قسمت آخر قصه عشق رمانی از صلاح الدین احمد لواسانی -
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش میراثى است گزین و آداب ، زیورهاى نوین جان و تن و اندیشه آینه روشن . [نهج البلاغه]
قسمت آخر قصه عشق رمانی از صلاح الدین احمد لواسانی -
  • پست الکترونیک
  • شناسنامه
  •  RSS 
  • پارسی بلاگ
  • پارسی یار
  • در یاهو
  • و در رو باز کرد.............
    حال و حوصله بحث کردن رو نداشتم......سوار شدم......خستگیه یه راهپیمایی طولانی ، زمانی خودش رو نشون داد . که روی صندلی نرم و راحت پورشه نشستم..........
    بدون اینکه حرفی بزنه حرکت کرد.......من هم بدون اینکه سعی در گفتگویی کنم........به افکار عمیق خودم فرو رفتم...............خیلی دلم میخواست بدونم برای چی به فرانسه اومده...........میدونستم این ملاقات بخصوص درست بعد از رفتن نازنین مطلقا نمیتونه تصادفی باشه..........
    تصمیم گرفته بودم یکبار برای همیشه تکلیفم رو باهاش روشن کنم . از این موش و گربه بازی هم دیگه خسته شده بودم......اگر قرار میشد اینجا تمومش نکنم. هرگز نمیتونستم..............به هدفم دست پیدا کنم..............بیست دقیقه ای رانندگی کرده بود و تقریبا پاریس رو دور زده بود...............................
    گفتم : میشه بپرسم کجا داریم میریم...............
    جواب داد : الان دیگه میرسیم.............
    و دوباره سکوتی سنگین حاکم شد ...................... معلوم بود اونم توی افکار خودش غوطه ور بود......... ده دقیقه دیگه به رانندگی ادامه داد و بالا خره در مقابل یه رستوران کوچیک و دنج که در میون یه محوطه طبیعی بزرگ قرار گرفته بود‌ ، نگه داشت............
    نمیدونستم کجاییم.........اما هر جا بودیم داخل پاریس نبودیم............بعد ها فهمیدم که اونجا یکی از شهرکهای خش آب و هوا و عیان نشین اطراف پاریسه ................
    پیاده شدیم و به طرف رستوران رفتیم.................هیچکدوم اشتهایی نداشتیم ................ پس فقط دو تا قهوه سفارش دادیم.............باز تا زمانی که قهوه ها رو آوردند سکوت مطلق حاکم بین ما دوتا بود ..............
    گارسون قهوه ها رو آورد و دنبال کار خودش رفت.............در یک لحظه هردو به حرف اومدیم.............و بلافاصله بدون اینکه چیز مشخصی گفته شده باشیم هردو دوباره سکوت کردیم..........
    اما این سکوت .........زیاد طولانی نشد................من به حرف اومدم و گفتم : ببین ............من نمیدونم تو چی فکر میکنی ، که نمیخواهی دست از ......................
    خیلی آروم و مهربان حرفم رو قطع کرد و گفت : گوش کن احمد.........خواهش میکنم گوش کن.........
    حس عجیبی بهم دست داد ......جوری که نتونستم به حرفم ادامه بدم ................
    نگاهش رو به داخل فنجون قهوه دوخته بود و در حالیکه اشگ تو چشماش موج میزد . ادامه داد : من از تو معذرت میخوام........حق با تو ...........من اشتباه کردم.................
    باز غافلگیر شدم.......................این سحر بود که داشت این حرفا رو میزد............... هاج و واج داشتم نگاهش میکردم..............
    اون به حرفش ادامه داد و گفت : البته این به اون معنی نیست که من عاشق تو نیستم............هستم .........بخدا هستم.................
