قسمت یازدهم قصه عشق -
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
با تحقّق اخلاص، دیدگان نور می گیرند . [امام علی علیه السلام]
قسمت یازدهم قصه عشق -
  • پست الکترونیک
  • شناسنامه
  •  RSS 
  • پارسی بلاگ
  • پارسی یار
  • در یاهو
  • من رو بوسید و گفت‌ : عزیز دلم تو همه چیز من هستی . بدون تو کجا دارم برم.......
    و دوباره من رو بوسید ....بوسه ای گرم و طولانی که همه اضطرابهای دیشب رو از تنم بیرون کشید و به یک آرامش عمیق تبدیل کرد 
    نیم ساعتی در حالیکه همدیگر رو محکم بغل کرده و روی تخت دراز کشیده و همدیگر رو میبوسیدیم ، که سر و کله داریوش فضول پشت در اتاق پیدا شد و گفت : بابا یک کم از دل درداتون رو .....چی ببخشین......درد و ودلاتون رو بذارین برای بعد.......نهار یخید.......یعنی یخ کرد........
    بلند شدیم و به طبقه پایین رفتیم و به بچه ها پیوستیم.

    ساعت چهار ونیم بود که سرو کله سپیده و لیلا هم پیدا شد یه کیسه زرشکی رنگ بزرگ دست سپیده بود و محکم چسبیده بودش .......
    نازنین به طرفشون رفت و با هاشون روبوسی کرد........خیلی زود با هم دیگه جور شده بودن.
    به سپیده  گفتم : این چیه دستت گرفتی.....
    دستم رو بردم جلو که کیسه رو بگیرم زد پشت دستم و گفت : ف.....ض....و.....لی موقوف.
    همه زدند زیر خنده و منم دستم و کشیدم عقب.
    نشستیم و لیلا میز وسط اتاق رو کشید جلو ی خودش و سپیده ، محتویات کیسه زرشکی روی میز خالی کردند........
    پر بود از بسته های قشنگ کوچیک که به شکل زیبایی کادو شده بود.........
    نازنین با هیجان و تعجب گفت : اینا چیه سپیده جون........
    لیلا پرید وسط حرفش و گفت: عزیز دلم این کادوهایی که بچه ها دیشب برای شما آورده بودند. ما برای اینکه گم و گور نشه همه رو جمع کردیم و یه جا گذاشتیم و شب هم با خودمون بردیم خونه .......چون میدونستیم اینجا هیچ چیزی سر جای خودش نیست.......الان هم آوردیم که با اجازه خودمون بازش کنیم.........
    سپیده گفت : و البته حق حساب خودمون رو هم بگیریم........همه زدند زیر خنده........
    من گفتم از کجا معلوم قبلاً این کار رو نکرده باشین.....
    حرفم تموم نشده بود که سه فروند کوسن روی مبل از سه جناح به طرفم پرتاب شد.سپیده ،لیلاو عشقم نازنین........
    گفتم نازنین .....تو هم ........
    نازنین جواب داد :من عاشقتم......دیونتم ......واسه ات میمیرم.......اما نباید به آبجی سپیده و لیلا از این حرفا بزنی.......
    و اینار با سه قبضه پوست پرتقال هدف قرار گرفتم.
    دستم رو به نشانه تسلیم بالا بردم و اعلام پشیمانی و ندامت کردم......و به این ترتیب اولین نزاع جمعی که چه عرض کنم همه علیه یه نفر خانوادگی به خیر و خوشی پایان یافت .
    و سپیده ، لیلا و نازنین مشغول باز کردن بسته ها شدند.
    هدایای بچه ها بلا استثنا ً از جنس طلا بود ??? سکه پنج پهلوی ??? سکه یک پهلوی و ? سرویس جواهر........
    سپیده وقتی کار باز کردن هدایا و شمارش اونها تموم شد.....گفت : به قول اصفهانیها بدم نیست .......راستش خیلی هم خوبست.......
    آدم هوس میکنه شوهر کنه.........
    باز همه زدند زیر خنده .
    نازنین یه مرتبه مثل طرقه از جاش پرید......جوری که همه تعجب کردند.......از اتاق خارج شد و بعد از چند لحظه در حالیکه یه بسته کوچیک کادویی دستش بود وارد اتاق شد........
    بچه ها بلا استثنا شوکه شده بودند......
    نازنین بسته رو جلوی سپیده گذاشت وگفت : اینم باز کن سپیده جون.........
    سپیده بسته رو گرفت یه کم نیگا کرد......
    لیلا پرسید : این مال کیه ؟
    نازنین رو کرد به من و گفت : اون خانم که اومد با منو تو دست داد و سلام علیک کرد.......که بعدش هم رفتیم با هم رقصیدیم......
    یه لحظه سرم گیج افتاد ........سحر.........
    سپیده متوجه وضع من شد برای اینکه نازنین متوجه نشه دست نازنین رو گرفت و به سمت خودش کشید. و یواش یواش شروع کرد به باز کردن بسته و در همین حال زیر چشمی مراقب حال من بود.......
    نمیدونم چرا هر موقع یاد سحر میافتادم پشتم تیر میکشید......به عمرم از کسی اینجور وحشت نکرده بودم........
    به خودم لعنت میکردم که چرا اونروز باهاش کل کل کرده بودم.......
    بسته باز شد و یک سرویس برلیان بسیار زیبا از داخلش نمایان شد.
    همه خیره شده بودیم به اون .خیلی زیبا بود.....خیلی........
    وخیلی گران....بی اغراق بالای پنجاه هزارتومان میارزید.......
    یعنی یک برابر و نیم پول ماشین...................
    سرم دوباره به چرخش افتاد................
    از جام بلند شدم و به هوای دستشویی از اتاق بیرون رفتم .
    بعد از چند لحظه سپیده پیش من اومد و گفت : احمد چت شده.....
    تو که اینجوری نبودی........اصلا از تو بعید.......
    گفتم : سپی ازش میترسم..........بد گیریه .....تو خوب نشناختی .....میترسم زندگیم رو بهم بزنه.........میترسم.......
    دستش رو گرفت جلو دهنم و گفت : خیلی خب حالا تمومش کن.......خودت رو کنترل کن ، بعدا در موردش با هم حرف میزنیم..... نازنین اینجوری تو رو ببینه سکته میکنه.........برو یه آب به دست و صورتت بزن آماده شو دسته جمعی میخوایم بریم در بند.......اونجا حالت جا میاد.....
    بعد خودش رفت یه چیزی از تو ماشینش بیاره......
    من دست و صورتم رو شستم و به اتاق برگشتم........دیدم نازنین با کمک لیلا داره اون سرویس رو امتحان میکنه.........خیلی زیبا بود به خصوص تو گردن و دست نازنین ......اما حیف.........
    به نازنین گفتم : سپی میگه میخوایم بریم در بند......
    نازنین گفت : اره........
    گفتم : پس عزیزم بلند شو آماده شو..........خودم هم رفتم به داریوش و بچه ها یه سری زدم و بعد از تشکر گفتم که همه می ریم
    در بند........
    بچه ها هورا کشیدن و بقیه کار ها رو با سرعت به پایان رسوندن و همگی ساعت شش ونیم بود که به طرف در بند حرکت کردیم........

