قسمت دوم قصه عشق -
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بیازماى تا دشمن آن گردى ، [ و بعضى این جمله را از رسول خدا ( ص ) روایت کرده‏اند : و آنچه تأیید مى‏کند از سخنان امیر مؤمنان ( ع ) است روایت ثعلب از ابن اعرابى است که مأمون گفت : اگر على ( ع ) نگفته بود « اخبر تقله » مى‏گفتم « أقله تخبر » . ] [نهج البلاغه]
قسمت دوم قصه عشق -
  • پست الکترونیک
  • شناسنامه
  •  RSS 
  • پارسی بلاگ
  • پارسی یار
  • در یاهو
  • دستاش رو توی دستام گرفتم و دوباره اونارو بوسیدم وگفتم : مطمئن باش خواب نیستی و خواب نمی بینی. اینبار او دست دور گردن من انداخت و مرا بوسید.

    تریا پاتوق عشاق بود به همین دلیل دور هرمیز یه دیواره یک متر ونیمی بود که وقتی می نشستی کسی نمی تونست داخل رو ببینه ، از طرفی گارسون ها هم میدونستند تا صداشون نزدن نباید مزاحم بشن. به همین دلیل بعد از مدتی از نازنین پرسیدم چی میخوری تا سفارش بدم.از من پرسید تو دیشب تا حالا چیزی خوردی ، با خنده گفتم آره غصه. و بعد پرسیدم تو چی گفت: منم مثل تو پس سفارش اولین شام مشترکمون رو دادم جوجه کباب، که غذای مورد علاقه نازنین بود . اینو بار ها از زبان دایی شنیده بودم. آخه نازنین عزیز دردونه دایی بود .

    دایی سه تا دختر و یه پسر داشت . اما نازنین گل سر سبد اونا بود دلیلش هم این بود که همه بچه های دیگه دایی بغیر از نازنین به زن دایی شبیه بودن و فقط این نازنین بود که به خانواده ما کشیده بود یادم رفت بگم . ما دوتا شباهت زیادی به هم داشتیم. منهای گیسوان بلند نازنین مشخصاتمون تقریبا " یکی بود.

    تا ساعت یازده شب همونجا نشستیم و نجوا کردیم.

    نازی اون شب تولد یکی از دوستاش بود و دایی اینا فکر میکردن اون به جشن تولد رفته واسه همین من حدود یازده ونیم اونو نزدیک خونشون پیاده کردم و آنقدر ایستادم تا وارد خونه شد .

    اون قبل از اینکه پیاده بشه به من گفت : کی میای پیشم.

    آدرس دبیرستانشون رو گرفتم و بهش گفتم ساعت ? فردا خودم ورو بهش


    می رسونم.

    فکر میکردم حالا که چند ساعتی باهم بودیم شاید دلم کمی آرومتر شده . اما وقتی داخل خونه شد و در رو پشت سرش بست همه غم دنیای دوباره به دلم برگشت


    خدایا چیکار باید بکنم . تحمل حتی یه لحظه بدون اون برام غیر ممکنه.

    امتحانات معرفی داشت شروع میشد. من با توجه به اینکه سالهای قبل دو سال جهشی خونده بودم امسال سال ششم دبیرستان بودم وباید برای شرکت در امتحانات نهایی در امتحان معرفی قبول میشدم.


    البته درسم بد نبود ، اما بعد از ماجرای پریروز ودیروز مخم بهم ریخته بود.مدرسه تق ولق شده بود و راحت میتونستم خودم رو به موقع به مدرسه نازنین برسونم .


    البته اگر اینطور هم نبود فرقی نمی کرد ،چون من تو مدرسه اونقدر کبکبه و دبدبه داشتم که بتونم هر موقع که میخوام از مدرسه بزنم بیرون . خیر سرمون آخه ما جزو هنرمندای این مملکت به حساب میومدیم.