    دیوانه وار دوستت دارم...........
    اما متوجه شدم...........عشق پاک و معصوم نازنین ، اونقدر قوی هست که من نتونم حتی جای پای کوچیکی تو قلب تو پیدا کنم..............
    احمد.................... من الان این حرفا رو از سر عجز و نا توانی نمیزنم..............من آدم بدی هستم..........من بد بار اومدم................من عادت کردم هرچی رو میخوام بدست بیارم..................... و بدست هم میارم.................اما من دیگه نمیخوام تو رو از دست نازنین در بیارم...............تو حق اونی......... نه من...............من عاشق تو ام..........اما الان دیوانه وار نازنین رو هم دوست دارم...............اون واقعا یه فرشته است...............
    من نمیتونم این کار رو با اون بکنم...........من نمیتونم تو رو از اون بگیرم...........برای اون از دست دادن تو یعنی مرگ..................
    من امروز موقع خداحافظی شما تو فرودگاه بودم...............خیلی گریه کردم ...شاید به اندازه شما .................
    من اومده بودم سایه به سایه ات حرکت کنم و به دستت بیارم......اما الان تصمیم گرفتم فرانسه رو ترکنم.............
    میخوام از این جا برم و برای همیشه از زندگی تو خارج بشم.............میخوام پا روی قلبم بزارم و برای اولین بار از چیزی که میخوامش................. با همه وجودم میخوامش .......دست بکشم...................... به خاطر یه نفر دیگه..................به خاطر نازنین.................به خاطر نازنین............
    گلوم خشگ شده بود ، نمیدونستم چیکار باید بکنم و چی باید بگم..........من خودم رو آماده یه مشاجره شدید و در گیری جدی کرده بودم................ و حالا در مقابل کسی قرار گرفته بودم که تسلیم مطلق بود.............
    سکوت ده دقیقه ای حاکم مطلق بود بین ما............اما من بالاخره به حرف اومدم و گفتم : نمیدونم چی بگم........من توی زندگیم بیش از هرچیزی ......حتی زندگیم نازنین رو دوست دارم............و حاظرم به خاطر اون هر کاری بکنم...........من نمیتونم به هیچکس دیگه جر اون فکر بکنم....... تو ه.دت هم خوب اینو فهمیدی .....اما ما میتونینم دوستان خوبی برای هم باشیم ......همونجور که با سپیده و لیلا هستیم.............رفان تو از پاریس دلیلی نداره .........بمون و با من و نازنین دوست باش................
    نازنین خیلی تو رو دوست داره .............. اون همیشه از تو و مهربونی ذاتی که پشت این چهره به ظاهر مغرور و خشن تو پنهون شده حرف میزد................من همیشه به حرفهای اون در مورد تو میخندیدم..............اون همیشه به من میگفت ........... سحر یکی از بهترین دوستان من و تو هست و خواهد بود من مطمئنم............
    سحر در حالیکه قطرات اشگی رو که رو گونه هاش ریخته شده بود پاک میکرد .
    گفت : یعنی تو هنوزم حاضری منو بعنوان یه دوست...........یه دوست صمیمی ...............بپذیری.................
    گفتم : البته این خواست هردوی ما .....هم من و هم نازنین............
    پرسید : درست مثل سپیده و لیلا...........
    گفتم : درست مثل اونها..................

