قسمت سیزدهم قصه عشق -
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دوستى پدران سبب خویشاوندى میان فرزندان است و خویشاوندى را به مودّت بیشتر نیاز است تا مودّت را به خویشاوندى . [نهج البلاغه]
قسمت سیزدهم قصه عشق -
  • پست الکترونیک
  • شناسنامه
  •  RSS 
  • پارسی بلاگ
  • پارسی یار
  • در یاهو
  • سالن طبقه دوم ساختمون بزرگی بود که زیرش سالن کشتی ، وزنه برداری و پینگ پنگ بود. مدرسه ما خیلی بزرگ بود به گونه ای که به شوخی به اون دانشگاه میگفتند . ما برای رسیدن به سالن باید از کنار محوطه ورزشی مدرسه که شامل سه زمین استاندارد والیبال سه زمین استاندارد بسکتبال و هشت نیمه زمین بسکتبال بود عبور میکردیم. خیلی دقیق همه چیز رو از زیر نگاه میگذروندم . این آخرین باری بود که بعنوان دانش آموز در دبیرستان حاضر میشدم . مدرسه ای که شیش سال از عمرم رو پشت میز و نیمکت های اون گذرونده بودم. .
    به سالن رسیدیم از پله ها بالارفتیم تا به سالن اجتماعات برسیم . وقتی مقابل در رسیدم دیدم سالن پر از بچه ها ست . چه خبر بود . برای اولین بار بود که جو سالن من رو گرفته بود . من بار ها و بارها توی اون برنامه اجرا کرده بودم . نه فقط در حضور بچه ها بلکه در
    برنامه هایی با حضور مسئولین و خانواده ها ........... هیچوقت اینطور جو سالن من رو نگرفته بود.
    نمیدونستم چه مرگم شده . با اشاره آقای مدیر دنبال اونها تا صندلیهای ردیف جلوی سالن رفتم و این در حالی بود که بچه ها بشدت دست میزدند . همه با چشم و ابرو با من سلام علیک میکردن و چیزی میگفتن که من متوجه نمیشدم........با خودم میگفتم اینا چی میگن.....من چقدر خنگ شدم چرا منظور اینا رو متوجه نمیشم........
    به ردیف جلو نه رسیدیدم سر جام میخکوب شدم نازنین ،سپیده ، بابا ، مامان ، دایی جان ، زندایی و داریوش همه اونجا بودن . درست ردیف دوم صندلی ها .
    وقتی ما رسیدیم همه به احترام آقای مدیر و مسئولین استان و منطقه از جاشون بلند شده بودند. در این میان بابا یه چشمک یواشکی به من زد ، در حالیکه اشگی که تو چشماش جمع شده بود ، خود نمایی میکرد.
    همه نشستند . در این جور مواقع این من بودم که پشت تریبون قرار میگرفتم و ضمن خوش آمد گویی علت برگزاری مراسم رو اعلام میکردم
    اما اینبار به دلیلی که من از اون بیخبر بودم پازوکی دوستم که گاهی به من در اجرای برنامه ها کمک میکرد پشت میکروفون رفت و از حضور همه در این مراسم تشکر کرد و از آقای مدیر در خواست کرد که پشت تریبون بره . آقای مدیر در میان کف زدنهای شدید حضار پشت تریبون قرار گرفت . پس از سلام از حضور مدیرکل آموزش و پرورش استان تهران و رییس ناحیه پنج که دبیرستان ما یکی از مدارس اون ناحیه محسوب میشد . شروع کرد به دادن گزارش در مورد تلاشهای کادر متخصص دلسوز و زحمت کش دبیرستان و فعالیتهایی که درطی سال گذشته تحصیلی در اون صورت گرفته و موفقیتهایی که نصیب
    دانش اموزان و مدرسه گردیده بود .
