قسمت دهم قصه عشق -
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
محبوب ترینِ مردم نزد خداوند در روز قیامت، فرمان برترینِ آنها نسبت به او و پرهیزگارترینِ آنان است . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
قسمت دهم قصه عشق -
  • پست الکترونیک
  • شناسنامه
  •  RSS 
  • پارسی بلاگ
  • پارسی یار
  • در یاهو
  • پرسید : از کی برنامه شروع میشه .
    گفتم : ده شب.
    گفت : پس میبینمتون.
    گفتم : خواهش میکنم.....حتما ؛
    خداحافظی کرد و رفت.
    محسن که هنوز مبهوت بود گفت : خدا شانس بده.....
    گفتم : چیزی گفتی؟
    خودش رو جمع و جور کرد و گفت :نه ...نه....
    بقیه پول هارو به من پس داد و منم هزار و پونصد تومن بهش برای خرید وفروش دوتا ماشین کمیسیون دادم و گفتم بسته یا بازم بدم...
    گفت زیاد هم هست......از شما خیلی به ما رسیده....
    احمد آقا پولت برکت داره . یه صدی هم بهم میدادی میگفتم خدا بده برکت... چون کار ده هزار تومن رو میکنه....
    بعد از تشکر خدا حافظی کرد و رفت . منم به طرف مدرسه نازنین حرکت کردم.

    دنبال نازنین رفتم و بعداز سوار کردن اون به طرف بانک حرکت کردم که تا قبل از تعطیل شدن اون مازاد پول ماشین رو به حسابم برگردونم.
    این کار رو کردم .
    برای نهار به رستوران قصر موج تو میرداماد رفتیم بعد از نهار دم در رستوران یه زن کولی فالگیر راهمون رو بست و با اصرار خواست که آینده مارو پیش بینی کنه............
    من اصلا از این چیزها خوشم نمی اومد ، اما با اصرار نازنین قبول کردم.
    زن کولی دست نازنین رو گرفت و شروع به حرف زدن کرد.....
    خانوم جان درد وبلات بخوره تو سر گلنار خاتون که من باشم....
    خوش قلبی و خوش نهاد.....
    رنج دیگران رنجته و........... درد دیگران غمت..........
    جونم بگه برای خانوم خوشگله خودوم........
    دل پاکی داری و....... یه عشق افلاطونی مهمون اونه.......
    غم زیاد خوردی اما بدستش آوردی............
    مراقب باش که نگهداشتنش سخت تر از بدست آوردنش .....
    یه حسود داری.................
    میخواد از دستت درش بیاره.........
    خیلی زرنگه ................
    جونم بگه برات.......
    زورش هم زیاده........اما تو دلت قویه......
    پشتت به کوهه.........نترس باهاش بجنگ ...........
    یک مرتبه رنگ چهره اش عوض شد و سکوت کرد.
    من اعتقادی به حرفهایی که میزد نداشتم . اما وقتی حرفش رو قطع کرد حس بدی بهم دست داد .