    دم در ، با اولین کسی که برخورد کردم . مش کریم بود . سلام کردم ، علیکی داد و بطرفم اومد . خیلی جدی بود ، هیچکس جرات نمیکرد سمتش بره ،
    سریدار مدرسه و این همه جذبه....... وقتی به من رسید . بغلم کرد و دو طرف صورتم رو بوسید و گفت: خوشت باشه پدر.......مراقب عروست باش ..............
    مرد اونه که نذاره آب تو دل ناموسش تکون بخوره ............. میفهمی پدر ؟
    گفتم : بله مش کریم........جعبه شیرینی هایی که گرفته بودم دادم دستش و گفتم یکیش مال دفتر و چهارتای دیگه رو هم بین بچه ها تقسیم کن.......
    گفت: خوب کاری کردی پدر.......پدر تکیه کلامش بود
    ..........و ادامه داد : بچه ها همه چشم انتظار اومدنت بودن....
    جز به جز گزارشات رو از داریوش گرفتن......
    گفتم : معلومه دیگه ........منم چون میدونستم ، به اندازه همه شیرینی گرفتم.

    خب روز اولی بود که بعد ازتعطیلات نوروزی به مدرسه میرفتم . از طرفی موضوع ازدواجم ، خبر روز مدرسه هم بودم .پس پی دویست ، سیصد تا روبوسی رو به تنم مالیده بودم.
    وارد حیاط که شدم بچه ها دوره ام کردند ..............
    شروع کردن ضمن ماچ و بوسه ، سر بسرم گذاشتن .......... منم فقط میخندیدم ......................... با یه حساب سر انگشتی هر کسی میفهمید ، من یه تنه پس یه دبیرستان دانش آموز شیطون که موضوعی برای سر بسر گذاشتن پیدا کردن بر نمیام. پس بهترین کار سکوت و خندیدن بود .
    بالاخره نزدیک در ورودی ساختمان مدرسه رسیدم .............در این زمان آقای دیو سالار مدیر دبیرستان از در ساختمان بیرون اومد.......دومتر ده قد............یکصدو سی کیلو وزن................ و یک سبیل پر پشت و سیاه اون رو شایسته این نام فامیلی نشون میداد...........
    بچه ها درعین حال که ازش حساب میبردن ، اماعاشقش بودن ...............
    پشت ظاهر خشن و پر صلابتش قلبی بزرگ ومهربان قرار داشت............همه چیز رو برای بچه ها مهیا کرده بود...........تو مدرسه هیچ چیز کم وکسر نبود.............امکانات کلاسی........وسایل و تجهیزات ورزشی ................امکانات و وسایل هنری.........همه چیز ودر حد بهترین ها ................
    بین بچه ها شایع بود که یواشکی به بچه هایی که بضاعت خوبی ندارند کمک میکنه..........لباس و لوازم التحریر و مواد غذایی به صورت ناشناس دم در خونه ها شون میبره..............
    بهر صورت با نمایان شدن آقای دیوسالار بچه ها پخش و پلا شدن و من دورم خالی شد.........
    من رو صدا زد و به شوخی گفت : خب شنیدم ........قاطی خروس ها شدی.........
    آقای ضرغامی پشت سرش بیرون اومد گفت : شنیدن کی بود مانند دیدن.........به به شاه دوماد بزار یه روبوسی درست و حسابی بکنم با تو.............جلو اومد و شروع کرد صورت منو چلپ و چلوپ ماچ کردن...بعد گفت : به جان تو نباشه ، به جان خودم نباشه....به مرگ این رفیعی .........
    در همین زمان آقای رفیعی دبیر ورزشمون داشت از در ساختمان بیرون میومد........
    بیا خودش هم پیداش شد رفیعی رو با دستای خودم کفن کنم.......وقتی تو رو میبینم . خوشحال میشم.
    رفیعی معترضانه گفت : ف...ا.....ت....حه ....تو که مارو نه ماه رودل نکشیدی که به همین راحتی میکشی........................

