قسمت دوازدهم قصه عشق -
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
جویای دانش در کنف عنایت خداوند است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
قسمت دوازدهم قصه عشق -
  • پست الکترونیک
  • شناسنامه
  •  RSS 
  • پارسی بلاگ
  • پارسی یار
  • در یاهو
  • معجزه عشق.....................بیست


    ناخودآگاه نازنین خودش رو تو بغل من پرت کرد.
    یکی از بچه ها که نزدیک من بود کارنامه رو از دست من کشید و نگاه کرد.ظرف چند دقیقه کارنامه نازنین دست بدست گشت و تو نگاه همه حاظرین نشست.
    بار دیگر قطره های اشگ رو تو چشمای خانم جهانشاهی دیدم که حلقه زده بود.
    غوغایی تو دفتر و مدرسه به پا بود ، جعبه شیرینی که برای کوکب خانم گرفته بودم به او دادم .کوکب خانم بلافاصله اونو باز کرد و شروع کرد به توزیع بین حاظران......
    خانم جهانشاهی بطرف نازنین اومد و در حالیکه اونو بغل میکرد ،با بغضی که توی گلوش پیچیده بود ، گفت: تبریک میگم شاگرد اول کلاسهای دوم دبیرستان جعفریه تجریش و صد البته شاگرد اول مدرسه عشق......اشگ تو چشم همه کسانی که اونجا حضور داشتن حلقه زده بود .بچه ها دوباره نازنین رو دوره کرده بودن و اونو میبوسیدن و بهش تبریک میگفتن................
    در این زمان خانم جنت وارد دفتر شد تا چشماش به ما افتاد به طرف من اومد دستش رو بطرفم دراز کرد .صمیمیت بسیار زیادی رو توی این دست دادن احساس کردم .
    در همین حال گفت: احمد آقا از شما ممنونم شما به قولتون عمل کردین ........من به شما و نازنین افتخار میکنم. این زیباترین خاطره من در طول دوران خدمتم در اموزش و پرورش بوده و خواهد بود...مطمئنم..........
    و بعد نازنین رو تنگ بغل کرد و گونه هاش رو بوسید ادامه داد : فرشته کوچولوی من خوشبخت باشی .....سالیان سال در کنار هم .............. و بعد شروع کرد به دست زدن
    همه حضار بدنبال اون شروع کردن دست زدن.............