    الحق که زحمت زیادی کشیده بود . من واقعا افتخار میکردم که شیش سال بعنوان دانش آموز زیر سایه چنین مردی درس خونده و رشد کرده بودم.
    مردی که اندامی درشت و ظاهری خشن داشت . اما دلی سرشار از عاطفه و محبت و جوانمردی.
    داشتم به شخصیت ارزنده آقای دیو سالار فکر میکرم که متوجه شدم داره من رو صدا میکنه......یه لحظه به خودم اومدم آقای مدیر گفت . من از احمد میخوام که به روی سن بیاد..........
    داریوش که درست پشت من روی صندلی نشسته بود یه سیخونک به من زد که بلند شو ......
    من از جام بلند شدم و در میان تشویق شدید حضار که لحظه ای قطع نمیشد به طرف سن رفتم. و پس از بالا رفتن از پله ها به خودم رو به کنار آقای مدیر رسوندم جمعیت همچنان دست میزد . بی اختیار و بون اینکه بدونم چه خبر اشگ تو چشمام حلقه زده بود. بالاخره بااشاره دست آقای مدیر دست زدن قطع شد.
    آقای مدیر دوباره شروع کرد به حرف زدن و گفت: ما امروز اینجا جمع شدیم تا از دانش آموزی تقدیر بکنیم که در طول شش سال گذشته همواره باعث افتخار و سربلندی این دبیرستان بوده و در حالیکه با دست به من اشاره میکرد گفت : احمد تهرانی...............باز همه شروع به کف زدن کردن ....من پاک شوکه شده بودم عرق تمام جونم رو گرفته بود صدایی نمی شنیدم ، بعد از لحظاتی که نفهمیدم چقدر بود به خودم که اومدم دیدم مسئولین منطقه دارن از پله های سن بالا میان......... وقتی کنار ما رسیدن دوباره با من دست دادن و در همین حال آقای دیو سالار با صدایی که بغض رو میشد توش تشخیص داد اعلام کرد . من خوشبختم اعلام بکنم. آقای احمد تهرانی با کسب معدل نوزده و نود و سه ، رتبه اول امتحانات نهاییی استان تهران رو به خودش اختصاص داده .
    دیگه صدای سوت و دست بچه ها اجازه شنیدن هیچ صدایی رو به هیچکس نمیداد.
    این حرف آقای مدیر بدین معنی بود که دبیرستان ما مقام اول رو در امتحانات نهایی استان کسب کرده بود و من بانی این افتخار برای دبیرستانی بودم که داشتم ترکش میکردم .
    بعد از دقایقی مراسم با سخنرانی مدیر کل استان و منطقه ادامه پیدا کرد و در پایان لوح یادبود و تقدیر نامه استان ناحیه و دبیرستان به همراه گواهی اولیه قبولی در امتحانات نهایی و هدایایی به من تحویل شد و من ماندم و موج عظیم بچه ها که به سمت من میومدن تا من رو رودست بلند کنند و به حیاط مدرسه ببرند .
    یک سنت قدیمی تو مدرسه ما وجود داشت و اون این بود که کسانی که افتخاراتی رو برای مدرسه کسب مبکردند باید توی حوض بزرگ ، آبی رنگی که جلوی در ورودی دبیرستان بود انداخته میشد. من زمانی متوجه شدم که بچه ها میخوان چیکار کنن که دیگه دیر شده بود و من وسط حوض داشتم دست وپا میزدم و بجه ها مشغول دست زدن و پایکوبی بودن.
    شیرینی هایی که توسط مدرسه تهیه شده بود دست به دست میچرخید.
    من از دور نازنین رو دیدیم که داره من رو نگاه میکنه و تند تند اشگهایی که نم نم از گوشه چشمش سرازیره پاک میکنه .