    گفت چرا ناراحت میشی رفیعی جان .......اصلا بادمجون بم که آفت نداره........
    من فکر میکنم.....با این اخلاقی که تو داری عزراییل هم حال و حوصله قبض روح تو بد اخلاق رو نداره.........
    آقای مدیر که تا این لحظه سکوت کرده بود به شوخی گفت :.......حالا به جای اینکه این همه واسه هم تعارف تیکه پاره کنین برین بچه ها رو آماده رفتن سر کلاس کنین...........
    آقای ضرغامی گفت : اونم به چشم آقای مدیر به خاطر گل روی شما حالشو نمیگیرم..........بعد در حالیکه میخندید به طرف بچه ها رفت.
    آقای رفیعی اومد چیزی بگه که پشیمون شد و زیر لب یه استغفرالهی گفت و رفت تا کمک ضرغامی کنه همیشه اینجوری سر بسر هم میذاشتن گاهی این حال اون رو میگرفت گاهی بر عکس.
    آقای مدیر خطاب به من گفت : دبیرها منتظر ورودت هستند.........الان هم تو دفتر نشستند.
    چشمی گفتم و به طرف دفتر رفتم...............
    توی مدرسه هم مثل اداره بین همه محبوبیت داشتم..............
    هم به خاطر اینکه جزو شاگردان ممتاز بودم و هم اینکه سرزبون دار بودم .