    ساعت چهارو نیم بود که مامان ، بابا و بچه ها به خونه دایی اینا اومدن......
    من خبر شون کرده بودم .......
    یه جعبه شیرینی و یه دسته گل زیبا برای نازنین........همراه با کلی ماچ و بوسه از طرف مامان و بابا......
    نازنین دائم میخندید و می گفت : باید از معلم خصوصیم تقدیر بشه و با انگشت من رو نشون میداد.
    چند دقیقه ای بیشتر نگدشته بود که دایی در رو باز کرد و وارد خونه شد . کیفش رو یه گوشه ای انداخت و در حالیکه اشگ توی چشماش حلقه زده بود گفت : میدونستم رو سفیدم میکنی....... میدونستم مردی و قولت قوله ...................
    من رو بغل کرد و شروع کرد به ماچ کردن دو طرف صورت من ............
    بعد برگشت به طرف نازنین و اون رو هم بغل کرد و بوسید ........
    همه خوشحال بودن وبیشتر از همه دایی...........معلوم بود که توی این مدت خیلی بهش سخت گذشته ، و امروز تمام خستگی هاو غصه هاش با نتایج امتحانات نازنین از تنش بیرون رفته .......
    از طرفی اون مطمئن شده بود که من همسر کاملا مناسبی برای دختر عزیز دردونه اش ، نازنین هستم.......کسی که میتونه روش برای یه آینده خوب حساب کنه.....
    جشن تا سر شب تو خونه ادامه داشت .........اما ساعت نه ونیم به پیشنهاد دایی قرار شد شام رو بریم دربند........پس همه آماده شدیم و به طرف در بند حرکت کردیم..................
    خیلی زود رسیدیم .....یه سر رفتیم رستوران کوهپایه که پاتوق خانوادگی ما بود..........کریم و حسین آقا از دوستای قدیمی دایی بودن و هر وقت اونجا بودیم حسابی سنگ تموم میذاشتن...........
    دایی صداش رو تو گلو انداخت و گفت : حسین طلا بده جوجه کباب سفارشی رو برای ناز دردونه من............
    حسین آقا هم یه چشم بلند بالا گفت و فوری دست بکار شد.........
    بازار شوخی و خنده داغ بود که صدایی زنانه همه رو متوجه خودش کرد .......... به به جمعتون حسابی جمع مهمون نمی خواین ؟
    صدا بنظرم آشنا میومد به طرف صدا برگشتم ، چشمم یه لحظه سیاهی رفت ......سحر.............. اینجا؟!!!!!!!!!!!!!!
    نازنین ذوق زده از جا پرید و سحر رو بغل کرد و گفت : چرا نمیخوایم خانوم خانوما......بفرمایین ............خوش اومدین.........بعد رو به زن دایی کرد و گفت : مامان این همون دوستم که در موردش براتون گفته بودم........سحر خانوم..............بابا گفت : تا باشه مهمون به این خوشگلی باشه..........
    مامان یواشکی ویشگونی از بابا گرفت و گفت : واااااا نصرت خان خجالت بکش........
    همه زدن زیر خنده ......................... فقط من بودم که از این شوخی خنده ام نگرفت.............
    سحر گفت : شما باید پدر احمد باشید..............بابا با خنده گفت : اگه خدا بخواد............... چطور مگه گاو و گوساله خیلی شبیه هم هستیم......... و بعد زد زیر خنده ..........
    سحر گفت : خواهش میکنم..........این حرفا چیه...........البته از نظر ظاهر خیلی شبیه هستین .........ولی ظاهرا از نظر روحیه اصلا تشابهی بهم ندارین........ظاهرا ایشون از حضور من راضی نیستن مثل شما..........
    بابا باز باخنده گفت : خب این که اشکالی نداره شما بیا بغل دست من بشین ......محلش هم نذار..............
    مامان دوباره یه ویشگون محکم تر گرفت که بابا یه جیغ خفیف کشید و دوباره زد زیر خنده............
    نازنین دست سحر رو گرفت و آورد پهلوی خودش نشوند...........و پرسید :خب این طرفا ...........
    سحر گفت : اومده بودم هوا خوری ........گفتم بیام یه شامی هم بخورم و بر گردم خونه که دیدم شما اینجا نشستید ......گفتم یه سلامی بکنم.............
    بعد پرسید : شما چی ؟ ........... شما هم برای هوا خوری اومدین........
    نازنین بادی به غبغب انداخت و گفت : من امروز کارنامه گرفتم .........
    سحر گفت : خب.................
    نازنین ادامه داد شاگرد اول شدم .....همه نمره هام بیست شده حتی یه نمره نوزده هم نداشتم..........حتی یدونه..........
    و همه اش به خاطر احمد ......اون کمکم کرد تو درسا ......
    سحر اونو بوسید و بعد دستش رو به طرف من دراز کرد و مستقیم تو چشمام خیره شد و گفت : به شما تبریک میگم..............ای کاش منم یه معلم مثل شما داشتم ..............
    ناچار دست دادم . بازم دستم رو توی دستاش نگه داشت و
    ............همینجور مستقیم چشم دوخته بود تو چشمام..............
    داشتم قالب تهی میکردم...................در این لحظه بابا به دادم رسید...................گفت : خب به من تبریک
    نمی گین ................آخه ماهم دل داریم..................سحر متوجه کنایه بابا شد و دستم رو رها کرد...............فقط در آخرین لحظه آهسته گفت : مثل سایه باهاتم.............هر جا بری و هرجا باشی...............
    بعد از چند دقیقه ای از جاش بلند وشد و گفت : خب من با اجازه شما مرخص میشم ..............دایی گفت دوستان نازنین و احمد برای ما عزیزند .....شام بمونین............
    سحر گفت : ممنون من شام خوردم بیش از این هم مزاحم جمع خانوادگیتون نمیشم . فقط میخواستم سلامی به نازنین جون و احمد آقا بکنم......................با اجازه .............و بعد از روبوسی با نازنین و خداحافظی از جمع از رستوران خارج شد...............
    و من نفس راحتی کشیدم................اما میدونستم این پایان ماجرا نیست