    برای انجام کار های استخدام مدرکم رو به قسمت نار گزینی دادم . اونها قبلا همه چیز رو آماده کرده بودند.به همین دلیل خیلی زود ابلاغ من به عنوان تهیه کننده رادیو بهم داده شد. اما در مورد حضور در دانشکده گفتند ، دستورالعمل جدیدی اومده که باید تا یک هفته صبر کنم.
    راستش یکم دمق شدم.............داشتم فکر میکردم نکنه به قولشون عمل نکن و من رو به عنوان سهمیه سازمانی وارد دانشکده نکن.
    بهر صورت چاره ای نبود باید صبر میکردم .............
    مدتی از این ماجرا گذشته بود . منم که حالا بعنوان تهیه کننده در رایو مشغول به کار شده بودم . بطور مرتب در اداره حاضر و کارهایی که بعهده ام گذاشته میشد انجام میدادم. هرچند قبلا هم همینطور بود اما حالا رسمی تر شده بود.
    یه روز بچه های کار گزینی خبر دادند که یه حکم برام اومده و باید برم کارگزینی و ضمن دادن رسید اونو تحویل بگیرم .
    به کار گزینی رفتم و بعد از امضای دو تا دفتر نامه ای رو به من تحویل دادند. با کنجکاوی در پاکت رو باز کردم.نامه از طرف رییس دفتر مهندس قطبی رییس سازمان رادیو تلویزیون مای ایران بود.
    تو نامه نوشته شده بود.
    جناب آقای احمد تهرانی با توجه به فرمان اعلیحضرت همایون شاهنشاه آریا مهر مبنی بر شناسایی جوانان مستعد ایران و اعزام آنان به کشور های صاحب دانش روز بمنظور بالا بردن سطح علمی و دانش فنی کشور و توسعه و پیشرفت این سرزمین کهن که مهد تمدنهای بزرگ بوده است . و با توجه به نیاز های سازمان بدینوسیله به شما ابلاغ میگردد که از تاریخ اول مهر ماه دو هزار و پانصد و سی و پنج شاهنشاهی بعنوان دانشجوی بورسیه دولت شاهنشاهی ایران در دانشکده هنر های دراماتیک پاریس آغاز به تحصیل خواهید نمود بدیهی است کلیه امکانات مورد نیاز شما از طریق دفتر سازمان در پاریس تدارک دیده شده است.