    بعد از روز اول مدرسه همه چیز داشت به روال عادی خودش بر میگشت .
    من طبق توافقی که با آقای ضرغامی کرده بودم ، ساعات آخر مدرسه رو خارج میشدم و میرفتم دنبال نازنین . خب راه دور بود و دلم نمیخواست عزیزترینم حتی لحظه ای چشم انتظار بمونه ........روزهای ضبط برنامه هام توی رادیو وتلویزیون رو هم جوری برنامه ریزی میکردم که تداخلی پیش نیاد........
    طبق برنامه ریزی که با نازنین کرده بودیم . افتادیم رو درسها . چون علاوه بر قولی که به دایی جان و خانواده داده بودیم پایان بردن موفقیت آمیز امتحانات برای من و نازنین جنبه حیثیتی و حیاتی پیدا کرده بود.
    من به کار گزینی اداره قول داده بودم تیر ماه رونوشت مدرک قبولی سال آخر دبیرستان رو ارائه بدم . که این ، هم شرط استخدام شدنم در سازمان و هم شروع به تحصیل در دانشکده بود .
    پس شروع کردیم......من با اجازه مامان ، بابا و دایی جان به خونه نازنین اینا اسباب کشی کردم .
    اینکار چندتا خاصیت داشت ، اول اینکه من به اداره خیلی نزدیک میشدم .
    دوم اینکه صبح ها به راحتی نازنین رو به مدرسه میرسوندم و بعد خودم به مدرسه میرفتم ، اما اگه خونه ما میموندیم . من باید تا تجریش میومدم نازنین رو میرسوندم و دوباره با طی همون مسافت به طرف مدرسه خودم بر می گشتم.....که این زمان زیادی از وقت منو میکشت.......
    به هرصورت دوتایی شروع کردیم به درس خوندن .........من درسای خودم رو مرور میکردم و به نازنین هم کمک میکردم تا ساده تر مطالب درسی خودش رو یاد بگیر .........
    نازنین خیلی جدی و خوب اهمیت این مطلب رو درک کرده و بسیار عالی پیش میرفت به گونه ای که خیلی زود اثر این تلاش دو نفره خودش رو توی نمرات نازنین نشون داد . ما در حالیکه خیلی جدی این کار رو پیش میبردیم برنامه ریزی لازم رو برای میهمانی شب جمعه که دوستان نازنین در اون شرکت داشتند رو هم پیگیری میکردیم.
    جدی تر از ما لیلا ،سپیده ،سعید و داریوش دنبال قضیه بودند ، سپیده و لیلا برای اینکه همشاگردیهای نازنین رو ذوق زده کنند . ترتیبی داده بودن تا دوستانی مثل حسن ، ابی ،شهرام و شهره در مراسم حضور داشته باشن.
    بالا خره روز پنجشنبه از راه رسید. بچه ها همه کارهای لازم رو از تزیین خانه گرفته ، تا برنامه ریزی غذایی خیلی دقیق و عالی برنامه ریزی به انجام رسونده بودند.
    پنجشنبه بعد از مدرسه ، نازنین رو به آرایشگاه رسوندم و خودم همه پیش هوشنگ رفتم و اون هم باز مثل دفعه گذشته سنگ تموم گذشت......اما اینبار نذاشتم حرفی بزنه سه تا صد تومنی از توی جیبم در آوردم و بدون اینکه ببینه ، گذاشتم زیر قالیچه میز صندوقش وفقط موقعی که داشتم خارج میشدم..گفتم : هوشنگ جان قابل شمار رو نداشت یه امانتی زیر قالیچه پیشخونت گذاشتم........باز بابت همه چی ممنونم .
    قالیچه رو بالا زد و پول رو بر داشت و دنبال من تا بیرون اومد که بذار تو جیبم ........اما هر کاری کرد نذاشتم . بالاخره رازی شد و تشکر کرد و گفت : ولی خیلی زیاده............
    گفتم : مگه یه مشتری چند بار تو زندگیش عروسی میکنه.........اینم شیرینی ناقابل عروسی ما .
    با من روبوسی کرد و گفت : دم شما گرم .
    سوار ماشین شدم و به طرف آرایشگاه نازنین رفتم . هنوز حاضر نبود . یک ربع ساعتی منتظر شدم تا از در آرایشگاه خارج شد . زیبا تر از قبل به نظرم میرسید . ناگهان چشمم به سرویس جواهری خورد که سحر بعنوان هدیه برای نازنین آورده بود .
    به نازنین گفتم : نازنین این سرویس رو ............نذاشت حرفم تموم بشه گفت : خیلی قشنگه مگه نه ؟............