    تغییر رنگ چهره اش کاملا حقیقی بود......
    هراس و غم بزرگی تو صورتش هویدا بود گفتم: چی شد چرا ادامه نمیدی........
    دست و پاش و جمع کرد و گفت : همین بود......
    هرچه نازنین اصرار کرد دیگه چیزی نگفت..............
    خواستم پولی بهش بدم. اما هر کاری کردم ، قبول نکرد.
    واسه همین به طرف ماشین رفتیم.....تا سوار بشیم و بریم میدون محسنی............
    وقتی سوار ماشین شدیم نازنین متوجه شد کیف دستی اش را تو رستوران جا گذاشته . واسه همین من بر گشتم او نو بیارم که دیدم زن کولی هنوز اونجاست .
    وقتی من و دید بطرف اومد و گفت : آقا مراقب خودتون و عروستون باشین......
    مبادا از هم غافل بشین.......من جدایی رو تو طالع تون دیدم.......
    دلم نیومد به اون فرشته این رو بگم .
    آقا من کارم فال گیری یه ، تا حالا اینجور غصه دار نشده بودم از سرنوشت اونایی که آینده شون رو بهشون میگم.............
    دروغ چرا بگم...........هری دلم ریخت پایین از این حرفش..........
    این یک هشدار بود...........نگران شده بودم ،
    شدیدا تو فکر فرو رفته بودم .........اصلا حواسم به اطرافم نبود......
    زمانی به خودم اومدم که نازنین داشت بشدت تکونم میداد و میگفت : خوابت برده........هی ......مجنون من .......
    نگاهی به اطرافم کردم ......... اثری از زن کولی نبود.....رفته بود و من رو با دنیایی سوال و التهاب و گیجی... جا گذاشته بود.......
    نازنین ، من و بر و بر نگاه میکرد و میخندید.......گفت: عزیزم......حواست کجاست ؟
    خودم رو جمع جور کردم و گفتم : همین جا....ببخش یاد یه چیزی افتادم.......
    گفت : کیفم رو آوردی ؟
    گفتم : الان میارم.
    فوری داخل رستوران رفتم و کیفش رو آوردم و به طرفه میدون محسنی حرکت کردیم.
    میخواستم یه دست کت شلوار مشکی جیر برای خودم و یکدست لباس سفید و یه سرویس طلا برای نازنین بخرم........
    میدون خیلی شلوغ بود و جای پارک به سختی پیدا میشد. تو یکی از کوچه های فرعی پارک کردم و اول رفتیم توی جواهر فروشی جواهریان. نازنین نمیخواست چیزی بخره . اما با اصرار من بالاخره یک سرویس رو انتخاب کرد و خریدیم.
    بعد رفتیم و یکدست لباس سفید قشنگ که ویژه مراسم نامزدی بود خریدیم .
    آخر از همه هم کت شلوار من . در تمام طول این مدت من یک لحظه هم چهره ناراحت و حرفهای زن کولی فالگیر از ذهنم دور نشد.....