    حالا نوبت من بود........امتحانات نهایی با همه مسائل مربوط به خودش شروع شد.........من و نازنین طبق قرار قبلی که گذاشته بودیم به خونه خودمون نقل مکان کرده تا من راحت بتونم به محل حوزه امنحانی که نزدیک خونمون بود رفت و آمد کنم........
    من کاملا برای امتحانات آماده بودم فقط نیاز بود کمی بیشتر تلاش کنم برای کسب رتبه مناسب در امتحانات سراسری..........
    آقای دیو سالار مدیر مون پیغام داده بود ما برای کسب رتبه اول در منطقه و استان امیدمون به تو ............... ،
    همیشه بین دبیرستان ما ، البرز و دکتر هشترودی بر سر کسب رتبه اول امتحانات نهایی کری خونی بود و امسال پرچم جلو داری این مبارزه علمی رو به دست من داده بودند........ واین مسئولیت من رو صد چندان میکرد .........من با آخرین مرور درسها ، هرروز صبح ، بعد از خوردن صبحانه ای مناسب که توسط نازنین آماده میشد . به سمت حوزه امتحانی میرفتم . و به محض مراجعه به خونه دوباره مرور درس مربوط به امتحان بعدی رو شروع میکردم.......
    نازنین با درک اهمیت شرایط موجود ، دائم من رو تر و خشگ میکرد ، برام میوه پوست میکند و میاورد ، به موقع نهاری رو که مامان می پخت میاورد و همراه من که برای نیم ساعت اعلام استراحت میکردم میخوردیم . بعد می اومد و ساعتها می نشست و بی سر و صدا درس خوندن من رو تما شا می کرد............
    بالاخره امتحانات نهایی به پایان رسید..........و من نفس راحتی کشیدم .
    دیگه کاری نداشتم ..............باید منتظر میموندم تا نتایج امتحانات رو اعلام بکنن ............
    فردای روز آخرین امتحان به همراه نازنین به سازمان رفتم تا برنامه هام رو ردیف کنم.
    همه چیز برای نازنین جالب بود و تازگی داشت ........کارها خیلی عقب بود ، بچه ها همه چیز رو برای ضبط آماده کرده بودند ............ تا غروب رادیو بودیم و همه کار های عقب افتاده رو انجام دادم و برای سه هفته اینده هم ، برنامه هارو که به من مربوط میشد آماده کردم.........
    بچه ها کلی با نازنین سر بسر گذاشتن و سرگرمش کردن جوری که کمترین اثری از خستگی تو چهره اش دیده نمیشد با اینحال بهش گفتم : خیلی خسته شدی عزیز دلم......؟..........
    گفت: اولا وقتی با تو هستم هرگز خسته نمیشم..........دوما این دوستات اونقدر سربسرم گذاشتن که اصلا نفهمیدم چه جوری زمان گذشت.........
    به نازنین گفتم : موافقی یه سر بریم پیش سپیده ؟
    با خوشحالی گفت : آره اتفاقا خیلی دلم براشون تنگ شده.......هم آبجی سپیده ........ هم آبجی لیلا......
    تلفن خونه سپیده رو گرفتم ، رو زنگ سوم گوشی رو برداشت ، هنوز هیچی نگفته بودم که سپیده با عصبانیت گفت : خجالت بکش بی شعور احمق ........... یه بار دیگه اگه مزاحم بشی میدم شماره تو پیدا کنن و به خدمتت برسن...........
    نذاشتم ادامه بده.....گفتم : همینجوریش هم شما به خدمت ما رسیدین...........
    گفت : ا.......احمد تویی ........
    گفتم : آره.......چی شده ؟.........
    گفت : یه مزاحم عوضی یه هفته است امونم رو بریده دائم زنگ میزنه و فوت میکنه........
    اگر گیرش بیارم میدونم چیکار باهاش بکنم...........چه خبر.......
    گفتم : با این حساب هیچی ....
    گفت : اه........خودتو لوس نکن........
    گفنم : ما میخواستیم با نازنین بیام خونه ات اما با این حالی که تو داری میترسم بیام تلافی این یارو مزاحم رو هم سر من در بیاری.................زدم زیر خنده.......
    سپیده گفت : همینجوریش هم اگه گیرت بیارم تیکه بزرگت گوشته.........مگس بیباک ...........بازم که غیبتون زد..............
    گفتم : در گیر امتحانات بودیم......... شکر خدا تموم شد........
    پرسید : خب الان کجا هستین ......راستی عروس خوشگلمون کجاست؟
    جواب دادم اینجاست بغل دستم ....با هم از صبح اومدیم رادیو .......
    سپیده گفت : بیچاره رو از صبح تا حالا اسیر و عبیر خودت کردی که چی ؟..........این شد دوتا ، دوبار پوستت رو میکنم..........
    خب پس سریع خودتون برسونین که منتظرم .........
    پرسیدم از لیلا خبر نداری ؟........
    گفت : چرا رفته آرایشگاه ....... تا یه ساعت و نیم دیگه میاد پیش من ......
    گفتم : پس ما هم الان راه میافتیم و میایم.اونجا........
    گفت : من میوه ام تموم شده یه کم میوه و شیرینی هم سر راهت
    می گیری و می آری.
    گفتم : امر دیگه ای ندارین؟......
    گفت : چرا شیرینیش حتما تر باشه..........
    گفتم : دیگه ............... یه وقت رودربایستی نکنی ها...........
    گفت : حالا که اینطور شد ...........نه ولش کن گناه داری ......زن و بچه داری...........
    گفتم : نه بگو نمیخواد رعایت کنی..........
    حندید و گفت : شد سه بار .....
    گفتم : چی؟...................
    جواب داد : کندن پوستت........خیلی بلبل زبون شدی........ دم در آوردی از وقتی زن گرفتی.........
    خندیدم و پاسخ دادم : چه کنیم دیگه ما اینیم.........
    بعد از این شوخی ها گفتم : راستی یه زحمت بکش یه زنگ بزن داریوش رو پیدا کن و بگو بیاد اونجا کارش دارم........من از اینجا نمیتونم زنگ بزنم........
    گفت: نه نه .....من دیگه حوصله این یکی رو ندارم ،............ بزغاله اخوش الان میخواد بیاد یه دم بع بع کنه........
    گفتم : قول میدم دهنش رو ببندم........جدی کارش دارم میخوام برنامه یه سفر دسته جمعی شمال رو بذارم...........
    گفت : آهان این شد یه حرفی .........باشه هر گورستونی باشه پیداش میکنم........
    پرسیدم : کاری نداری ؟
    گفت : نه خداحافظی کردم و گوشی رو گذاشتم.......
    از سازمان خارج شدم و برای تعویض لباس به طرف خونه خودمون راه افتادیم.

