قسمت سوم قصه عشق -
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
در انتظار فرج باشید و از رحمت خدا نومید مشوید که محبوب ترینِ کارها نزد خداوند ـ عزّوجلّ ـ ، انتظارفرج است، تا وقتی که بنده مؤمن، بر آن مداومت ورزد . [امام علی علیه السلام]
قسمت سوم قصه عشق -
  • پست الکترونیک
  • شناسنامه
  •  RSS 
  • پارسی بلاگ
  • پارسی یار
  • در یاهو
  • سرم گیج افتاد. نشستم رو تخت .....


    مادرم بی اعتنا به من ادامه داد ، الان نازنین بیچاره داره هم به جای خودش ، هم به جای حضرت عالی جواب پس میده.


    اینو که گفت : با عصبانیت گفتم مگه ما چیکار کردیم. مگه چه گناهی مرتکب شدیم که باید جواب پس بدیم خوب عاشق هم شدیم مگه عشق گناهه ، مگه ما حق نداریم عاشق بشیم.... و همزمان اشک از چشمانم جاری شد.


    مادرم در حالیکه سعی میکرد نشون بده هنوز عصبانیه اومد چندتا آروم تو پشت من زد و گفت بلند شو خرس گنده .مرد که گریه نمیکنه خب عاشق شدین بسیار خب هرکی خربزه میخوره پای لرزشم میشینه. حالا به جای این ادا اطوارها بلندشو بریم خونه داییت بداد نازنین بیچاره برسیم.


    اینو گفت اضافه کرد: من میرم آماده بشم.


    قبل ازاینکه از در خارج بشه گفتم بابا. گفت همه فهمیدن پسر خنگ .آخه تو نمیدونی این خواهر زاده خل وچل من دهنش چفت وبس درست وحسابی نداره.


    بلافاصله پرسیدم عصبانیه ؟


    گفت کی بابات ؟


    با سر تایید کردم.


    گفت از موقعی که فهمیده همه اش میخنده .


    نفس راحتی کشیدم . گفتم حد اقل تو این جناح در گیری زیادی ندارم.


    مونده بودم با دایی چه جوری رو برو بشم.


    به درگاه خدا دعا کردم که با نازنین برخورد تندی نکرده باشه.


    ده دقیقه بعد منو مامان وبابا که همه اش منو نیگاه میکردو میزد زیر خنده از خونه خارج شدیم.


    بدستور مامان که حالا فرماندهی عملیات رو بعهده داشت جلوی یه قنادی و گل فروشی نگهداشتم و اون رفت یه دسته گل و یک جعبه شیرینی خرید و برگشت تو همین فاصله پدرم سرش آورد درگوشم و گفت : خوشم اومد. درست دست گذاشتی گل سرسبد .


    گفتم بابا چی میگی ؟


    گفت نترس من باهاتم. هواتو دارم. انتخابت بیسته.


    بابام و تا حالا اینقدر شنگول ندیده بودم.یه کم ته دلم قرص تر شد . اما هنوز نگران نازنین بودم بالاخره رسیدیم پشت در خونه دایی اینا مامان دستش رو گذاشت رو زنگ و فشار داد.

    بدون اینکه پاسخی بشنویم در باز شد. از توی اف اف صدای دعوا ومرافعه شنیده میشد . دلم هری ریخت پایین،


    نگران نازنین بودم. نه خودم


    مامان وبابا نگاهی به هم کردن و مامان فوری در و هل داد و وارد خونه شد بابا هم پشت سرش در همین موقع زن دایی به پیشواز اومد وپس از سلام واحوالپرسی ما رو به طرف اتاق پذیرایی راهنمایی کرد. مامان خیلی با احتیاط پرسید خان داداش نیست ؟


    زن دایی در حالیکه نگرانی رو میشد توی چهره اش دید . گفت چرا الان میاد .بالاست تو اتاق نازنینه.


    رنگ وروی مامان هم از شنیدن این حرف پرید برامون مسجل شد که......


    در همین زمان دایی از در وارد شد.


    همه به احترام از جامون بلند شدیم و سلام کردیم . دایی جواب سلام همه رو داد.اما وقتی از کنار من عبور میکرد زیر لب گفت : خوشم باشه که اینطور.


    اینبار برق سه فاز بود که از گوشم پرید برام مسجل شد که اگه امروز سالم از خونه دایی اینا پام بزارم بیرون خوش شانس ترین مرد عالمم. از ترس آب دهنم و قورت دادم و گفتم دایی جون ....


    با صدای بلند گفت : ساکت.


    دیگه اشهدم رو خوندم.


    دایی به طرف بابا رفت و در گوش اون یه چیزی گفت و بابا یه نیگاهی به من کرد و آهسته سرش رو چند بار تکون داد .به این معنی که هیچ کاری از اون بر نمی آد.


    دایی جون از بابا هفده سال بزرگتر بود.وگذشته از سن بیشتر بسیار مورد احترام بابا بود.البته در خیلی از کارها از بابا مشورت میگرفت و بابا هم متقابلا" برای انجام کارهای مهمش حتما از دایی جون صلاح و مشورت میکرد زمانی که بابا اعلام عقب نشینی کرد. وا رفتم کور سو امیدی که به طرفداری بابا داشتم به خاموشی گرایید.


    چه سرنوشتی در انتظار ما بود من ونازنین . این فکر داشت دیوونم میکرد. که دایی شروع کرد به حرف زدن .


    رو به بابا کرد وگفت : نصرت خان تو ماجرای اصفر طواف رو نباید دیده باشی ، چون مربوط به پنجاه سال پیشه. اما حتما" باباخدا بیامرزت برات تعریف کرده که آقا سید کمال چه بلایی سرش آورد.