    بهر صورت برنامه امتحانات معرفی را گرفتم و از مدرسه زدم بیرون.ساعت ده وبیست سه دقیقه بود وتا ساعت یک هنوز کلی وقت داشتم . واسه همین تصمیم گرفتم اول یه سری به رادیو که تو میدون ارک بود بزنم .واسه همین گاز ماشین رو گرفتم . ساعت یازده وپنج دقیقه بود که به رادیو رسیدم .وقتی وارد شدم به اولین کسی که برخوردم استاد صادق بهرامی بود خیلی دوستش داشتم یه جورایی شبیه پدر بزرگ مرحومم بود کسی که تو زندگیم خیلی بهش مدیونم.


    بعد فرهنگ رودیم(مهرپرور) ما با هم تو سریال بچه ها بچه ها کار میکردیم.


    خوش و بش کوتاهی کردیم و گذشتیم ظاهرا" هم اون عجله داشت هم من.


    بهر صورت کار هام و ردیف کردم و یازده و چهل دقیقه از رادیو خارج شدم و یه راست به طرف تجریش رفتم . وقتی رسیدم اولین دانش آموزان داشتند از دبیرستان خارج می شدند.


    نگاهم به در مدرسه دوخته شده بود.و اصلا" حواسم نبود که بد جایی ایستادم.ضربه ای به شیشه ماشین ،من را به خودم آورد یه سروان راهنمایی ورانندگی بود که به شیشه ماشین میزد. شیشه رو پایین دادم وگفت گواهینامه.


    منم که گواهی نامه نداشتم.ناچار بودم از حربه همیشگی استفاده کنم البته ایندفعه با یکم پیاز داغ بیشتر.


    طرف سروان بود سینه ام را صاف کردم و گفتم جناب سرهنگ راستش گواهینامه ام همراهم نیست.الان هم عجله دارم باید هرچه زودتر خودمون رو برای ضبط برنامه به رادیو برسونیم.همکار بازیگرمون دانش آموز این مدرسه است و من اومدم دنبالش.


    بعد کارت شناسایی رادیو تلویزیون رو در آوردم وبهش نشون دادم.


    با دیدن کارت دست وپاش شل شد.گفت آخه بد جایی واسادین.بعد گفت پس حداقل یه ذره بگیرید بغل تر ، بعد هم کارتم رو پس دادو یه احترام گذاشت و رفت سراغ ماشین های دیگه.


    عجب تیزابی بود این کارت شناسایی ما ، رو ژنرال میگذاشتی آب میشد. چه برسه به یه جوجه سروان .


    چند دقیقه ای طول کشید تا نازنین رو دیدم که داره خودش رو از لای هم مدرسه ای هاش به بیرون مدرسه میکشه . یه بوق زدم .دستی تکون داد و به طرف ماشین اومد و سوار شد.


    گفت سریع تر برو تا کسی مارو ندیده .


    نازنین سال دوم نطام جدید بود. رشته علوم تجربی .


    ماشین رو روشن کردم وحرکت کردم. وقتی به محل نسبتا" خلوتی رسیدیم نازی ناگهان دست انداخت گردنم و گونه ام رو بوسید.


    من که آن لحظه منتظر چنین کاری نبودم .نزدیک بود یه راست برم تو سطل بزرگ زباله ای که کنار خیابون بود.اما ماشین رو به سرعت کنترل کردم و کمی جلوتر یه جای مناسب پارک کردم.


    باز دست انداخت گردنم وگونه هام و بوسید منم چند بوسه از سرش و موهاش وگونه هاش کردم .


    بعد ازدقایقی رفت سراغ کیفش ویه دفتر رو از توی اون در آورد و دست من داد.


    با کنجکاوی شروع به ورق زدن دفتر کردم . خدای من یه آلبوم بود از عکسهای من. عکسهایی که در زمان ها ومکانهای مختلف خودش بدون اینکه من ویا کس دیگری متوجه بشیم گرفته بود .


    اینبار دیگه واقعا" شوکه شده بودم.خدای من ...... نازنین بیچاره من یکسال ونیم بود من رو عاشقانه دوست داشت ومن...... منه احمق ، من...... لعنتی اینو نفهمیده بودم.


    من چقدر کور بودم که این همه عشق رو تو چشمای اون نخونده بودم. سرم رو بلند کردم دیدم داره گریه میکنه.


    دستاش روگرفتم وگفتم نازنین من ، من مال تو ام ، تا ابد ، تا هر موقع که تو بخوای. گریه نکن .خواهش میکنم.و بعد سرش رو تو بغلم گرفتم.