    ساعت هشت شب بود اما هوا هنوز کاملا روشن بود .
    اف اف خونه سپیده رو فشار دادم .
    ازپشت اف اف گفت : کیه؟..........
    گفتم : اگه اجازه میفرمایید والاحضرت ولیعهد.......میخوای کی
    باشه ؟...............خب منم دیگه.........
    گفت : بیا تو تا به حسابت برسم ........... و در باز کن رو زد .
    در رو فشار دادم و به نازنین گفتم : برو تو..........
    نازنین وارد خونه شد و من هم پشت سرش وارد شدم و در رو بستم . در این زمان از در ورودی ساختمان خارج شد و به رسم و روسوم همیشگی خودش با جیغ و ویغ به طرف نازنین اومد و اون رو بغل کرد و بوسید و گفت : عروس خوشگله ،.......... یه ماهی میشه ازتون خبر ندارم کجایین بابا ؟............... دلم براتون تنگ شده بود............
    در حالیکه وارد اتاق پذیرایی میشدیم جواب دادم : همین دور و بر ها هستیم.......
    برگشت نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد و گفت : اولاً سلام
    گفتم : سلام...............
    گفت : دوماُ مگس بیباک کی از تو سوال کرد خودتو میاندازی وسط.......
    گفتم : میخواستم................
    وسط حرفم اومد و گفت : ساکت................حرف نباشه........مجاراتت رو سنگین تر از این که هست نکن..........
    مظلومانه گفتم : چشم..................
    گفت : آهان حالا شدی بچه خوب.........
    بعد رو به نازنین کرد و گفت : خوشگل خانم بگو ببینم چه خبر ها ....چیکار کردی تو این یه ماه گذشته ، ...........کجا ها رفتی ؟
    نازنین جواب داد : والا آبجی سپیده راستش تو این مدت همه اش خونه بودیم نه هیج جا رفتیم ، نه هیچ کاری کردیم............
    سپیده رو به من کرد و گفت : اسیری گرفتی عروس خوشگل ما رو .............. حالا دیگه راستی راستی پوستت کنده است..............
    اومدم چیزی بگم که نازنین زودتر به حرفش ادامه داد و گفت : نه آبجی سپیده .........آخه ما باید درس میخوندیم برای امتحانات .......
    بعد قیافه ای ملوس به خودش گرفت و گفت: تازه یه خبر خوش براتون دارم........
    سپیده دوباره تو بغل گرفتش و دوباره ماچش کرد و گفت : چه خبری عزیز دلم.........
    نازنین با خجالت گفت : من شاگرد اول شدم....همه نمره هام بیست شد........همه درسام ..........
    سپیده در حالیکه از خوشحالی نازنین خوشحال بود گفت............ آقرین .....آفرین..........
    نازنین ادامه داد : همه اش رو مدیون احمدم .............اون به من کمک کرد تا بتونم این نمره ها رو بگیرم........
    سپیده به طرف من برگشت و گفت : خب پس چرا زودتر جون نمیکنی بگی چی شده ............. نه به اون بز اخوش که باید به زور دهنش رو چفت کرد . ....نه به تو که باید بزور دهن تو باز کرد....... شما مطمئن هستین پسر خاله هستین..............
    به صدا در اومدم با اعتراض گفتم : شما مگه به کسی مهلت حرف زدن میدیدد......... ماشالله هزار ماشالله مثل ورور جادو حرف میزنین و تهدید میکنین................
    دستاش به کمرش زد و گفت: ........ا.........دمبم که در آوردی ..........خب ، خب ................. زبونم که باز کردی .....خوشم باشه خوشم با شه ......یه بلبل زبونی نشونت بدم که هفتاد و هفت پشتت یادشون بمونه .......
    در این لجظه صدای در اومد..........سپیده حرفش رو قطع کرد و به طرف اف اف رفت.........و گفت : کیه..........
    وبعد اف اف رو زد رو به نازنین کردو گفت : لیلا هم اومد........در همین زمان لیلا از در ساختمون وارد حال شد و صداهایی شبیه ونگ ووونگ بچه گربه ها به هوا رفت . مثلاُ سلام و احوالپرسی و ماچ و بوسه........................
    بالاخره روبوسی ها و چاق سلامتی های زنونه به پایان رسید و نوبت اون رسید که حالی هم از ما بگیرن.....یعنی همون حالی هم از ما بپرسن............
    لیلا رو به من کرد و گفت: ...........ا......تو هم اینجایی..............سپیده تو دعوتش کردی..........
    سپیده با ظاهری کاملا جدی گفت : نه .......من غلط بکنم .........راستی نازنین جون تو با خودت آوردیش ............
    نازنین مظلومانه گفت : آبجی شما چه دشمنی با این احمد بیچاره من دارین؟.................
    لیلا و سپیده زدن زیر خنده و گفتن : هیچی عزیز دلم.........ما فقط سر بسرش میزاریم........
    منم خیلی سریع گفتم : اصلا ُ هم اینطوری نیست ................اینا به من حسودیشون میشه......................
    سپیده گفت : اٌ ......روتو زیاد نکن ................هنوز آماده کندن پوستت هستم ها...............
    در همین اثنا بود که صدای اف اف ، مجددا به گوش رسید......لیلا پرسید: این کیه دیگه ؟.................
    سپیده گفت : باید بز اخوش باشه............
    لیلا گفت اونو دیگه کی گفته بیاد ؟....................
    سپیده گفت :من گفتم بیاد...........................
    لیلا پرسید : گوش زیادی داری؟....................
    سپیده گفت: نه این عالیجناب فرمودند با هاش کار دارن من هم زنگ زدم تشریفشون رو بیارن................
    من دنباله حرف سپیده رو گرفتم و گفتم : میخوام یه برنامه سه چهار روزه شمال بذارم ............... هستی یا نه ...........
    لیلا گفت : خوبه ..........آره ..............من تا سه شنبه دیگه برنامه خاصی ندارم اما از سه شنبه به بعد سرم شلوغ میشه..............
    گفتم : من نظرم اینه که پس فردا صبح یعنی دوشنبه بریم جمعه یا شنبه غروب هم بر گردیم 
    در این زمان داریوش وارد شد مطابق معمول با سرو صدا و جار و جنجال.........
    در بدو ورود یه ضربه با سینی تو سرش که توسط سپیده نواخته شد صداش رو قطع کرد.........
    آروم گفت: عجب خوش آمد گویی..................
    نازنین یه گوشه واساده بود و از خنده ریسه رفته بود داریوش گفت : بخند.............بخند مردنی ........تقصیر من احمق و این زبون بی شعورم که جلوش رو نگرفتم و راز شما ها رو بر ملا کردم ......که اینجور به هم برسین و ...........واسه من شاخ بشین.....................باید میبریدم این زبون و که نمک نداره...............اگه بریده بودم الان تو یه گوشه این شازده پسر هم یه گوشه به جای خندیدن به من مشغول آبغوره گرفتن بودین...............
    سپیده سینی رو به علامت زدن بالا برد و گفت:...................هیس.........خا.........مو......ش ..............
    وگرنه دومیش هم تو راهه........................
    داریوش یه دستش رو روی دهنش و دست دیگش رو رو سرش گرفت و گفت : چشم .......بفرمایید............اینم
    خفقان مرگ ................خب میفرمودین همو نجا که بودم خفه میشدم ..چرا منو تا اینجا کشوندین ؟...................
    همه زدیم زیر خنده : سپیده گفت باهات امری داریم.............
    میخوایم دسته جمعی بریم شمال..............
    گل از گل داریوش شکفت و گفت:...........به ...................پس افتادیم.............خب به سلامتی پس می ارزید به کتکی که خوردیم.........
    من گفتم : پس فردا ساعت چهار صبح حرکت میکنیم تو باید بچه هارو خبر کنی و باهاشون قرار بذاری ضمنا با مش قربون هماهنگ کنی که ویلا هارو مرتب کنه و آماده رسیدن ما باشه.....
    داریوش گفت : همه شو بذارین به عهده خودم ، ایکی ثانیه همه کار ها رو ردیف میکنم.........
    بعد از مشورت اسامی کسایی که قرار شد خبر کنیم رو تهیه کردیم و به داریوش دادیم تا خبرشون کنه........سی نفری میشدیم و باید
    حد اقل شیش هفتا از ویلا ها رو آماده میکردیم