    بالاخره پنجشنبه موعود از راه رسید .
    همه چیز آماده و مهیا بود برای آغاز یک زندگی خوب و شیرین......
    صبح ساعت ده نازنین و مامان رو بردم خونه دایی اینا . چون قرار بود با زن دایی برن آرایشگاه........
    مامان از خوشحالی رو پاش بند نبود . دایم به شیوه خودش قربون صدقه ما دوتا میرفت .
    بالاخره رسیدیم ، اونا رو پیاده کردم و برای ساعت دو نیم بعد از ظهر جلوی آرایشگاه قرار گذاشتیم.........
    من هم رفتم که به کارهای خودم برسم.
    اول رفتم کارواش . دادم تو و بیرون ماشین رو حسابی شستن و برق انداحتن.
    بعد رفتم آرایشگاه . اونجا با داریوش قرار داشتم ، وقتی رسیدم دیدم نشسته و داره اصلاح میکنه .
    وقتی وارد شدم هوشنگ به استقبالم اومد و مجددا بهم تبریک گفت و من رو برد نشوند رو صندلی و کارش رو شروع کرد . یکساعت و نیم با موهای سرم ور رفت و آخر سر اونارو شست ، سشوار زد و مدل داد . بعد هم گفت : احمد جان دیگه هر کاری بلد بودم کردم.
    نگاهی کردم دیدم واقعا سنگ تموم گذاشته .یک اصلاح کامل و بی نقص.
    داریوش که کار اصلاح سر وصورتش تموم شده بود و روی صندلی انتظار نشسته بود ،گفت: الحق که شاهکار کردی آقا هوشنگ . من مونده بودم اینو جونور رو چه جوری به مهمونا نشون بدم که نترسن.
    درحالیکه از روی صندلی بلند شده بودم به طرفش رفتم و گوشش رو گرفتم و گفتم : بزغاله بازچونه تو به کار افتاد.......
    درحالیکه سعی میکرد گوشش رو آروم از لای انگشتای من بکش بیرون گفت : بابا شوخی کردم . فیل مرده و زنده اش صد تومنه. شما اجل بر این حرفا هستی......
    یه ذره گوشش رو پیچوندم و گفتم چه غلط ها لغت های قلمبه سلمبه یاد گرفتی .
    با زبون بازی گفت : ما شاگرد مکتب خونه شما هستیم . قربان.....
    همه خندشون گرفته بود از حرفای اون .
    هوشنگ گفت : احمد آقا من ضامن.
    گوشش رو ول کردم و گفتم....فقط محض خاطر هوشنگ خان.
    داریوش گفت: ما کوچیک هوشنگ خان و اون قیچی تیز گوش برش هم هستیم . بعد به طرف هوشنگ رفت و شروع کرد به ماچ کردن اون و گفت ‌: اینم برای اثبات ارادتمون به ایشون.
    در همین حال دست کردم تو جیبم و یه پک اسکناس صد تومانی از جیبم در آوردم که بدم هوشنگ ، که دستم رو گرفت و به طرف جیبم برگردوند و گفت : مطلقا از اینکارها نکن که ناراحت میشم.
    این رو میهمون منی.........
    گفتم : آخه نمیشه که ، اینجور موقع ها رسمه که شیرینی هم میدن.......نه اینکه پول هم نگیرن.......
    گفت : رسم و رسوم جای خودش من دوست دارم امروز رو مهمون من باشی . شیرینی هم میخوای بدی دم شما گرم . یکی از بچه هارو میفرستیم شیرینی میخره و میاره .
    اما اصلاح رو دوست دارم مهمون من باشی . بعنوان هدیه عروسیت.
    دیدم اصرار بی فایده است.همون صد تومن رو دادم دست شاگرد هوشنگ و گفتم :امروز همه بچه ها نهار مهمون من هستند میری هرکی هرچی میخوره براش میگیری.
    بعد هم از هوشنگ به خاطر زحمتی که کشیده بود تشکر کردم و با داریوش زدیم بیرون و بطرف آرایشگاهی که نازنین اینا رفته بودن حرکت کردیم.
    یک ربع زود رسیده بودیم . خبر دادیم که رسیدیم و پشت در منتظریم .
    بعد از نیم ساعت مامان و نازنین و زندایی از در آرایشگاه اومدن بیرون در حالیکه نازنین مثل ماه شده بود .
    چند لحظه محو تماشای نازنین شده بودم . که مامان گفت : وقت برای تماشای این فرشته خوشگل زیاد داری .حالا بریم که روده کوچیکه بزرگ رو خورد.
    خیلی خجالت کشیدم ........نازنین هم سرش رو انداخته بود پایین ، صورتش از شرم سرخ ، سرخ شده بود.
    هیچی نگفتم : سوار شدم و راه افتادیم.