    روز ها یکی بعد از دیگری میومدن و میرفتن...........من و نازنین دل خوش به گذشت زمان و رسیدن موعد با هم بودن ، شدیدا تلاش میکردیم تا به موفقیت های مورد نظرمون دست پیدا کنیم.............
    تنها مرحم دل عاشق ما گفتگوهای تلفنی هر شب بود و اومدن اون به پاریس در تعطیلاتی مثل عید و تابستان ..........
    من تصمیم گرفته بودم تا اونجا که ممکنه ، به ایران سفر نکنم ................،‌تا بتونم بیشتر به درسام بپردازم............
    بالاخره نوروز سال پنجاه و هفت از راه رسید و اینبار با اصرار مامان قرار شد من به تهران بیایم ..............یکسال و نیم بود که من رفته بودم و این اولین بار بود که به ایران بر میگشتم..............
    مطابق معمول دید و بازدیدها ، گرم و صمیمی ، مثل گذشته به راه بود............ بخصوص که من هم مدتی نبودم ...................بیشتر وقتمون توی این مدت ، به مهمونی بازی گذشت............ نازنین تو امتحانات معرفی نمرات خوبی کسب کرده بود و همه مطمئن بودن که اون ، با معدل خیلی خوب قبول خواهد شد...........
    نازنین من..... علاوه بر دروسش ، زبان فرانسه رو هم در یکی از موسسات زبان به خوبی یاد گرفته بود و در طول مدتی که من در ایران بودم مرتب با من به زبان فرانسه حرف میزد ..... خودش رو کاملا آماده کرده بود که تا پایان خرداد ماه و پس از اتمام امتحانات نهایی به فرانسه بیاد و در کنار همه زندگی سعادتمند خودمون رو شروع کنیم.................
    همه چیز بر وفق مراد بود ...................
    آخرین شبی که من در ایران بودم . وقتی از مهمونی به خونه دایی اینا برگشتیم..........به اتاقمون که خاطرات زیادی ازش داشتیم ، رفتیم و پس از حمام به رختخواب رفتیم تا بخوابیم.............
    نازنین من رو در آغوش کشید . گفت : عزیز دلم ،.......... همسرم.............
    گفتم : چیه نازنین من ..............
    خنده ای کرد و گفت : میخوام امشب .................. و لباشو روی لبام گذاشت و من رو بوسید.................و من هم اورا میبوسیدم................در هم پیچیده شده بودیم و بعد از دوسال که با هم ازدواج کرده بودیم بالاخره اونشب زن و شوهر شدیم..................
    ما دیگه کاملا در هم گره خورده بودیم..................
    صبح که از خواب بیدار شدم . دیدم همچنان نازنین تو بغل من و تو خواب شیرینی غرقه ............
    آروم شروع کردم با موهای مشکی و بلندش بازی کردن..............
    چشماش رو لحظه ای باز کرد و نگاهی به من انداخت و دوباره خودش رو تو بغلم جابجا کرد و محکم به من چسبوند..............
    نیم ساعتی در همین حالت بدون اینکه حرفی با هم بزنیم قرار داشتیم.
    بالاخره صدای زن دایی که مارو صدا میزد ، ناچارمون کرد از هم
    جدا شیم . از تو رختخواب بلند شدیم من برای استحمام به حمام رفتم و نازنین پایین رفت تا ببین زندایی چیکار داره .
    من دوش آبگرمی گرفتم و بعد از پوشیدن لباس خودم رو به پایین رسوندم ...............
    میز صبحانه آماده بود .
    نازنین گفت : عزیزم تو صبحونتو بخور تا من برم یه دوش بگیرم و بیام...........
    گفتم : نه عزیزم صبر میکنم تا بیایی............
    هرچه اصرار کرد قبول نکردم. واونقدر صبر کردم تا اون در حالیکه خودش رو تو حوله پیچیده بود اومد و سر میز کنارم نشست...........
    بعد از صبحانه برای دیدن سپیده و لیلا به خونه لیلا رفتیم............ و تا ساعت دونیم اونجا بودیم و نهار رو با هم خوردیم بعد همه دسته جمعی به خونه ما رفتیم ....دایی اینا و خاله ها همه خونه ما جمع
    بودن و منتظر رسیدن ما ................ زمان زیادی نداشتم باید آماده میشدم و به فرودگاه میرفتم.............
    یک ساعتی طول کشید تا مامان چمدونهای منو که پر از چیزهایی که خودش تهیه کرده بود ، بست.............
    بالاخره وقت رفتن رسیده بود..........و باز چهره غمگین نازنین در حالیکه سعی میکرد خودش رو کنترل کنه . من رو منقلب کرد .
    بغلش کردم و گفتم عزیزم ..............عشق من ................فقط دو ماه و نیم دیگه...........فقط دوماه و نیم..............
    ماشین ها پر و پیمون به طرف فرودگاه را افتاد ............
    توی فرودگاه . درست زمانی که باید میرفتم ...............نازنین ناگهان شدیدا زد زیر گریه................ و با حالتی که تا حالا سابقه نداشت شروع به اشگ ریختن کرد...............بیشتر از هرچیز دیگری تعجب کرده بودم ...............اون نه تنها تو این مدت دوری من رو خیلی محکم و استوار تحمل کرده بود ، بلکه من رو هم به اینکار واداشته بود...........
    پس حالا برای چی اینقدر بیتابی میکرد.......................
    به گوشه ای خلوت بردمدش و در حالیکه گونه هاش رو میبوسیدم.......... گفتم عزیزم دیگه تموم شد..... چیزی نمونده تا چشم به هم بزنیم اینم گذشته..............
    در حالیکه بشدت گریه میکرد .............. گفت : احمد میترسم......نمیدونم چرا ........و از چی ؟............ اما میترسم..........
    باز دلداریش دادم و گفتم : محکم باش .............. اون کمی آرام شد . با هم به طرف مامان اینا رفتم و نازنین رو به مامان سپردم
    مامان اونو تو بغل گرفت و به خودش چسبوند..............
    من در حلیکه بشدت دلم گرفته بود ، پس از خداحافظی با همه ، به طرف جایگاه خروجی رفتم ...................
    جرات نمیکردم پشت سرم رو نگاه کنم....................نمی تونستم اندوه بزرگی رو که تو چهره نازنین وجود داشت تحمل کنم...............
    سوار هواپیما شدم و در حالیکه آخرین نگاه های نازنین رو حتی از پشت دیواره های فلزی هواپیما که منو بدرقه میکرد حس میکردم ...... در دل آسمون آبی بهار هزارو سیصدو پنجاه و هفت .......خودم رو به دست سرنوشت سپردم ............