    رئیس دفتر ریاست سازمان رادیو تلویزیون ملی
    هیجدهم تیر ماه دو هزار و پانصد و سی و پنج شاهنشاهی

    باورم نمی شد................سرم گیج افتاد ..............چند لحظه به دیوار تکیه دادم و واسادم.......................یعنی چی..................در یک لحظه هزاران مسئله از ذهنم مثل برق و باد گذشت..........قاعدتا باید خوشحال میشدم.................اما.....................
    نامه رو تو جیبم گذاشتم و به محل کارم برگشتم.............بچه ها دوره ام کردند که ببینند چه خبر بوده .................. ظاهر نشون میداد خبر خوبی ندارم .........................بچه ها مرتب سوال میکردند چی شد.......جریان نامه چی بود.....................بالاخره نامه رو در آوردم و دادم دستشون.....................بعد از خوندن نامه هورایی کشیدن و من رو در بغل گرفتن و شروع کردن من رو بوسیدن و تبریک گفتن........من لبخندی بر لب داشتم .......اما تو دلم آشوب بود ............
    داشتم این به اون معنی ست که من باید از نازنینم دور بشم ........من هرگز چنین چیزی نمیخواستم و به هیچ عنوان و به هیچ قیمت حاضر به چنین کاری نمی شدم.............
    هیچکس از درون من و غوغایی که به پا بود خبر نداشت این ایده ال ترین خبری بود که میشد در سازمان به کسی خبر داد. و یه دلیل خوب برای هیجانزده شدن ....اما من بشدت دلم گرفته بود...........
    خبر به سعت تو اداره پیده بود هر جا که پام میرسید بچه ها دوره ام میکردند و تبریک میگفتند..............
    در طول زمان باقیمونده تا پایان وقت اداری با خودم فکر میکردم این خبر رو چه جوری به نازنین بدم.................نمی دونستم عکس العمل اون چیه؟................
    هنگامی که از در سازمان زدم بیرون تصمیم خودمو گرفته بودم ..........من این بورس رو قبول نمی کردم حتی اگه به قیمت عدم حضورم در دانشکده سازمان تموم میشد..........حتی اخراج از سازمان........
    من تحت هیچ شرایطی حاظر به دور شدن از نازنین نبودم........اصلا احساس خوبی نسبت به این دوری و جدایی نداشتم........... با گرفتن این تصمیم پا رو روی پدال گاز ماشین گذاشتم و به طرف خونه دایی اینا حرکت کردم..............