    مامان تو راه یه کم سر بسر داریوش گذاشت و داریوش هم مطابق معمول کم نیاورده و بلبل زبونی میکرد.
    بالاخره رسیدیم خونه ، تا زندایی در رو باز کرد . اردشیر و اشکان که با بابا اومده بودن خودشون رو به ما رسوندن وخیره شدن به ما.
    اردشیر گفت : داداشی چقدر خوشگل شدین......هم شما هم زنداداش.
    گرفتمش ، یه ماچش کردم و گفتم : داداشی چشمات قشنگ
    می بینه . در حالیکه محکم خودش رو به پاهای من چسبونده بود با هم به اتاق رفتیم . بابا و دایی جان نشسته بودن و حرف میزدن.
    مامان و زندایی بعد از یه سلام و علیک کوتاه دویدن تو آشپزخونه تا هرچه زودتر نهار رو بکشن ، تا بخوریم و بریم به سمت محضر.....
    ساعت چهار بود که لباس هامون رو پوشیدیم و به طرف محضر که تو خیابون شاه ،خیابون قوام السلطنه بود راه افتادیم.
    خان دایی ساعت پنج اونجا منتظر ما بود .
    پنج دقیقه به پنج رسیدیم. خان دایی هم ، در حالیکه لباس پلو خوری خودش رو پوشیده بود دم در محضر قدم میزد.
    همه در حال پیاده شدن از ماشین سلام کردیم.
    تا مارو دید پرسید : شناسنامه هارو آوردین یا نه ؟
    مامان سلام کرد و گفت: بله خان داداش اینجاست ، در همین حال دست کرد تو کیفش و شناسنامه های من ، نازنین ، بابا و دایی رو از تو کیفش در آورد و دست خان دایی داد و گفت : من همه رو از صبح گذاشتم تو کیفم که یادمون نره .
    خان دایی سری به علامت رضایت تکون داد و گفت : خب سریع تر بریم تو که دیر میشه........مثل اینکه خان دایی بیشتر از همه عجله داشت که این کار هرچه زودتر انجام بشه.......
    داخل محضر شدیم و خان دایی یک راست سراغ پیرمردی که گوشه دفتر بود رفت و چیزی بهم گفتن و شناسنامه هارو به اون داد . پیر مرد هم که معلوم بود صاحب محضر است . شروع به نوشتن مطالبی از روی شناسنامه ها کرد و بعد از ده دقیقه ما رو صدا کرد و مراسم شروع شد .بعد از گرفتن وکالت از نازنین و من شروع به خوندن صیغه عقد کرد . ودر آخر گفت : مبارک است انشالله........بعد من حلقه ای رو که تهیه کرده بودیم دست نازنین کردم و او هم همینطور .
    خان دایی رو به من کرد و گفت : مهریه زنت رو بده .
    به داریوش گفتم داریوش سکه هارو بده.........
    داریوش دودستی زد تو سرش و گفت : ای داد بیداد < دیدی چی شد.....
    سکه ها.......
    گفتم سکه ها چی؟.......................
    گفت : سکه ها رو........................
    مامان گفت : سکه هارو چی؟.........
    گفت : سکه هارو گذاشتم توی این جیبم.........
    همه گفتیم : خب ................
    گفت : خب به جمالتون .....الان هم همین جاست......
    سکه هارو از جیبش در آورد و به همه نشون داد.
    خان دایی با نوک عصاش آروم به پهلوش زد و گفت : تو خل و چل کی میخوای درست بشی خدا عالمه...............
    داریوش خنده ای کرد و گفت : زنم بدین درست میشم.......
    خان دایی هم گفت : آخه مگه مردم توپ کله شون خورده ، به چلی مثل تو زن بدن....... تازه تو هنوز دهنت بوی شیر میده .
    داریوش رفت سراغ خان دایی و یه ماچش کرد و گفت :دایی جون راه داره من از فردا دیگه شیر نمیخورم و از آدامس استفاده میکنم که دیگه دهنم بوی شیر نده.............
    خان دایی گفت : گیرم که این و درست کردی ، تاب مخت رو میخوای چیکار میکنی.........
    داریوش دستی به سرش کشید و کمی فکر کرد و گفت : راست میگین. اینو کاریش نمیشه کرد......
    همه زدیم زیر خنده .....سکه هارو گرفتم و به نازنین دادم.......
    خوشبختانه سر خان دایی با داریوش گرم بود و متوجه تقلبی که ما در خرید پنج پهلوی به جای یک پهلوی کرده بودیم نشد.......بعد از تشکر از محضر دار دسته جمعی از محضر خارج شدیم