    چنان با شعف و لذت این جمله رو بیان کرد که دلم نیومد اون حسش رو خراب کنم .
    در حالیکه درم استرس ایجاد میکرد، با لبخندی ظاهری که اون متوجه ظاهری بودنش نشد ، گفتم : .....آره عزیزم قشنگه ......اما از اون با ارزش تر و زیبا تر خود تو هستی .... تو جواهر یکی یکدونه من.............................
    با ناز گفت : چی گفتی عزیز دل من...........
    تکرار کردم : تو زیباترین و با ارزش ترین جواهر عالم هستی.........
    خنده ای کرد و دست انداخت گردنم و منو بوسید............محکم و گرم.......
    گفتم : عزیزم هم آرایش خودت رو بهم ریختی هم یه علامت گنده تو صورت و لبای من گذاشتی.................
    در حالیکه قیافه جدی به خودش گرفته بود گفت : خوب تو هم مجازاتم کن .
    چشماش رو بست و منتظر شد......
    من هم لبهامو روی لبهاش گذاشتم و بی خیال آدمهایی که از کنارماشینمون رد میشدن شروع کردم به بوسیدن اون.......
    تنها زمانی به خودم اومدم که دیدم دو بچه مدرسه ای شیطون و بازیگوش متحیر و حیران واسادن کنار پنجره ماشین و با چشمای ور قلمبیده ، دارن ما دوتا رو نیگا میکنن.
    شیشه رو کشیدم پایین و گفتم : سلام.........
    دستپاچه و با لکنت جواب دادن .
    لبخندی زدم و گفتم : فیلم سینمایی بود ، واساده بودین و ما رو نیگا میکردین..........
    یکیشون بدون اینکه فکر کرده از روی سادگی و با هیجان گفت : نه آقا...... با حال تر بود......بلافاصله انگار تازه متوجه حرفی که زده بود
    شده باشه گفت :آقا......آقا ......منظورمون.......
    نذاشتم زیاد اذیت بشن .......با خنده گفتم : میفهمم.........خب فیلم سینمایی تموم شد.......بفرمایید .
    پسر دوم دست اولی رو کشید و از ما دور شدن اما هر چند قدم بر میگشتن و ما رو نیگاه میکردن.
    از این ماجرا دوتایی زدیم زیر خنده و بعد از چند لحظه ماشین رو روشن کردم و به طرف خونه راه افتادیم.
    وقتی رسیدیم تقریبا همه چی حاضر بود..... لیلا و سپیده مرتب دستور میدادن و داریوش و بچه ها هم میدویدن.
    داریوش تا چشمش به من افتاد گفت : مگس بیباک مگه یه روز تنها و عاجز گیرت نیارم........منو گیر این دوتا شمر ذی الجوشن انداختی و رفتی پی کار خودت......... مثل خر دارن از من کار میکشن.....
    در همین زمان یدونه سینی خورد تو سرش و سپیده در حالیکه نازنین رو ماچ میکرد و قربون صدقه اش میرفت گفت : اولا دور از جون..........
    داریوش در حالیکه محل وارد آمدن ضربه تو سرش رو میمالید. نیشش تا بنا گوشش باز شد و گفت : خواهش میکنم..............
    سپیده ابروش رو گره داد و گفت : تحفه.......منظورم دور از جون خر بود............
    دوما : چشمت چهار تا ، تازه نصف وظیفه ات رو هم انجام ندادی .
    سوما ُ به جای روده درازی بدو برو دنبال کارت که عقب هستیم . و به شوخی یه اردنگ حواله باسن داریوش کرد .
    در همین زمان لیلا هم رسید و ماچ بازار داغ داغ شد.
    مهمونی چون مربوط به دوستان نازنین بود و همه دانش آموز بودن. قرار بود از ساعت هشت شروع و حداکثر دوازده تموم بشه..........و تازه ساعت چهار و نیم بود....و ما وقت داشتیم تا یه کمی استراحت بکنیم و کمی هم غذا بخوریم.......چون نرسیده بودیم نهار بخوریم...............
    ما به دستور لیلا به اتاق خودمون رفتیم و زندایی برامون غذا گرم کرد و توسط لیلا فرستاد بالا ما هم بعد از خوردن نهار موفق شدیم دوساعتی تو بغل همدیگه دراز بکشیم.