    تصمیم گرفته بودم همه ماجرا رو برای نازنین بگم.......دلم نمیخواست توی زندگی مشترکمون نقطه تیره ای وجود داشته باشه که بعدا ناچار به توضیح و خدای نکردهتیره گی خاطر بشه......واسه همین وقتی از پلیس راه جاجرود که گذشتیم به نازنین گفتم : ببین عزیز دلم میخوام یه چیزی بهت بگم . من مشکل کوچیکی دارم که دوست دارم تو بدونی و ازت میخوام کمکم کنی تا اون رو با هم از سر راه برداریم.........
    نازنین با خنده ای شیرین گفت : من سرا پا گوشم همسر عزیزم........بگو ......من حاضرم در کنار تو همین قله دماوند رو هم که الان داریم میبینیم جابجا کنم.
    نگاهم بی اختیار به سمت دماوند برگشت که کم کم با بالا اومدن خورشید ، نور به قله اش تابیده و جلوه ای زیبا پیدا کرد بود ...........به خودم بالیدم که همسر بلند همتی مثل نازنین رو کنارم دارم که به دماوند طعنه میزنه..............
    گفت : به چی فکر میکنی ؟...........
    جواب دادم : به تو.............خنده ای شیرین روی لبهاش نقش بست و دنبالش بوسه ای که روی گونه های من نشست.
    گفت : خب من سرا پا گوشم.........
    سینه مو صاف کردم و گفتم : ببین مطلبی که میخوام بهت بگم در مورد سحر ه .................
    انگشتش رو روی لبهام گذاشت و من رو دعوت به سکوت کرد..........
    و خودش بعد از جند لحظه کوتاه گفت: من خودم همه چیز رو میدونم.........یه مرتبه مثل برق گرفته ها خشگم زد.......گفتم :چی؟.........
    شمرده و آرام تکرار کرد : من همه چیز رو میدونم.............
    اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که باز کار کار داریوش.......... اما یه لحظه به خاطر آوردم اون اصلا روحش هم از این ماجرا خبر نداره............گیج شده بودم ..............مبهوت به دهن نازنین نگاه میکردم ...............
    نازنین به حرفش ادامه داد و گفت : میدونم تعجب کردی و حتما الان داری تو ذهنت دنبال کسی که به من خبر داده میگردی...و حتما اولین کسی هم که به ذهنت رسیده بزغاله معروف داریوشه ...........
    هاج و واج سرم رو به علامت تایید تکون دادم و منتظر بقیه حرفای اون شدم.........
    گفت : خیالت رو راحت کنم هیشکی به من هیچی نگفته . من یکسال و نیم عاشق بودم و برق عشق رو تو چشم هر کی باشه تشخیص میدم..........در حقیقت کسی که من رو از این ماجرا با خبر کرده چشمای عاشق سحره........
    تنم به لرزه افتاده بود . دیدم نمیتونم تو اون حالت درست رانندگی کنم..........نزدیک یه رستوران بودیم ..... آروم کشیدم کنار رو تو محوطه رستوران بین راهی توقف کردم.........
    سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمامو بستم..........نازنین دوباره گونه های من رو بوسید و گفت : چی شد عزیزم ناراحتت کردم............
    سرم رو بطرفش گردوندم و در حالیکه مستقیم تو چشماش نگاه میکردم........گفتم : نه عزیز دلم ، راستش شوکه شدم.........من فکر میکردم تو اصلا متوجه ماجرا نشدی........
    نازنین خنده ای شیرین کرد و گفت : اینو یادت باشه عزیزم من یه زنم...........و زن ها شامه خیلی تیزی دارند...........مثل کاراگاه های پلیس ، مثلا شرلوک هولمز.............. و بعد زد زیر خنده........
    سپس ادامه داد :همون شب اول که توی مهمونی اومد . من موجی از عشق رو تو چشماش دیدم و وقتی دست تو رو تو دستاش گرفت و محکم نگهداشت ، مطمئن شدم که عاشق تو شده.......دیدم تو خیلی تقلا کردی که دستت رو از دستش بیرون بکشی ، اما اون نمیذاشت .............و اونجا بود که به خودم بالیدم و فهمیدم که مال من هستی ....فقط خود خود من......... ...اما یه چیز خیلی ناراحتم کرد ...........
    دست گرمش رو تو دستام گرفتم و گفتم : چی عزیزم.........این که چرا من این مسئله رو بهت نگفتم ..........
    جواب داد : نه همسر خوبم..........من میدونستم تو به خاطر اینکه من ناراحت نشم سکوت کردی .. و مطمئن بودم بزودی و در یک فرصت مناسب با من حرف میزنی.........
    پرسیدم : پس چی ناراحتت کرده ؟
    جواب داد : غصه سحر............ اون دختر تنهاییه ....به ظاهر مغرور و بد جنس به نظر میرسه اما ..............
    گفتم : ولی اون بد جنس هست ..............
    گفت : ببین نباید به ظاهر آدما توجه کنی ....بخصوص اگه اون آدم یه زن باشه..........تو در مورد من فکر میکردی که من اصلا روحم هم از این ماجرا با خبر نیست ......... اما من حتی زودتر از آبجی سپیده که با سحر در گیر شد ، متوجه این ماجرا شدم..........
    باز هم یکبار دیگه نازنین من رو غافلگیر کرده بود...........اون حتی تو شلوغی مهمونی ...............
    فکرم رو برید و گفت : من نگران سحر هستم و دلم میخواد یه جورایی.......... به یه شکلی بهش کمک کنم........
    گفتم : اما اون خطرناکه.............
    گفت : نه من مطمئنم برای زندگی مشترک من و تو خطری نخواهد داشت ...........اون دختری کاملا دمدمی مزاجه .......... بزودی این عشق و فراموش میکنه به شرطی که ما اونو ترد نکنیم و باعث جری شدنش نشیم.........
    مونده بودم که این همون نازنین ساده دل منه که در نقش یک روانشناس متبحر و مسلط فرو رفته و داره نسخه می پیچه ........
    ادامه داد : به همین دلیل اون روز که به ظاهر در یک برخورد تصادفی دم در مدرسه با هم روبرو شدیم من دعوتش کردم ، که به مهمونی ما بیاد و بد نیست بدونی الان هم به دعوت رسمی من تو همین جاده داره دنبال ما میاد شمال..............
    بی اختیار زدم زیر خنده ..........داشتم دیوونه میشدم........
    گفتم : نازنین ..............
    گفت : ناراحت که نیستی عزیزم...........
    در حالیکه نمیتونستم جلوی خنده خودم رو بگیرم گفتم : نه عزیزم...........نه ...................... ظاهرا تو فکر همه جاش رو کردی...........
    خندید و گفت . پس باهاش مهربون ، گرم و صمیمی باش همونجور که با آبجی لیلا و آبجی سپپده هستی و بهش اجازه بده به مرور این عشق زود گذر رو فراموش کنه ............. باشه عزیزم ............
    گفتم اگه تو اینجوری میخواهی باشه.........اما مسئولیتش با خودت............
    گفت : قبول دارم.....................
    از ماشین پیاده شدیم آبی به دست و صورتمون زدیم .........در همین زمان بچه ها یکی بعد از دیگری رسیدن و دم رستوران پارک کردن.........
    سحر هم با بنز کوپه آبی رنگش رسید.......
    به در خواست نازنین به سمتش رفتیم و من دستم رو به طرفش دراز کردم و بهش خوش آمد گفتم...........و این بار خالا نوبت اون بود که شوکه بشه..........نه اون بلکه سپیده و لیلا هم حال بهتری از اون نداشتن..........
    بعد از خوردن صبحانه و پاسخ به سین جیم های سپیده و لیلا به طرف ویلا هامون حرکت کردیم.........