    مامان و بابا قرار بود شب رو خونه دایی اینا بمونن .
    برای رسوندن اونها تا تجریش رفتیم. مامان ازمن خواست که کمی دیرتر به مراسم بریم . و توضیح داد معمولا عروس و داماد کمی دیرتر به مراسم جشن میرن که همه میهمانان آمده باشند.
    من هم پذیرفتم و برای اینکه کمی استراحت کرده باشیم و آماده میهمانی که تا نزدیکی های صبح طول میکشد با شیم با نازنین به اتاقمان رفته و کمی کنار هم دراز کشیدیم. هردو بر اثر خستگی ، خیلی زود خابمون برد .
    ساعت نه بود که مامان اومد صدامون کرد.
    بلا فاصله از جا بلند شدیم و بعد از شستن دست و صورت آماده رفتن شدیم وقتی پایین رفتیم دیدم مامان منقل اسپند بدست دم در منتظر تا برای ما اسپند دود کنه به هرصورت ما رو از زیر قرآن رد کردند و مشتی اسپند بر آتش ریختند. بعد از آن بود که ما اجازه پیدا کردیم از خونه خارج بشیم .
    بنا به سفارش مامان بدون عجله و خیلی آرام به طرف خونه حرکت کردیم .ساعت ده و بیست و هشت دقیقه بود که به خونه خودمون رسیدم تا ما ماشین رو پارک کنیم. و پیاده بشیم سر وکله سپیده و لیلا پیدا شد.
    بیرون امده بودن و دوتا دستمال تیره هم همراهشون بود....
    سپیده گفت امشب نوبت ماست چشمای شما دوتا رو ببندیم......
    گفتم سپیده....آخه....
    حرفم رو قطع کردو گفت: آخه... ماخه.... من سرم نمیشه همین که گفتم. باید چشماتونو ببندیم.
    ناچار پذیرفتیم.................
    چشمای هردوتامون رو بستن ، بی اختیار یاد شب نامزدیمون افتادم.باخودم گفتم : ما که از این چشم بندی بازیها که بدی ندیدیم .
    بزار ببینیم امشب چه خیری پشت این چشم بستن وجود داره......
    ما رو کور مال کور مال بردن تو خونه .
    وقتی وارد شدیم همه دست میزدن .
    مارو وسط خونه و در حالیکه دست هم رو گرفته بودیم رها کردن در همین حال یکدفعه همه ساکت شدندو ارکستر شروع به نواختن کرد.
    اورتور آه ای رفیق بود...........
    اورتور که تموم شد صدای ستار تو گوشم پیچید.
    آه ای رفیق.....
    آه ای رفیق......
    از چه فراموش کرده ای..
    چشم بند خودم و نازنین رو در آوردم و حسن رو دیدم که داره برای من و نازنین میخونه......
    یه لحظه تو چشمای نازنین نگاه کردم . برق عشق و شور از توی چشماش به همه جونم دوید . اونو بغل کردم و رقصیدیم.
    درست انتهای آهنگ حسن ............