    ساعت هشت بود و کم کم دوستان نازنین یکی بعد از دیگری از راه میرسیدن. نیم ساعت نگذشته بود که تقریبا همه مهمونای نازنین رسیده بودند. لیلا و سپیده یکی یکی با اونا سلام علیک میکردن و به داخل راهنماییشون میکردن. نکته جالب این بود که تقریبا همه بچه ها با دیدن لیلا و سپیده اول مات میشدن وبعد دودست ها دم دهن ویه جیغ کوتاه . خیلی ذوق زده شده بودند . با ورود سعید به مهمونی که تقریبا نه و ده دقیقه اومد این ذوق زدگی به برق گرفتگی تبدیل شد. و زمانی به اوج خودش رسید که حسن .شهرام و ابی هم از راه رسیدند .
    مهمونی حسابی داغ شده بود . من و نازنین مشغول خوش امد گویی و خوش و بش با مهمونا بودیم . که یک مرتبه با دیدن یک صحنه قلبم تو سینه ایستاد.
    سحر...................
    خشکم زد ......... اون اینجا چیکار می کرد؟.................. مستقیم به طرف ما اومد. نازنین تا اونو دید به سمتش رفت و اونو سفت بغل کرد و با هاش روبوسی کرد و گفت خیلی خوشحالم کردی.......خوش اومدی.........از تعجب داشتم شاخ در میاوردم......تو افکارم غوطه میخوردم که صدای سحر منو به محیط بر گردوند.......
    سلام احمد آقا..............تبریک میگم...........صورتش و به طرف صورتم آورد و به ظاهر برای تبریک گفتن به گونه های من سایید و بوسه ای به آنها زد.............بوسه ای که مملو از حرف بود..............او داشت قدرت نمایی میکرد.........اومده بود تا به من حالی بکنه راه گریز برای من باقی نخواهد گذاشت . خدای من..............چقدر مسلط و بی هراس اینکار رو کرد.بعد از اون مانند سرداری که نشانه های فتح مسلم خودش رو میبینه ......فاتحانه و با غرور ، خودش رو عقب کشید و گفت : بشما گفته بودم همدیگر رو باز هم میبینیم.............
    نازنین ساده من بی خبر از همه جا تنگ به او چسبیده بود و به حرفهایش گوش میکرد بدون اینکه متوجه منظور اون باشه........سپیده که از دور متوجه حضور سحر در کنار ما شده بود خودش رو به ما رسانده و روبروی سحر ایستاد...............
    نازنین رو به سپیده کرد و گفت : آبجی سپیده سحر خانم رو که میشناسی ؟ هفته قبل هم تو میهمونی بودن........دوست من و احمد..............
    سپیده در حالیکه حالتی کاملا عادی به خودش گرفته بود گفت : .......خب بازهم شما......
    سحر هم خیلی آرام اما باقدرت گفت : بله گفته بودم ........خاطرتون هست.........اون هفته موقعی که داشتم میهمانی را ترک میکردم......
    سرم داشت گیج میرفت........نمیدونستم چی باید بگم و چیکار باید بکنم.
    سحر که متوجه شده بود که حسابی من رو توی منگنه قرار داده......با طعنه گفت : خب فعلا مزاحمتون نمیشم ........شما به مهموناتون برسین.........بعدا همدیگر رو میبینیم.................و خرامان از ما دور شد.................لیلا با دوتا لیوان شربت به طرفمون اومد و گفت اینم برای عروس و دوماد....................
    اما وقتی صورت من رو دید .خط نگاه من رو دنبال کردو چشمش به سحر افتاد.
    بلافاصله متوجه ماجرا شد . خواست بطرفش بره که سپیده یواشکی دستش رو گرفت و نگه داشت . و همه این کار ها به گونه ای انجام شد که نازنین متوجه نشد...........................
    لیلا کاملا از عصبانیت سرخ شده بود و دندون قروچه میرفت......... زیر لب گفت کی اینو راه داده اینجا........چه جوری اینجا رو پیدا کرده......عجب رویی داره.........میگفت و حرص میخورد.........از زور عصبانیت هر دوتا لیوان شربتهایی رو که برای ما آورده بود خودش سر کشید.
    نازنین در حالیکه میخندید......رو به لیلا که حواسش پرت سحر بود کرد وگفت : لیلا جون ....خنک بود؟..............لیلا بدون اینکه منظور اونو دقیقا متوجه شده باشه گفت........چی؟........نازنین جواب داد :شربت ها........
    لیلا گفت آره........خنک بود...........................
    آخ خدا مرگم بده من اونا رو برای شما آورده بودم.............
    بخدا حواسم پرت شده یه لحظه هم چیز فراموش شد و همه از این کار لیلا زدیم زیر خنده.........
    سپیده یواشکی دم گوش من گفت : نگران نباش من و لیلا مراقبش هستیم......تو هوای نازنین رو داشته باش دور ور اون نره.......تشکر کردم و گفتم باشه . سپیده دست لیلا رو گرفت و کشید و برد.
    در همین زمان نادر با دوتا لیوان شربت دیگه رسید........
    نازنین هر دوتا لیوان رو فوری از دستش گرفت و گفت اینم الان هر جفتش رو میخوره.......بازم زدیم زیر خنده و به این ترتیب کمی از استرس بوجود آمده در وجودم کم شد.......در این زمان شهرام شروع کرده بود به خوندن و شلوغ بازی در اوردن و دختر هاهم داشتن حسابی کیف میکردن.......
    اونشب در طول تمام مهمونی لیلا و سپیده رو میدیدم که سایه به سایه سحر حرکت می کنند و اونو زیر نظر دارند . به همین دلیل خیالم حسابی قرص شده بود...........و همراه نازنین به مهمونا میرسیدیم.
    ساعت دوازده کم کم با آمدن خانواده بچه ها از تعداد مهمونا کم میشد تا جایی که جمع مهمونا به چهل نفر رسیده بود که موندنی بودن و مهمونی کوچک تری تازه شروع شد..........سحر در میان مهمونا میدرخشید و خود نمایی میکرد.....
    در این زمان نازنین دست من رو کشید و با خودش بطرف گوشه ای از اتاق برد که سحر ایستاده بود...........