    نگاهاش ، روز اول کمی اذیتم میکرد . اما با نزدیک شدن به شب ، کم کم این حالت از بین رفت.
    سحر با بچه ها قاطی شده بود و داشت خوش میگذروند.
    بیشتر از همه داریوش دور و پرش میچرخید و باهاش سر بسر میذاشت. انگار خود سحر هم بدش نمی اومد با اون نزدیک تر بشه.
    سپیده و لیلا هم که ابتدا از حضور اون احساس خوشایندی نداشتن رفته رفته حساسیت خودشون رو از دست داده بودن.
    سحر البته در تمام طول سفر سعی میکرد که در هر شرایط مقابل من قرار بگیره تا بدون هیچ مانعی بتونه من رو ببینه........
    اما به گونه ای این کار رو میکرد که زیاد تو چشم نمیخورد.
    کار هرروز بچه ها شده بود صبح ها شنا تو دریا بعد از ظهر ها گردش توی جنگل و غروبها جمع شدن کنار ساحل و زدن و رقصیدن و خوردن بلال هایی که همونجا روی آتیش خودمون درست میکردیم........... و یا باقلا پخته هایی که مش قربون و گلنسا می پختن و می آوردن لب ساحل .
    بچه ها حسابی خوش بودن و از این سفر دسته جمعی لذت
    می بردن . بالاخره مسافرت بدون هیچ حادثه ویژه ای به پایان رسید و همگی به تهران برگشتیم ........
    ظاهرا نظر نازنین درست بود با زیاد شدن رفت و آمد های سحر و ما نگاه های اون عادی و عادی تر میشد . اون کاملا با داریوش گرم گرفته بود و تقریبا دائم با هم بودن.