    بعد از مدتی به پیشنهاد من به خیابون پهلوی بر گشتیم و رفتیم رستوران فرانکفورتر و یه غذای سبک خوردیم.


    نازی باید به خونه میرفت .البته منم قرار بود اون روز برم خونه اونا و وسایل مربوط به شب تولد امیر رو که مال من بود جمع جور کنم و ببرم خونه. واسه همین باهم قرار گذاشتیم . او نو نزدیک خونه پیاده کنم و برم بعد از یکربع برگردم.


    همین کار رو کردیم.


    وقتی من درزدم زن دایی از پشت اف اف پرسید کیه ؟


    من جواب دادم منم زن دایی ، احمد.


    با خوشرویی جواب سلامم رو داد و در را باز کرد .وقتی وارد شدم دیدم تو راهرو منتظرمه.


    به استقبالم اومدو منو برد به اتاق مهمون خونه.


    بعد از کمی ، نازنین با یه سینی شربت وارد شد و سلام کرد انگار نه انگار که ما چند دقیقه قبل باهم بودیم ، منم که بازیگر مادر زاد بودم جلوی پاش بلند شدم وجواب سلامش رو دادم وبعد از بر داشتن یه لیوان شربت سر جام نشستم.


    زن دایی شروع کرد احوالپرسی مفصل از مامان وبابا اینا وبعد از حال خودم . در پایان هم گفت من نمیدونم احمد جان تو مهره مار داری یا چیزی دیگه .


    این داییت با اینکه این همه خواهر زاده ،برادر زاده داره همه اش نقل زبونش تویی.گاهی وقتها شک میکنم تو رو بیشتر دوست داره یا امیر رو .


    ماشا الله هم درسخونی، هم کار با ارزش ومهمی داری هم تو اجتماع واسه خودت کسی هستی ، اونم تو این سن وسال، راستش دروغ چرا منم به مامانت حسودیم میشه.


    تشکر کردم و گفتم زن دایی دل به دل راه داره.منم شما و دایی رو خیلی دوست دارم.


    من 9 تا   دایی داشتم که هر کدوم شیش ، هفت تا بچه دارند.


    بعد از کمی از این در اون در حرف زدن گفتم من با اجازه تون اومدم وسایلم رو ببرم.


    گفت اتفاقا" دیشب نازی جون همه رو براتون جمع جور کرده و یه گوشه گذاشته و بعد به به نازنین گفت مادر وسایل احمد جان رو نشونش میدی.


    بازم خیط کرده بودم، با این حرفی که زده بودم باید وسایلم رو کولم میگذاشتم و از خونه دایی اینا میزدم بیرون . اما فرشته نجات به موقع به دادم رسید .نازنین گفت : ببخشین احمد آقا از اینجا یه سره میرین خونه ؟ گفتم چطور مگه ؟ گفت راستش من میخواستم برم بازار صفویه یه کمی خرید کنم گفتم اگه مسیرتون از خیابون پهلویه منم مزاحمتون بشم.


    زن دایی یه چشم غره ای به اون رفت و بعد گفت : این حرف چیه دختر چرا مزاحم احمد جان میشی شاید کاری داشته باشه.


    فورا" وسط حرفش دویدم و گفتم زن دایی ، من که با شما تعارف ندارم .من امروز هیچکاری ندارم.واسه اینکه مطمئن بشید اصلا" نازنین خانم رو میبرم و خودمم برش میگردونم.


    زن دایی گفت آخه باعث زحمت میشه ......


    گفتم دست شما درد نکنه ، مگه ما این حرفارو با هم داریم.


    نازنین هم گفت پس من میرم حاضر بشم. وفوری از اتاق خارج شد که جای هیچ حرفی باقی نمونه.


    منم زن دایی رو به حرف گرفتم که نکنه بره سراغ نازی.


    وقتی نازی بر گشت. با کمک همدیگه استریو و سایر وسایل رو توی صندوق عقب ماشین قرار دادیم و بعد از خداحافظی از زن دایی برای اولین بار در دو روز گذشته با خیال راحت راه افتادیم.