    ابی شروع کرد..




    نازی نازکن
    که نازت یه سرو نازه.
    نازی نازکن که دلم پر از نیازه.....
    شب آتیش بازی چشمای تو یادم نمیره


    مجلس حسابی گرم شده بود ومن و نازنین از مجلس داغ تر.
    و همه اینا با برنامه ریزی سپیده و لیلا انجام شده بود.
    بعد از تمام شدن آهنگ ابی با نازنین به طرف ستار و ابی رفتم و ضمن روبوسی با هردو شون از اینکه محبت کرده بودن و به جمع ما اومده بودن تشکر کردم.
    ستار بعد از روبوسی وتبریک گفتن عذر خواهی کردو گفت ، چون برنامه از پیش تعیین شده داره باید بره . اما ابی موند.
    مجددا ازش تشکرکردم تا دم در بدرقه اش کردم .
    در این زمان لیلا پشت میکرفون رفت و گفت : حالا نوبت آهنگهای شاد برای رقصیدن . و ارکسترش بلا فاصله شروع کرد به نواختن ......
    دیگه کسی به کسی نبود همه میزدن ومیرقصیدن و تو هم میلولیدن.
    من و نازنین برای استرحت به جایی که برامون درست کرده بودن رفتیم و نشستیم..........
    چند لحظه ای از نشستن مون نگذشته بود . که چشمم افتاد به سحر که داشت آروم و با وقار به طرفمون میومد .
    راستش ته دلم به جوشش افتاد.......حس خوبی نداشتم .........وقتی نزدیک ما رسید .سلام کرد و دستش رو به طرف نازنین دراز کرد و با ادب اما کنایه گفت : پس نازنین جون که دل شما رو تسخیر کرده ایشون هستن..........
    نازنین لبخندی معصومانه زد و کمی سرخ شد.........
    سحر ادامه داد : بهت تبریک میگم نازنین جون خوب شکاری رو زدی . نازشست داری .
    جعبه ای از توی کیفش در آورد و به نازنین داد و مجددا تبریک گفت و بعد از دست دادن دوباره با نازنین دستش رو به طرف من دراز کرد. از روی ادب دستم رو جلو بردم و باهاش دست دادم............وقتی دستم توی دستش قرار گرفت ، محکم اون رو نگهداشت . به گونه ای که نمیتونستم دستم را از دستش جدا کنم.
    دستش پر از حرارت بود احساس ناخوشایندی بهم دست داده بود.مستقیم تو چشمام خیره شد و با نگاهش بفهم فهموند که من رو میخواد و آماده است تا برای بدست آوردنم با هرکس و هرچیزی بجنگه............
    ترس همه وجودم رو گرفته بود . خوشبختانه نازنین اونقدر از مراسم هیجان زده شده بود که متوجه این ماجرا نشد......
    من به سختی دستم رو از دستش بیرون کشیدم و دست نازنین رو گرفتم و به هوای رقصیدن از اون دور شدم..........
    تمام تنم میلرزید..............تا بحال این همه در خودم احساس ضعف و ترس نکرده بودم ..................
    از دور میدیدم که همه جا مارو زیر نظر داره هر طرف میچرخیدم روبروم بود و مستقیم توی چشمام نگاه میکرد...................
    نمیدونستم برای فرار از دست لهیب آتش موجود تو چشمای اون باید چیکار کنم و به کجا پناه ببرم.................
    شبی که باید برایم خاطره انگیزترین شب زندگیم باشه داشت برام به یک کابوس بدل میشد.
    در این زمان نمیدونم چه اتفاقی افتاد سپیده به طرف سحر رفت و با او سرگرم گفتگو شد..............
    بعد از دقایقی دیدم که سحر مجلس رو ترک کرد .بدون اینکه خدا حافظی بکنه ............
    نفس راحتی کشیدم............
    حالت خفگی که به هم دست داده بود کم کم از بین رفت و بعد از نیم ساعت و در هیاهوی مهمون ها کاملا گم شد.............
    حس میکردم این ماجرا به این سادگیها تموم نخواهد شد..................