    زنگ تلفن رشته افکارم رو پاره کرد ...............صدایی از اونطرف خط گفت : سلام بابا احمد................
    نازنین بود .............. گفتم : سلام عزیزدلم..............خوبی ؟ ............چی میگی؟............
    گفت : سلام همسرم ...........
    سلام عزیزم.............سلام بابا احمد..........
    گفتم : چی داری میگی بابا احمد کیه ؟.........
    آروم و مغرور گفت : تویی.......... عزیزم................
    پرسیدم : من؟..............
    پاسخ داد : آره تو...............بعد با لحنی سرشار از شور و هیجان گفت : احمد تو بزودی بابا میشی...............
    یه لحظه مثل آدمای منگ شروع کردم با خودم حرف زدن......من دارم بابا میشم............من دارم بابا میشم...............من دارم بابا میشم..........
    یه مرتبه داد کشیدم ..........من دارم بابا میشم................من دارم بابا میشم.....................نازنین ................نازنین من ........ یعنی ؟ ........... یعنی من ؟ ...........
    نازنین از اونطرف خط گفت : آره عزیزم............من امروز آزمایشگاه بودم و دکتر گفت تا هفت ماه دیگه ما صاحب یه کوچولوی ناز نازی میشیم.......................
    نمیدونستم چی بگم زبونم بند اومده بود......................نازنین ادامه داد ................. ما تا ده روز دیگه هردومون میایم .............. تا برای همیشه کنار تو باشیم.................. و بعد پرسید : خوشحال نیستی...............در حالیکه در پوست خودم نمی گنجیدم گفتم : این بهترین روز زندگی من و بهترین خبری بود که میتونستم بشنوم ...............
    گفت : ناراحت نشدی؟.....................
    گفتم : چرا باید ناراحت بشم....................
    گفت : با خودم فکر کردم ممکنه دست پات رو ببندیم..............
    گفتم : نه عزیزم................این یه خبر فوق العاده بود..................
    راستی امتحانات چی شد ؟..........
    گفت : امروز آخریش رو دادم .............. بابا برای روز دوم تیر ماه بلیط گرفته.............. و من دارم کارام رو میکنم که هرچه زودتر خودمو به تو برسونم....................دلم برات یه ذره شده.....................
    گفتم : منم همینطور....................
    گفت : راستی ما فردا میخوایم بریم شمال ........واسه این بهت زنگ زدم که دلت شور نزنه.................
    وضع خطوط تو شمال خوب نبود و امکان برقراری ارتباط با خارج از کشور بسیار سخت ........................ واسه همین وقتی نازنین به شمال میرفت ، تا زمانی که اونجا بود ارتباطمون قطع میشد.............
    گفتم : حالا چند روزه میرین ؟
    گفت سه چهار روزه...............جات خیلی خالیه.............. همه هستن ............همهّ ........ همه.............
    گفتم دوستان به جای ما .................
    گفتم : با کیا میایی اینجا ؟
    خنده ای کرد و گفت : همه خانواده من و تو............ضمناُ سپیده و لیلا و داریوش هم میان..................سعید هم گفته ممکن بیاد .......الان مشغول بازی تو یه فیلمه .........اگه تموم بشه اونم میاد................
    خندیدم و گفتم : پس لشگر کشی دارین ؟..............
    غش غش خندید و گفت: نه عزیز دلم.................عروس کشونه ......................
    جواب دادم : البته ........البته...................
    بعد از کمی خنده و شوخی گفت : این همه آدم رو کجا میخوای جا بدی ؟
    گفتم خودمون که تو خونه جا میشیم ..............سپیده و لیلا و داریوش سعید رو هم ..............اگه البته اومد میفرستیم خونه سحر ..............
    بعد از تلفن تو با هاش تماس میگیرم و خبرش میکنم..................
    نازنین پرسید : مزاحمش نیستیم ..........................
    گفتم : نه عزیزم ........................دندش نرم میخواست با ما رفیق نشه....................
    روابط ما بعد از او باری که باهم حرف زده بودیم صمیمانه و گرم ...................و البته منطقی شده بود.......................جالب بود سحر از اون تاریخ کاملا عوض شده بود .............به هیچ عنوان ، هیچ شباهتی به اون دختر مغرور ، خودخواه و از خود راضی قبلی نداشت....................
    بهر صورت بعد از کلی راز و نیاز عاشقانه و حرف زدن از این در و ... اون در.................خدا حافظی کردیم و قرار شد وقتی نازنین از شمال برگشت دوباره همه چیز رو با هم هماهنگ کنیم...................
    من بلا فاصله با سحر تماس گرفتم و کل ماجرا را براش شرح دادم .........
    گفت خونه من در بست در اختیار شماست......................حتی اگه لازم باشه............. و برای اینکه بچه ها راحت باشن من میتونم به خونه آن شری برم................آن شری دوست مشترک فرانسوی ما بود . که در حقیقت همشاگردی من بود و از طریق من با سحر هم دوستی محکمی برقرار کرده بود ...................
    گفتم : نه لازم نیست .................خونه تو که بزرگه ..................
    گفت : نه از اون جهت مشکلی نیست.....................من برای راحتی بچه ها گفتم.....................
    پاسخ دادم : نه بچه ها هم راحتن.......................فقط باید یه قرار بزاریم یه روز بریم یه ذره خرید کنیم ...................که میان خونه خالی نباشه............
    گفت : حتما................. هر موقع خواستی بگو برنامه ریزی میکنیم............
    بعد در حالیکه دل تو دلم نبود....................بهش گفتم : ببین یه خبری میخوام بهت بدم که هنوز جز من و نازنین هیشکی از اون با خبر نیست..................
    گفت : خب بگو ..................
    بعد از کمی منومن گفتم : من دارم بابا میشم.......................
    جیغ بلندی از خوشحالی کشید و گفت : نه........................ تو رو خدا راست میگی ؟
    گفتم :: اره اله سحر..................چیه تو هم که مثل سپیده اینا لای در موندی
    گفت : جان من ....تو رو خدا؟..................
    پاسخ دادم : آره الان نازنین بهم خبر داد...................
    گفت : نازنین کجاست الان.....................
    جواب دادم : خب معلومه خونه ....................
    با عجله گفت : خداحافظ.................
    پرسیدم : چی شد؟........................
    گفت : میخوام بهش زنگ بزنم و اولین کسی باشم که بهش تبریک بگم........................ خداحافظ ..........................
    تلفن رو قطع کرد .........................
    گفتم : آدم نمیتونه سر از کار شما زن ها در بیاره.................صدای بوق ممتد تلفن که نشانه پایان مکالمه بو منو وادار کرد گوشی رو رو زمین بذارم.
    تو آسمونا بودم........................فقط ده روزه دیگه..................فقط ده روز................