    روزها یکی بعد از دیگری میگذشت و روز اعلام نتایج امتحانات نهایی نزدیک تر میشد . بالاخره روز موعود فرا رسید .
    شب خونه دایی اینا بودیم . من صبح زود بلند شدم و بعد از اصلاح و استحمام نازنین رو صدا کردم........نازنین از جاش بلند شد و گفت:
    به به سحر خیز شدی ..........کجا ایشالله ؟......
    گفتم : جایی کار دارم و بعد هم باید یه سر برم دبیرستان.......امروز نتایج رو اعلام میکنن . گفت : تنها تنها ؟............
    گفتم : نه عزیزم ، واسه همین صدات کردم .
    بلند شد و امد طرفم ، بغلم کرد و گفت : راستش من امروز با سپپده و لیلا و سحر قرار دارم .میخوایم با هم بریم خرید....... البته اگه همسر عزیزم اجازه بده.........
    گفتم : خواهش میکنم عزیز دلم اجازه من هم دست شماست........اما فکر میکردم شاید دوست داشته باشی با من بیای .
    نازنین جواب داد : میدونی خیلی دوست دارم ، اما چون با بچه ها قرار گذاشتم نمیتونم کاری بکنم.
    گفتم : باشه هر جور که صلاح میدونی عمل کن.
    من رو بوسید و گفت : من از نتیجه مطمئن هستم . بنابر این اصلا
    عجله ای ندارم .
    بعد بلند شد و با هم به طبقه پایین رفتیم کنار من نشست صبحانه مختصری خوردم و آماده حرکت شدم . پرسید اگه نظرم عوض شد چه ساعتی میری مدرسه که منم از بچه ها خواهش کنم منو بیارن اونجا .......
    گفتم : حدودساعت یازده تا یازده و نیم.
    گفت : باشه ..... ببینم چی میشه.......
    خداحافظی کردم و از خونه خارج شدم....... چند تا کار بود که باید انجام میدادم از جمله اینکه سری میزدم میدون ارگ و به یکی از بچه های رادیو که مشکلی پیدا کرده بود و از من کمک خواسته بود کمی پول میدادم. بنده خدا پدرش دچار بیماری سختی شده بود و کارش به بیمارستان کشیده بود . من میدونستم چون تازه ازدواج کرده دستش خالیه واسه همین بهش قول داده بودم یکم پول قرض بدم بنا براین سر راه به بانک رفتم و پنج هزار تومن از حسابم برداشت کردم و بعد از انجام کارای دیگه به سراغ اون رفتم . و بعد از دادن پول حدود ساعت یازده و بیست دقیقه بود که به مدرسه رسیدم. تک و توک بچه ها تو حیاط بودن ، من به طرف دفتر رفتم........آقای ضرغامی رو دیدم ....تا چشمش به من افتاد بی سلام و علیک گفت : برو دفتر آقای دیو سالار .
    نگران شدم سریعا خودم رو به دفتر آقای مدیر رسوندم و در زدم .
    آقای دیوسالار گفت بفرایید تو..........
    وارد شدم.........چند نفر نشسته بودند . معلوم بود از اداره آموزش و پرورش اومده بودن.....سلام کردم ........
    أقای دیو سالار جوابم رو داد و رو به افرادی که تو اتاق بودن گفت : ایشون هستن........
    قلبم داشت وا میساد..............چرا من رو به اونها معرفی میکرد ؟ .............