    حسابی فکرم رو مشغول کرده بود . در حالت طبیعی و عادی این یه موقعیت فوق العاده بود . اما در وضعیتی که من داشتم .......نه ....نه ......اصلا . من نمیتونستم دل از نازنین بکنم و به فرانسه برم . تو دلم غوغایی به پا بود و این رو میشد از چهره ام خوند .
    به خونه دایی اینا رسیدم.....
    نازنین که صدای ماشین رو شنیده بود....فوری درو باز کرد و اومد بیرون .
    داشتم از ماشین پیاده میشدم که خودش رو به من رسوند و گفت : سلام عزیز دلم........دست من رو گرفت تو دستاش و ادامه داد : خسته نباشی...............و بدنبال اون خنده ای ناز و شیرین ............. و باز گفت : چه لذتی داره آدم هروز بیاد به استقبال مردش که خسته از سر کار بر میگرده........ بعد یه ماچ سریع از لپم کرد............
    دستش رو تو دستم آروم فشردم و اونا بالا آوردم و بوسیدم...........
    تازه متوجه اندوهی که توی دل من نشسته بود شد..........سراسیمه گفت : چی شده عزیزم؟...............
    گفتم : چیز مهمی نیست............
    لحظه ای تو چشمای من نگاه کرد و گفت : اما چشمات یه چیز دیگه میگه ..............
    گفتم : نه ...........خیلی مهم نیست ...........
    پرسید : مربوط به کارتّّه
    جواب دادم : اره عزیزم.............. حالا بریم تو برات تعریف میکنم............
    گفت : باشه ........ در ماشین رو بستم وخر حالیکه نازن???? دست من رو ل
    X?قم تو حزتش گرفت ب??X? با نم داخل خونن شدیم.........
    تو خونه إون به طرف اشپزخونه رفت و من هم برای پوشیدن یه لباس راحت و آبی به سر و صورت زدن به اتاقمون رفتم...........وقتی
    بر گشتم ......میز نهار چیده شده بود ................ بدون اینکه سوالی بکنه برای هردومون توی یه بشقاب غذا کشیدو کنار دست من نشست ...............و من رو دعوت به خوردن کرد........اون بعد از اینکه متوجه شد من درست غذا نمی خورم با دست چونه من رو گرفت و صورت من رو به طرف خودش بر گردوند گفت : احمد................هر چی باشه مهم نیست................. غذا تو بخور ................به خاطر من ......................بعد از ناهار باهم در موردش حرف میزنیم و حلش میکنیم....................من مطمئن هستم ما دوتا با هم ......بزرگترین مشکلات رو هم از سر راه بر میداریم............بعد قاشقش رو پر کرد و جلوی دهن من گرفت ..........و با چشماش ازم خواست بخورم .........دهنم رو باز کردم و اون غذا رو دهن من گذاشت......... و قاشق بعدی...............برق چشمای قشنگ و مصممش یه لحظه همه ناراحتی هارو از دلم پاک کرد.....
    با خودم گفتم : حق با نازنین.............. ما راه حلی براش پیدا میکنیم. لبخندی زدم و متعاقب اون بوسه ای به دستای نازنین ..............صدای قهقهه شاد و معصومانه نازنین فضای خونه رو پر کرد.........و من سر مست از داشتن فرشته ای مثل اون..... کنارم فکر و خیال رو از ذهنم دور کردم......
    ناهار رو خوردیم و بعد از جمع جور کردن بساط ناهار به اتاق خودمون رفتیم . روی تخت خواب دراز کشیدیم و نازنین در حالیکه سرش رو روی سینم گذاشته بود گفت : خب همسر عزیزم حالا بگو چی شده......
    سیر تا پیاز ماجرا رو براش تعریف کردم کمی غصه دار شد .......... اما گفت : من فکر میکنم ما باید برای تصمیم گیری از دیگران هم کمک و مشورت بگیریم.........درست این زندگی ماست . اما بزرگتر ها ، هم تجربه بیشتری از ما دارند و هم خیر و صلاح ما رو میخوان..........
    من گفتم اما نازنین من ...........من تصمیم خودم رو گرفتم .....من تو رو تنها نمیذارم و برم..............