    بیش از یک هفته بود که از نازنین خبر نداشتم............ زنگ میزدم هیشکی جواب نمیداد..............با خودم گفتم : خیلی باید خوش گذشته باشه ......... که بر نگشتن.............
    از همون صبح که از خواب بلند شدم حالم خوب نبود .............اما باید به دانشکده میرفتم..................
    باید کار هام رو سرو سامون میدادم .....چون وقتی نازنین میومد تا بیست ، بیست و پنج روز باید در خدمت فرشته مهربونم
    می بودم ...........
    نزدیک ظهر سری زدم به خونه سحر............... نبود ............... همسایه ش گفت ظاهرا از ایران مهمون داره رفته فرودگاه دنبالشون...............نمیدونم چرا ......................... کمی جا خوردم.............. اما به روی خودم نیاوردم ............
    برای خرید به چند فروشگاه سر زدم ...هر چند با سحر رفته بودیم خرید و همه چیز تهیه کرده بودیم............اما چون تعداد کسایی که میومدن زیاد بود ترجیح دادم چیزهای بیشتری تهیه کنم...............از مواد خوراکی گرفته ......تا وسایل خواب................
    بالاخره ساعت چهارو نیم بعد از ظهر بود که به خونه
    بر گشتم...................حس بدی داشتم.....................اصلا حالم خوب نبود ............... دلشورهً بدی تمام وجودم رو تسخیر کرده بود ، تصمیم گرفتم برم حموم و یه دوش بگیرم .................
    همین کار رو هم کردم......................یک ساعتی زیر دوش آب سرد واسادم ..........
    حدود شیش بود که لباس پوشیدم تا برم بیرون .................داشتم کفشم رو میپوشیدم که زنگ در بصدا در اومد......................به طرف در رفتم و در رو باز کردم.......................سحر پشت در بود .....................هراس ورم داشت...............صورتش مثل گچ سفید شده بود........................................با ترس پرسیدم : چی
    شده ؟ ..................... نگاهی به پشت در ، محلی که من قادر به دیدنش نبودم کرد..........................بی اختیار خودم رو تا کمر بیرون کشیدم ......................با تعجب سپیده و داریوش رو دیدم ......................اونها هم وضعی بهتر از سحر نداشتن .................. با التماس گفتم چی شده ......................
    اشگ تو چشم ، هر سه تاشون حلقه زده بود ..................خودم رو عقب کشیدم و به در تکیه دادم ....................داریوش به طرف اومد و دستم رو گرفت سحر و سپیده هم داخل شدن و دست دیگم رو گرفتن ...................گفتم : تو رو خدا یکی به من بگه چی شده ...................سحر و سپیده زدن زیر گریه.................یقه داریوش رو گرفتم و با فریاد گفتم : میگین چی شده یا نه ؟................هیچ وقت داریوش رو اینجور منقلب ندیده بودم...............
    دوباره سرش داد کشیدم و گفتم : نمی خوای حرف
    بزنی ؟.................
    اونم به گریه افتاد........................همینجور که گریه میکرد آروم دست من رو از یقه اش جدا کرد و تو دستاش گرفت و گفت : ............
    نا......ز............نین......................
    مثله منگا نیگاهش کردمو با التماس و بغض گفتم : نازنین چی؟..............
    در حالیکه اشگ مثل سیل از گونه هاش جاری شده بود گفت : نازنین مرد...................
    دیگه چیزی نفهمیدم ..........................