    در حالیکه از جاشون بلند شده بودن ، یکی یکی با من دست دادند و تبریک گفتن . رییس منطقه رو بین اونا شناختم اما بقیه رو نه.
    هنوز برای من روشن نبود که چه خبره ........البته حدس میزدم باید مربوط به فعالیت های من باشه........
    بعضی وقتها که از منطقه یا از استان بازرس میومد آقای مدیر من رو به عنوان دانش اموز نمونه و فعال به اونها معرفی میکرد.......
    به عبارت ساده تر بهشون پز میداد ، این رسم بود تو مدارس ، که اگر دانش آموز نمونه یا اهل ورزش و هنری داشتن اونها رو در هنگام چنین مراسمی به رخ بازرسین و میهمانان میکشیدند.
    تو شیش و بش این که مسئله چیه ؟ بودم که آقای ضرغامی از در وارد شد و گفت : جناب مدیر همه چیز آماده است قربان.
    آقای دیو سالار روبه میهمانان کرد و گفت : بفرمایین سالن اجتماعات .
    مدرسه سالن اجتماعات بزرگی داشت که گذشته از برگزاری امتحانات برای برنامه ها و جشنها هم از اون استفاده می شد.
    آقای مدیر به منم اشاره کرد که با اونها به سالن برم.منم هم همین کارو کردم.



    عشق ::: چهارشنبه 86/10/26::: ساعت 7:50 عصر
    نظرات دیگران: نظر


    >> بازدیدهای وبلاگ <<
    بازدید امروز: 7
    بازدید دیروز: 3
    کل بازدید :14112

    >>اوقات شرعی <<

    >> درباره خودم <<
    قسمت دوازدهم قصه عشق -
    عشق
    عشق یعنی خاطرات بی غبار دفتری از شعر و از عطر بهار عشق یعنی یک تمنا , یک نیاز زمزمه از عاشقی با سوز و ساز عشق یعنی چشم خیس مست او زیر باران دست تو در دست او

    >>آرشیو شده ها<<

    >>لوگوی وبلاگ من<<
    قسمت دوازدهم قصه عشق -

    >>موسیقی وبلاگ<<

    >>اشتراک در خبرنامه<<
     

    >>طراح قالب<<