    صورت به صورت سحر وایساده بودم . هرم نفسش رو توی صورتم حس میکردم.............
    بی اغراق زیبا بود ، قد بلند ،................ چشم و ابرو و موهای مشکی................. و اندامی کشیده و موزون ............... شاید اگر عاشق نازنین نبودم .................
    با این که میدونستم این ها معمولا خواستن شون لحظه ای آغاز و لحظه ای پایان میگیره ........
    نازنین اون رو بغل کرد و دوباره روبوسی کرد و گفت : ممنون از اینکه دعوت منو پذیرفتی..........خیلی خوشحالم که شما توی این جشن ما هم حضور دارین .
    متوجه شدم که نازنین اونو دعوت کرده ... اما اینکه کجا همدیگر رو دیدن که این دعوت صورت گرفته برام نا مشخص بود......واسه همین از نازنین پرسیدم ‌: مگه شما همدیگر رو بعد از مراسم هفته گذشته دیدین ؟..........
    نازنی جواب داد : آره .......پریروز وقتی که داشتم از مدرسه خارج میشدم تصادفا با کسی بر خورد کردم وقتی اومدم عذر خواهی کنم دیدم سحر خانم هستند ............تصادف جالبی بود من که خیلی خوشحال شدم ........
    ما یه تشکر به سحر خانم بابت هدیه خیلی قشنگی که برامون آورده بودن بدهکار بودیم . واسه همین از شون خواهش کردم امشب هم توی مهمونی ما حضور داشته باشن.......
    من کاملا مطمئن بودم اون برخورد و ملاقات نه تنها اتفاقی نبوده بلکه کاملا برنامه ریزی شده و عمدی بوده........سحر تصمیم گرفته برای اینکه خودش رو به من تحمیل و نزدیک کنه این کار رو از از طریق نزدیک شدن به نازنین انجام بده ............معلوم بود موفق هم شده چون نازنین کاملا تحت تاثیر و نفوذ اون قرار گرفته بود..........
    سحر متوجه شده بود نمیتونه من رو از نازنین بگیره واسه همین داشت تلاش میکرد نازنین رو از من بگیره............
    در تمام لحظاتی که نازنین حرف میزد ،من توی ذهن خودم مسائل را تجزیه و تحلیل میکردم .
    سحر لبخندی فاتحانه بر لب داشت . او میدید به راحتی توانسته نازنین رو جذب خودش کنه و به ظن او ، این یعنی فتح اولین سنگر برای دستیابی و مالک شدن من..........
    این افکار توی سرم میچرخید..........در یک لحظه تصمیم گرفتم حالا که اون این بازی رو شروع کرده من نباید تسلیم بشم ........جنگ ، جنگه و در یک مبارزه کسی بازنده است که بترسد.........
    پس خیلی جدی و مودبانه گفتم : من خوشحالم که به ما افتخار دادین و توی این لحظات زیبای آغاز زندگی مشترک ما در کنار مون هستین . امیدوارم من و همسرم هم قابل باشیم و بزودی بتونیم در مراسم مشابهی که برای شما و همسر خوشبختتون برگزار میکنین حضور داشته باشیم تا شایدجبران محبت شما رو کرده باشیم............
    سحر که متوجه شده بود من دوباره خودم رو پیدا کرده و آماده مبارزه با او هستم گفت : حتما البته این به شرطی عملیه که من بتونم مرد دلخواهم رو بدست بیارم ، که صد البته مطمئن هستم بدستش میارم به هر قیمتی شده او رنو به چنگ خواهم آورد.
    نازنین گفت : چه جالب ........ شما یه جوری حرف میزنین که آدم فکر میکنه برای بدست آوردن مرد مورد نظرتون باید با فرد یا افرادی مبارزه کنین.............و بلافاصله اضافه کرد حالا راست راستی شما برای بدست مرد دلخواهتون باید بجنگید...................
    سحر گفت : آره یه جنگ خیلی سخت و سنگین...............
    در این زمان نازنین حرفی زد که یه لحظه سرم گیج رفت...........اون گفت : من دعا میکنم شما توی این جنگ برنده باشین........
    خدای من نازنین برای کسی دعا میکرد که میخواست ما رو از هم جدا کنه.............
    سحر لبخندی مغرورانه زد و گفت : من از تو ممنونم که برام دعا میکنی اتفاقا به دعای تو بیشتر از هرکسی احتیاج دارم..........و .......
    نازنین گفت: و چی؟...................
    سحر گفت : هیچی ................بعدا انشالله سر فرصت........
    بعد روبه من کرد و گفت : انشالله احمد آقا هم به کمک من میاد تا من هم به آرزوم برسم.........
    باز نازنین وسط حرفش پرید و گفت : شما روی همکاری من و احمد هر چی که باشه میتونین حساب کنین . ما شمارو بعنوان یه دوست تازه و خوب تنها نمیذاریم......
    بعد رو به من کرد و پرسید : مگه نه احمد
    نمیدونستم چه جوری باید به اون پاسخ بدم به همین دلیل با لبخندی مصنوعی این قائله رو تموم کردم......
    بعد از نازنین خواهش کردم بره و برام یه لیوان شربت از توی آشپزخونه بیاره.........و به این بهانه از اونجا دورش کردم و روبه سحر کردم و گفتم :.....ببین خانوم محترم من ازدواج کردم و تو الان توی مراسم جشن ازدواج من هستی.......چرا میخوای زندگی من رو خراب کنی؟
    لحن صداش تغیییر کرده بود ، با التماس گفت : احمد من عاشق تو شدم.......من نمیتونم بدون تو زندگی کنم.........تو رو خدا ........من دوست ندارم تو رو اذیت کنم ....دوست ندارم تو رو توی فشار قرار بدم.......اما من تو رو میخوام..........میفهمی من تورو میخوام............... با همه وجودم..................من دختر مغروری هستم ................اما حاضرم به خاطر تو همه چیزم رو فدا کنم ................حتی غرورم رو................به شرطی که تو مال من باشی......فقط مال من.........
    گفتم : شما مثل اینکه متوجه نیستی من نازنین رو دیوونه وار دوست دارم اون هم منو.....................میتونی اینو بفهمی.........
    گفت : آره ، اما من هم تورو دیوونه وار دوست دارم.....خواهش میکنم.......
    دست من رو گرفت تو دستش و در حلیکه قطره اشکی گوشه چشمش حلقه بسته بود گفت: احمد من نمیدونم چم شده ، من توی زندگیم تا حالا از هیچکس..................حتی خواهش نکردم ........... اما به تو التماس میکنم...................تو رو خدا................. تورو به هر که دوست داری .....................من رو از خودت دور نکن .....من رو از خودت نرون ....من بدون تو میمیرم.......
    دستم رو از توی دستش بیرون کشیدم و گفتم : شما مثل اینکه متوجه شرایط من و خودتون نیستین . من الان یک مرد متاهل هستم که بشدت عاشق همسرم هستم...........شما اگه واقعا عاشق من هستید به خاطر این عشقتون زندگی من رو به هم نزنین...............
    بعد از تمام شدن حرفای من دوباره چهر ه اش عوض شد و گفت: من تو رو میخوام و به هیچ قیمت و دلیلی هم از این خواستم بر نمیگردم.............احمد من تورو بدست میارم.........حالا میبینی.........منتظر باش.
    اعصاب جفتمون به هم ریخته بود .
    در این زمان نازنین با سه تا لیوان شربت برگشت .............تا منو دید گفت : چی شده احمد ؟............... چرا قرمز
    شدی ؟....................
    گفتم : چیزی نیست ، یه کم گرمم شده ..........اگه موافقی بریم یه خورده توی حیاط قدم بزنیم ...........گفت باشه........رو به سحر کردو گفت : با اجازه شما..........
    سحر که حالش بهتر از من نبود لبخندی زد و گفت : خواهش میکنم.......
    و ما از او دور شدیم و به طرف خروجی رو به حیاط رفتیم..............