    نازنین با بوسه ای گرم حرف من رو قطع کرد..............و نذاشت ادامه بدم............بعد از دقایقی سرش رو دم گوشم برد و گفت : تو میدونی من برای بدست آوردنت چقدر خون دل خوردم.............. پس مطمئن باش به این راحتی از دستت نمیدم.........اما ما باید عاقلانه و منطقی تصمیم بگیریم ........اجازه بده من بابا اینا رو خبر کنم و با اونها هم مشورت بکنیم بعد خودمون تصمیم میگیریم و دوباره لبهای گرم و شیرنش رو روی لبهام گذاشت ............و من رو در فضایی لایتناهی که مملو از حس زیبای عشق بود غرق کرد.............چشمام رو بسته بودم و توی اون حس شنا میکردم بی وزن ....بی وزن ..................
    کم کم خواب به من مسلط شد و دیگه چیزی نفهمیدم...........
    با جیغ و داد لیلا و سپیده که پشت در اتاق اومده بودن از خواب بیدار شدم........نازنین کنارم نبود .
    در همین لحظه صدای نازنین هم به صدای اون دو تا اضافه شد که میگفت : تو رو خدا اذیتش نکنین الان من خودم صداش میکنم.......بلند شدم و خودم رو به پشت در رسوندمو درو باز کردم .
    در رو هول دادن و اومدن تو
    با خنده گفتم : باز شما دوتا بچه گربه لای در کیر کردین ونگ .....وونگتون رفته هوا ؟................
    در یه لحظه سپیده و لیلا یه نیگاهی به هم کردن و ناگهان هر کدوم یکی از گوشهای منو رو گرفتن و گفتن : باز تو ویز ویز کردی مگس بیباک........... و شروع کردن به پیچوندن گوشام.........نازنین در حالیکه از خنده ریسه رفته بود گفت: تورو خدا.....به خاطر من.....اشتباه کرد........سپیده گفت : نازنین جونم.....ما خیلی دوستت داریم اما این خیلی روش زیاد شده .....ما باید یه گوشمالی حسابی بهش بدیم .....وباز یه دور دیگه گوش من رو پیچوندن..............
    لیلا گفت : باید حسابی از ما معذرت خواهی کنه تا شاید بخشیدیمش.
    نازنین گفت : آبجی لیلا من معذرت میخوام...........
    سپیده گفت : نه عزیزم خود ش باید اینکار رو بکنه...........در همین حال غش غش میخندیدین .......
    نازنین گفت : عزیزم ظاهرا ایندفعه منم کاری برات بکنم.........باید معذرت خواهی کنی.........
    دیدم چاره ای نیست گفتم : بسیار خب من از هردوی شما ملکه های زیبایی عذر خواهی میکنم........
    لیلا گفت نشنیدم چی گفتی بلند تر بگو..............و گوشم رو چلوند.
    باز تکرار کردم من از هردوی شما ملکه های زیبایی عذر خواهی میکنم........
    اینبار سپیده گفت : یعنی گوش ما عیب داره یا این آقا زاده هنوز چیزی نگفته ؟.................
    لیلا گفت : نه من یه وز و وزی شنیدم .............فکر میکنم یه کمی باید ولو مش رو ببریم بالا ....
    و اینبار دوتایی یه تاب دیگه به گوشهای منه بیچاره دادن و گفتن ...............شما چیزی فرمودین ؟
    فریادی کشیدم و گفتم : بابا مع......ذ........رت..........می ........ خوام.
    هردو با هم گفتن : آهان حالا شنیدیم.......... و گوش من رو ول کردن ........... من فوری گوشامو گرفتم تو دستم و ادامه دادم ملکه های بچه گربه های ونگ ونگو ..................
    تا این حرف زدم .......با لنگ دمپایی هایی که پاشون بود افتادن به جونمو خلاصه حسابی به خدمتم رسیدن............ هرچی هم از نازنین خواهش و تمنا که به دادم برسه میخندید و میگفت : نه دیگه .....واقعا حقته .............خلاصه یه یه ربعی وقت به همین شوخی و خنده و البته کتک خوردن من گذشت تا علیا مخدره ها رضایت دادن که من به اندازه کافی تنبیه شدم........پس همه با هم به طبقه پایین رفتیم............................