    پایان



    نازنین در روز بیست و ششم خرداد هزارو سیصدوپنجاه و هفت در یک نصادف رانندگی در جاده هراز جان به جان آفرین تسلیم کرد.در این سانحه هیچیک از سرنشینان دیگر ماشین حتی خراشی کوچک هم بر نداشتن و تنها نازنین بر اثر برخورد سر به شیشه جلوی ماشین دچار ضربه مغزی گردید و بیدرنگ جان سپرد....................سه روز بعد از این حادثه در روز بیست و نهم خرداد ماه ، احمد بلافاصله پس از شنیدن این خبر دچار حمله قلبی گردید و بمدت بیست و هفت روز در بخش
    آی سی یو بیمارستانی در پاریس بستری گردید اما تلاش کادر پزشکی بی نتیحه ماند و احمد تهرانی در روز بیست و پنج تیر ماه یکهزار سیصد و پنجاه و هفت به نازنین پیوست...............

    روحشان شاد

     

     



    عشق ::: چهارشنبه 86/10/26::: ساعت 7:57 عصر


    >> بازدیدهای وبلاگ <<
    بازدید امروز: 6
    بازدید دیروز: 3
    کل بازدید :14111

    >>اوقات شرعی <<

    >> درباره خودم <<
    قسمت آخر قصه عشق رمانی از صلاح الدین احمد لواسانی -
    عشق
    عشق یعنی خاطرات بی غبار دفتری از شعر و از عطر بهار عشق یعنی یک تمنا , یک نیاز زمزمه از عاشقی با سوز و ساز عشق یعنی چشم خیس مست او زیر باران دست تو در دست او

    >>آرشیو شده ها<<

    >>لوگوی وبلاگ من<<
    قسمت آخر قصه عشق رمانی از صلاح الدین احمد لواسانی -

    >>موسیقی وبلاگ<<

    >>اشتراک در خبرنامه<<
     

    >>طراح قالب<<