    روزهای پایانی فروردین و پس از اون اردیبهشت و پشت سر میذاشتیم در حالیکه بشدت تمام مشغول خوندن درسها مون بودیم.
    طبق یه برنامه تنظیم شده من ضمن مرور درسهای خودم به نازنین در یادگیری مطالب کمک میکردم.
    یه شانس آورده بودیم و اون اینکه امتحانات من و نازنین با هم تلاقی نداشت . چون امتحان نهایی بعد از پایان امتحانات سایر پایه ها بر گزار میشد.
    بالاخره زمان آزمون از راه رسید......من هر روز صبح نازنین رو به مدرسه میبردم و توی ماشین میشستم و مشغول مرور درسهام میشدم تا اون کارش تموم بشه .
    بلافاصله بر میگشتیم خونه تا اون برای امتحان بعدی آماده بشه.....
    پایان امتحانات نازنین فرا رسید و بالاخره روز گرفتن کارنامه دل تو دل هیچکدوم مون نبود .
    صبح روز موعود دوتایی در حالیکه دستامونو تو هم گره کرده بودیم ابتدا وارد حیاط مدرسه و بعد به سمت دفتر رفتیم و وارد شدیم . خیلی شلوغ بود بچه ها و خانواده هایشان مل مور و ملخ از سزرو کله خانم جانشاهی بالا میرفتن.
    با ورود ما یکمرتبه همه ابتدا یه لحظه ساکت شدن و بعد به طرف من و نازنین هجوم آوردن . و در همین حال و دست و پاشکسته مارو به خونواده هاشون معرفی میکردن دور تا دور ما شده بودن دخترای شیطون بازیگوشی که موج شادی رو میشد توی چشماشون دید.پدر و مادر ها هم به اونا پیوستن و با توجه به شرکت بچه هاشون توی مراسم جشن و آشنایی دورادوری که با ماجرای ما داشتن تبریکها بود که از هر طرف به سمت ما سرازیر شده بود.
    دیگه کم کم داشتیم گیج میشدم که خانم جهانشاهی بدادمون رسید.
    گفت بچه ها ساکت باشین .......آروم..............گوش کنین.........بچه ها و والدین با هم ساکت شدن.......
    خانم جهانشاهی نازنین رو صدا کردو گفت : بیا دخترم کارنامه تو بگیر......
    نازنین به طرف اون رفت وکارنامه اش رو از دست خانم جهانشاهی گرفت.....
    سکوت مطلق توی اتاق حاکم شد.......صدا از ندای کسی در نمیومد. صدای ضربان قلبم رو میشنیدم........تو دلم دعا کردم که نازنین ............
    ناگهان نازنین جیغی کشید.........قلبم داشت وا ی میساد به طرفش دویدم .صورتش سرخ شده بود خون زیر پوستش دویده بود در حالیکه میشد بهت رو تو چشماش خوند ، با دست لرزون کارنامه اش را به طرف من دراز کرد.......مضطرب اونو گرفتم......قلبم شدید تر از گذشته به طپش افتاده بود...........
    نمیتونستم باور کنم. حتی یدونه نوزده هم توی کارنامه نازنین نبود.......همه نمرات بیست.....فقط بیست.زیر تمام نمرات و قبل از معدل یک نمره که بطور ویژه و با خط بسیار زیبا توسط خانم جهانشاهی نوشته بود نظرم رو جلب کرد .



    عشق ::: چهارشنبه 86/10/26::: ساعت 7:49 عصر
    نظرات دیگران: نظر


    >> بازدیدهای وبلاگ <<
    بازدید امروز: 5
    بازدید دیروز: 3
    کل بازدید :14110

    >>اوقات شرعی <<

    >> درباره خودم <<
    قسمت یازدهم قصه عشق -
    عشق
    عشق یعنی خاطرات بی غبار دفتری از شعر و از عطر بهار عشق یعنی یک تمنا , یک نیاز زمزمه از عاشقی با سوز و ساز عشق یعنی چشم خیس مست او زیر باران دست تو در دست او

    >>آرشیو شده ها<<

    >>لوگوی وبلاگ من<<
    قسمت یازدهم قصه عشق -

    >>موسیقی وبلاگ<<

    >>اشتراک در خبرنامه<<
     

    >>طراح قالب<<