    بعد از ساعتها بحث و با اصرار نازنین و تایید خانواده من ناچار شدم قبول کنم که به پاریس برم و درسم رو شروع کنم.
    دایی قول داد که نازنین هر شب میتونه هر چند ساعت که بخواد تلفنی با من حرف بزنه..................همینطور قرار شد تمامی تعطیلات یا من به ایران بیام و یا نازنین به دیدن من در فرانسه بیاد. و بالاخره اینکه نازنین بلافاصله بعد از پایان امتحانات نهایی یعنی خرداد سال ?? برای زندگی به پاریس بیاد.
    پس باید مقدمات سفر رو آماده میکردم . بعد از انجام هماهنگی های لازم و طی مراحل اداری ، پونزدهم مرداد ماه دوهزارو سیصدو پنجاه و پنج شاهنشاهی به اتفاق نازنین و بابا به طرف پاریس پرواز کردیم.
    ساعت چهار بعد از ظهر بود که هواپیما در فرودگاه شارل دوگل پاریس به زمین نشست . در فرودگاه بهروز ، یکی از رفقام که از طرف سازمان سال گذشته بورس گرفته و به پاریس اومده بود ، به استقبالمون اومد و مارو به هتلی که رزرو کرده بود برد .و ...................و برای استراحتی کوتاه تنها گذاشت.
    بعد از استقرار تو هتل و یک استراحت دو ، سه ساعته بهروز دوباره به سراغمون اومد وبرای خوردن شام مارو به رستورانی تو منطقه شانزه لیزه برد..
    خیابون شانزه لیزه با مراکز خرید بزرگ و شیکش .............، زیر نور چراغهای رنگارنگ ،............. زیبا و باشکوه ................ چشم هر بیننده رو نوازش میکرد..................بعد از صرف شام تصمیم گرفتیم کمی قدم بزنیم ................... پس .......... از رستوران خارج شدیم و قدم زنان به طرف مراکز خرید رفتیم.
    ویترین فروشگاه ها ، نگاه عابرین رو ، با هر سلیقه ای به سمت خودش میکشید .
    چشمم به یه عطر فروشی افتاد ...................... در حالیکه بابا و بهروز سر گرم گفتگو در مورد محله های مناسب برای تهیه خانه بمنظور استقرار من بودند .دست نازنین رو گرفتم و به داخل فروشگاه رفتیم.
    بوی عطر های محتلف فضای داخل مغازه رو پر کرده بود............ آدم احساس میکرد همه گلهای معطر بهشتی رو اونجا جمع کردن .
    من و فرشته کوچیکم دست در دست هم به شیشه های ظریف و قشنگی که مملو از مایعات معطر بود نگاه میکردیم . فروشنده ای بسیار زیبا و مودب به سمت ما اومد و به فرانسوی از ما پرسید : کمکی میتونه به ما بکنه .......
    با چند کلمه ای دست و پا شیکسته حالیش کردم ، برای نازنینم یه هدیه خوب میخوام.
    ما رو به سمتی برد و شروع کرد به ارائه انواع مناسب عطر ، بالاخره نازنین یکیش رو انتخاب کرد و خریدیم و فروشنده با سلیقه تمام بسته بندیش کرد و به من داد.
    من با یک پوزیسیون رمانتیک به طرف نازنین برگشتم و در حالیکه به حالت زانو زده در اومده بودم......... اون بسته رو به نازنین تقدیم کردم.............فروشنده که خانمی بیست یکی دو ساله بود . از این کار من خیلی خوشش اومد و یه شاخه گل سرخ به من داد تا همراه هدیه به نازنین بدم............نازنین در حالیکه خنده ای شیرین روی لب داشت به من نزدیک شد و گونه من رو بوسید و گفت : احمد ازت ممنونم ............. خیلی دوستت دارم .
    من هم بوسهُ کوتاهی از لباش گرفتم ................ و گفتم : تو همه هستی من هستی ..............همه هستی من........
    از مغازه زدیم بیرون. بابا اینا اونقدر غرق بحث بودن که متوجه غیبت ما نشده و همینجور قدم زنان راه خودشون رو ادامه داده بودن.
    خودمون رو به اونا رسوندیم و پس از ساعتی به هتل رفتیم. باید استراحت میکردیم ............. چون فردا برای دیدن دوسه تا خونه که بهروز در نظر گرفته بود میرفتیم. ..........
    با توجه به اینکه قرار بود نازنین در تعطیلات پیش من بیاد و از طرفی دایی اینا و بابا ایناهم به اونجا رفت وآمد میکردند. باید ویلایی سه خوابه تهیه میکردیم.
    اینکار ظرف دو روز و خیلی سریع انجام شد من باید در دانشکده هنر های دراماتیک پاریس وابسته به دانشگاه سوربون آغاز به تحصیل میکردم. البته قبل از اون باید به کالجی میرفتم و زبان فرانسه رو کامل یاد میگرفتم . هر دوی اینها در جنوب غربی پاریس واقع شده بود .
    در شهرکی نزدیک که تنها دوازده دقیقه تا دانشکده فاصله داشت ویلایی زیبا و بزرگ اجاره کردیم که مبله بود ..................همانروز و پس از تنظیم اسناد اجاره ، ما به اون خونه نقل مکان کردیم . بابا بلافاصه دست بکار شد و سر و سامانی به باغچه کوچک اون داد . من و نازنین هم برای کشف مراکز خرید و مکان های مختلف از ویلا خارج شدیم و به گشت و گذار پرداختیم.........
    حدود یه ربع راه رفته بودیم . که به یه محوطه بسیار زیبا رسیدیم . که با شمشاد هایی بلند لابرنت ساخته بودند.
    ما داخل لابرینت شدیم و کمی قدم زدیم . در راهرو های مختلف اون نیمکت هایی برای نشستن قرارداده شده بود............... ما روی یکی از اونها نشستیم و من سر نازنین رو تو بغلم گرفتم. ...............
    هیچکدوم هیچی نمی گفتیم . اما همین سکوت ،دنیا .............. دنیا ......حرف در خودش داشت....................
    نازنین لحظه ای سرش رو بالا آورد و مستقیم تو چشمای من نگاه کرد...............بعد از چند لحظه چشماش رو بست و من لبهام روی لبهای گرمش گذاشتم.................
    ما وسط خود خود بهشت بودیم. و در فضای رویایی اون در حال پرواز عشق..................