    نزدیکی های چهار بود ، میهمانی به انتهای خودش نزدیک میشد. که سپیده تو یک فرصت کوتاه که نازنین برای انجام کاری به طبقه بالا رفته بود ، خودش رو به من رسوند و در مورد سحر سوال کرد........
    کل ماجرا رو براش تعریف کردم..............
    بعد من ازش پرسیدم . چی شد رفت ؟
    سپیده گفت : من متوجه نگاه های اون به تو و حالت کلافگی تو شدم .
    به همین دلیل به طرفش رفتم و بعد از خوش آمد گویی و احوالپرسی به شوخی بهش گفتم : مثل اینکه داماد ما چشم شما رو هم گرفته..............
    آخه از موقعی که اومده چشم ازش بر نمیدارین .
    یک لحظه دست وپاشو وگم کرد و گفت : نه من منظوری نداشتم ..........
    گفتم : نگاهاتون یه چیز دیگه میگه.......خیلی سریع به خوش مسلط شد و با لحنی جدی پرسید . شما نسبتی با احمد دارین با کنایه گفتم : احمد آقا برادر من است . البته مثل برادر..........
    با پررویی گفت: آهان پس شما هم پشت خط موندین.......
    من جواب دادم : شما هر جور میخوای حساب کن . فقط بدونین اون دیگه صاحب داره ............
    اون هم که حالا کاملا خودش رو پیدا کرده بود ، گفت : صاحب شدن مهم نیست ، حفظ کردنش مهمه.................
    باید ببینین میتونه حفظش هم بکنه.....................
    گفتم : من این حرفتون رو چه جور تعبیر کنم .
    گفت : هر جور که دلتون میخواد.
    پرسیدم : یعنی این یه اعلام جنگه ؟
    جواب داد : من میخوامش.............. عادت ندارم چیزی رو که میخوام از دست بدم.........
    گفتم : این دفعه رو بایدعادت کنید.
    با عصبانیت پاسخ داد : میبینیم.
    بعد با سرعت و بدون خداحافظی مجلس رو ترک کرد.
    عرق سردی رو پیشونیم نشسته بود......
    سپیده گفت : داداشی نترس ما با تو و نازنین هستیم . فقط کمی مراقب باش .
    گفتم : مسئله خودم نیست . من نگران نازنین هستم......
    گفت نگران نباش.....
    ما هواش رو داریم......نمیذاریم آب تو دلش تکون بخور ........
    مهمون ها کم کم رفتن و فقط خودمونی ها موندن. تا یکم خونه رو جمع جور کنیم ساعت شد پنج و ده دقیقه و اسه همین هر کسی یه گوشه برای خودش جایی درست کرد و آماده استراحت شد . لیلا و سپیده هم ، هر کاری کردم که بمونن . نموندن و با هم رفتن خونه سپیده که زیاد دور نبود.
    من و نازنین هم به اتاق خودمون رفتیم تا بعد از یک روز شلوغ ، پر کار و خاطره انگیز استراحتی داشته باشیم.......
    نازنین از زور خستگی خیلی زود خوابش برد . اما من همه اش توی ذهنم حرفای سحر که به سپیده زده بود چرخ میزد و نمیذاشت بخوابم ...........
    با خودم فکر میکردم.....چه نقشه ای ممکن برای بر هم زدن زندگی ما توی کله اش داشته باشد.......
    یه لحظه با این فکر که مبادا بتونه من و نازنینم رو از هم جدا کنه رعشه به اندامم افتاد..........
    چشمام رو بستم...........سرم رو توی دستام گرفتم...........مدتی با پریشانی در همین حالت بسر بردم تا بالاخره خوابم برد......
    ساعت دونیم بعد از ظهر بود که از سر و صدای بچه ها که مشغول مرتب کردن خونه بودن بلند شدم . نازنین کنارم نبود.......بی اختیار با صدای بلند فریاد زدم‌ : نازنین...............نازنین سراسیمه خودش رو به من رسوند و گفت : چی شده عزیز دلم........بعد خودش رو به من رسوند و من رو بغل کرد و ادامه داد ، چی شده کابوس دیدی ؟.........
    خجالت کشیدم........گفتم نه ........ بلند شدم دیدم نیستی نگران شدم.



    عشق ::: چهارشنبه 86/10/26::: ساعت 7:48 عصر
    نظرات دیگران: نظر


    >> بازدیدهای وبلاگ <<
    بازدید امروز: 3
    بازدید دیروز: 3
    کل بازدید :14108

    >>اوقات شرعی <<

    >> درباره خودم <<
    قسمت دهم قصه عشق -
    عشق
    عشق یعنی خاطرات بی غبار دفتری از شعر و از عطر بهار عشق یعنی یک تمنا , یک نیاز زمزمه از عاشقی با سوز و ساز عشق یعنی چشم خیس مست او زیر باران دست تو در دست او

    >>آرشیو شده ها<<

    >>لوگوی وبلاگ من<<
    قسمت دهم قصه عشق -

    >>موسیقی وبلاگ<<

    >>اشتراک در خبرنامه<<
     

    >>طراح قالب<<