    وفتی وارد خیابون اصلی شدیم زدم زیر خنده و گفتم بابا تو دیگه کی هستی ؟ ولی خوب به موقع به دادم رسیدی.بازم داشتم خراب میکردم.


    اونم خندید و گفت عاشق وبیقرار تو .


    گفتم نه..... تو مالک قلب من .


    و دستش رو توی دستم گرفتم .

    با هرجون کندنی بود امتحانات معرفی رو پشت سر گذاشتیم.البته بدون اغراق با جون کندن.


    یواش یواش بوی عید داشت میومد.


    توی این مدت . تولد نازنین رو هم با یه جشن کوچیک و زیبای دونفره پشت سر گذاشتیم.


    یه پسر خاله داشتم بنام داریوش که خیلی با هم ایاق بودیم . خیلی از برنامه هامون با هم بود. مدتی بود ازش دوری میکردم دلیلش هم این بود که خیلی تیز بود، اگه یکم دور و ور من می گشت متوجه ماجرا میشد .


    از دهنش نگو که لق مادر زاد بود. هیچ خبری رو بیشتر از چند دقیقه نمی تونست پیش خودش نگهداره. عین خاله زنکها کافی بود یه چیزی رو کشف کنه.عالم و آدم دنیا میفهمیدن.


    اما بالا خره اتفاقی که ازش میترسیدم افتاد.تعطیلات عید بالاخره گیر آقا داریوش افتادیم.اینقدر به پرو پای من پیچید تا ته توی ماجرا رو در آورد.


    دیگر کاری نمی شد کرد . فقط ازش قول گرفتم که مرد و مردونه فعلا به کسی چیزی نگه.


    اونم یه قول صد درصد داد و رفت دنبال کارش.


    من ونازنین هم با هزار کلک وحقه به ملاقاتهای پنهان خودمون ادامه دادیم تا پایان هفته اول عید


    اما چشمت روز بد نبینه،


    روز نهم فروردین بود من برای دیدن نازنین رفته بودم. بعد از ظهر که برگشتم . مطابق معمول بعد از یه سلام وعلیک کوتاه به اتاقم رفتم . البته جواب سلام ها امروز یه جور دیگه بود. اما من به روی خودم نیاوردم.


    چند دقیقه ای بیشتر نگذشته بود که مادرم با اخمهای تو هم وارد اتاق شد.


    دوباره سلام کردم.


    یه علیک سنگین بهم فهموند که زبون بازی کاری از پیش نمیبره پرسیدم اتفاقی افتاده.


    مادرم نگاه معنی داری به من کرد وگفت: اینو از شما باید پرسید.


    من خودمو به اون راه زدم و گفتم من ؟ من چیکاره ام که باید از من پرسید.


    با لحن طعنه آمیزی گفت: عاشق عزیزم ، عاشق.


    اینو که گفت وارفتم . فهمیدم داریوش نامرد آخر بند و آب داده.


    یه مکث کوتاهی کردم نمیدونستم تا چه حد ماجرا درز پیدا کرده


    واسه همین گفتم گناه کردم ؟


    مادرم تیر خلاص رو خالی کرد : نه عزیزم گناه نکردی ..... بعد با لحنی عصبی ادامه داد: اما بفرمایید تشریف ببرید بالا منزل دایی جان ، خودتان جواب ایشان را بدهید. منتظرتان هستند.




    عشق ::: چهارشنبه 86/10/26::: ساعت 7:40 عصر
    نظرات دیگران: نظر


    >> بازدیدهای وبلاگ <<
    بازدید امروز: 2
    بازدید دیروز: 1
    کل بازدید :14133

    >>اوقات شرعی <<

    >> درباره خودم <<
    قسمت  دوم قصه عشق -
    عشق
    عشق یعنی خاطرات بی غبار دفتری از شعر و از عطر بهار عشق یعنی یک تمنا , یک نیاز زمزمه از عاشقی با سوز و ساز عشق یعنی چشم خیس مست او زیر باران دست تو در دست او

    >>آرشیو شده ها<<

    >>لوگوی وبلاگ من<<
    قسمت  دوم قصه عشق -

    >>موسیقی وبلاگ<<

    >>اشتراک در خبرنامه<<
     

    >>طراح قالب<<