    همه چیز به خوبی پیش میرفت . من توی کالج شروع به فراگیری زبان فرانسه کردم . هرچی یاد میگرفتم بلافاصله به نازنین هم یاد میدادم.
    بیست و هشتم شهریور فرا رسید و بابا نازنین ناچار بودن به ایران برگردند................
    و این ، یکی از سخت ترین روزهای زندگی من و نازنین بود..........
    هردو بی اختیار تو فرودگاه اشگ میریختیم.......چاره ای نبود با ید میرفتن...چند بار بلندگوی سالن فرودگاه اونا رو برای سوار شدن به هواپیما صدا زد ...................بالاخره بابا مهربانانه دست اونو گرفت و به طرف گیت مخصوص هدایت کرد.
    نازنین در حالیکه هنوز گریه میکرد سرش رو به سینه بابا تکیه داده بود و با اون میرفت................
    من تا آخرین لحظه اونا رو با نگاه دنبال کردم..........و چند لحظه ای به گیت خالی ........که دیگه هیچ مسافری از اون عبور نمیکرد خیره ، نگاه کردم.......
    با دستمالی که داشتم اشگ هامو پاک کردم.............حس میکردم........... یه گوشه از قلبم خالی شده ........شدیدا این خلاٍُ اذیتم میکرد..........
    چاره ای نبود.....................باید تحمل میکردم.................اونجا موندنم دیگه فایده ای نداشت ، پس تصمیم گرفتم به خونه برگردم...........از سالن فرودگاه خارج شدم و خودم رو به محوطه بیرونی اون رسوندم....................
    نسیم خنکی که بوی پاییز رو در خودش داشت صورتم رو نوازش کرد................تصمیم عوض شد . در حاشیه خیابان خروجی فرودگاه شروع کردم به قدم زدن.............اصلا متوجه دور و بر خودم نبودم............قدم میزدم و با افکاری که توی ذهنم بالا پایین میشدن کلنجار میرفتم...........دو سال ............من و نازنین باید دو سال این جدایی سخت رو تحمل کنیم..............فکرش هم اذیتم میکرد.............................
    عکس نازنین رو از جیبم در آوردم و بهش نگاه کردم...........زیبا بود ...........واقعا زیبا بود......................اما این دلیل عشق مفرط من به اون نبود......................پاکی ....... بی آلایشی ............ و معصومیت اون................ من رو هر روز دلبسته تر از گذشته به اون میکرد.......................
    نازنین من خیلی واقع بینانه به زندگی نگاه میکرد........اون رنج و مشقت این دوری دیوانه کننده را به جون خریده بود............چرا که نمیخواست سدی در مقابل پیشرفت من باشه..............
    اون میدونست من عاشق کارم هستم .............و میدونست من برای پیشرفت در کارم باید این بورس رو میپذیرفتم.....................
    نازنین با اینکه رنج ، کشنده دوری از من رو ، در اون یکسال و نیم با گوشت و پوست و استخوان لمس کرده بود .............باز پذیرفت ............ و نه تنها پذیرفت بلکه من رو هم متقاعد کرد که به این مسئله تن بدم................ تا به موفقیتی که مورد نظر هردوی ما بود دست پیدا کنیم.........
    خب حالا چه میخواستیم ........... و چه نمیخواستیم......... پا توی این مسیر گذاشته بودیم.............. و من عادت نداشتم راهی رو که شروع کردم نیمه کاره رها کنم.........یا خوب به انجام نرسونمش.......... پس به همین خاطر تصمیمی با خودم گرفتم..........من باید این جا فقط به هدفم فکر کنم............. و اون...............تنها و تنها کسب موفقیت درتحصیل بود................من قرار بود تا چند روز دیگر در رشته کار گردانی شروع به تحصیل بکنم............با خودم فکر کردم یک کارگردان خوب باید روانشاس و جامعه شناس خوبی هم باشه............. پس تصمیم گرفتم به جای به بطالت گذروندن زمان در یکی از این دو رشته هم..........بصورت همزمان شروع به تحصیل کنم............
    باید با بهروز مشورت میکردم.........و از او راهنمایی
    می گرفتم...............من در زیبا ترین شهر اروپا ، پاریس .........با خودم عهد بستم.........دست از هرگونه وقت گذرانی بی خود بردارم............و همه زمان مفید موجود رو به کسب موفقیت تحصیلی اختصاص بدم.................. این فکر شور عجیبی در دلم ایجاد کرده بود.................. نازنین با اینکه کنارم نبود اما به من انرژی میداد..........حس میکردم اون داره کنارم قدم میزنه .......... ومن رو به خاطر این اندیشه با لبخندی بهشتی مورد تشویق قرار میده............از این حس لبخند رضایتی بر روی لبهای من نقش بست............
    نمیدونم چقدر راه رفته .......................و الان کجا بودم..................... بوق ماشینی منو به خودم آورد..................
    صدایی زنانه به زبان فارسی از داخل ماشین به گوشم خورد که منو صدا میزد................
    به طرف صدا برگشتم...............یه ماشین پورشه قرمز رنگ که انگار همین الان از لای زر ورق بازش کردن............. رو دیدم.............
    دوباره اسم خودم رو شنیدم...............صدا آشنا بود.............سرش رو از تو ماشین آورد بیرون .................خشگم زد..................باورم نمیشد.................اون

    به خودم مسلط شدم و با لبخندی که خیلی هم از سر رضایت نبود جواب سلامش رو دادم...............توی این موقعیت این یکی رو کم داشتم.............خیلی آروم و مودبانه گفت : سوار شو...........

     

     



    عشق ::: چهارشنبه 86/10/26::: ساعت 7:56 عصر
    نظرات دیگران: نظر


    >> بازدیدهای وبلاگ <<
    بازدید امروز: 2
    بازدید دیروز: 3
    کل بازدید :14107

    >>اوقات شرعی <<

    >> درباره خودم <<
    قسمت  سیزدهم قصه عشق -
    عشق
    عشق یعنی خاطرات بی غبار دفتری از شعر و از عطر بهار عشق یعنی یک تمنا , یک نیاز زمزمه از عاشقی با سوز و ساز عشق یعنی چشم خیس مست او زیر باران دست تو در دست او

    >>آرشیو شده ها<<

    >>لوگوی وبلاگ من<<
    قسمت  سیزدهم قصه عشق -

    >>موسیقی وبلاگ<<

    >>اشتراک در خبرنامه<<
     

    >>طراح قالب<<