    بابا گفت: آره


    گفت میخوام همون بلا رو من سر پسرت بیارم،


    بابا مثه ترقه از جاش پرید و گفت : نه.....نصرالله خان خدارو خوش نمیاد جوونه ....حالا یه غلطی کرده شما باید گذشت کنی .


    سرم گیج رفت . دیگه صدایی نمیشنیدم .با اینکه نمیدونستم . اصغر تواف کی بوده و آقا سید کمال چه بلایی سرش اورده . فهمیدم که مجازات سختی برام در نظر گرفته شده که بابام اینجور ناچار به عز و التماس پیش دایی شده .و میدونستم دیگه حتی بابا قادر به تغییر عقیده دایی جان نیست .


    عین یه بره که توی مسلخ گیر کرده و هیچ راه فرای هم نداره خودم رو به دست سرنوشتی سپردم که ازش بی اطلاع بودم.


    بعد از اثر نبخشیدن التماس های مامان . بابا پرسید کی میخواهید تنبیه رو انجام بدین.دایی گفت شب سیزده بدر در ویلای محمود آباد و در حضور تمامی فامیل.


    بابا باز شهامت بخرج داد وگفت : نصرت خان حداقل در این مورد روی منو زمین نیاندازین واجازه بدین این تنبیه خصوصی انجام بشه.دایی گفت معاذالله . همه کسانی که از این ماجرا باخبر شدن باید در مراسم تنبیه حضور داشته باشند. وبعد سوال کرد کی نفهمیده .


    بابا سرش رو پایین انداخت و گفت : فقط خواجه حافظ.


    دایی گفت : پس تمام.


    این شازده پسر هم دیگه حق نداره تا صبح روز دوازدهم فروردین با نازنین هیچگونه تماسی داشته باشه .روز دوازده مرد ومردونه برای وداع آخر ساعت چهار صبح میاد نازنین رو بر میداره وبه شمال میره تا ما هم خودمون رو به اونجا برسونیم .این اجازه رو میدم که آخرین وداع رو با هم داشته باشن.


    راستش بعد از ساعتی ترس والتهاب این یه جمله دایی خوشحالم کرد چون فرصتی بدست آورده بودم که چند ساعتی دوباره با نازنین تنها باشم هرچند برای وداع.


    در حالیکه توی این افکار غوطه میخوردم دایی با نوک عصایی که در دست داشت اروم به زانوی من زد و گفت : به شرط اینکه که قول مردانه بده اینکه نازنین رو صحیح و سالم توی ویلا تحویل بده و یه وقت کار احمقانه ای انجام نده.


    فوری گفتم دایی جون قول میدم.


    دایی گفت : خب زبونت دوباره کار افتاد .


    سرم و از خجالت پایین انداختم.


    بعد از دقایقی از خونه دایی اینا بدون اینکه لحظه ای بتونم نازنینم رو ببینم خارج شدیم.


    یازدهم فروردین سال ???? یکی از تلخ ترین روزهای زندگی من بود انگار نمیخواست تموم بشه. تا شب وتا ساعت سه صبح که از خونه برای رفتن به خونه دایی خارج شدم صد بار جونم به لبم رسید. موقع حرکت مامان هزار بار بهم سفارش کرد . مواظب خودم باشم . آروم رانندگی بکنم. و حواسم به جاده باشه.


    ساعت سه وربع رسیدم دم خونه دایی اینا هم خیابونها خلوت بود وهم من دیوانه وار رانندگی کردم. خیلی زود رسیده بودم.دایی هم بسیار مقرارتی بود بخصوص الان که مورد خشم وغضب هم واقع شده بودم باید مراقب میبودم که دسته گل جدیدی آب ندم . واسه همین توی ماشین نشستم و به حرفهایی که باید به نازنین بزنم فکر میکردم. راستش حتی به این فکر کردم که با هم فرار کنیم عین فیلمها و داستانهای عاشقانه . اما بعد به این نتیجه رسیدم که با توجه به اخلاق دایی جان این کار فقط مسئله رو بغرنج تر میکنه . باز حالا این شانس رو داشتیم که با پا در میانی دایی های دیگه مخصوصا دایی بزرگم مورد عفو و گذشت قرار بگیریم وحتی شاید ......


    تو همین افکار بودم که دیدم در خونه دایی اینا باز شد ونازنین از خونه خارج شد دایی هم پشت سرش بیرون اومد.وقتی به ماشین رسیدند نازنین بدستور دایی در ماشین رو باز کرد و رو صندلی نشست. دایی سرش رو تو ماشین آورد و گفت : فقط قولت یادت نره. مرد و قولش . در حالیکه زبونم بند اومده بود یه چشمی گفتم ودایی در و بست واجازه حرکت داد .


    آروم حرکت کردم.از توی آینه دیدم تا از کوچه خارج نشدیم دایی وارد خونه نشد.


    سکوتی سنگین بین من ونازنین حاکم شده بود وفقط وقتی این سکوت شکسته شد که پاسگاه پلیس راه جاجرود رو پشت سر گذاشتیم .


    بغض نازنین ترکید و شروع کرد آروم آروم گریه کردن.آسمون دیگه روشن شده بود .


    کنار یه رستوران نگه داشتم و پیاده شدیم . نهر آب خنکی که محصول ذوب شدن برفها بود از جلوی رستوران میگذشت مشتی از این آب رو به صورت نازنین زدم وصورتش رو از اشک پاک کردم بعد آبی به صورت خودم زدم .


    اشتها نداشتیم هیچ کدوم فقط دوتا چایی خوردیم و دوباره راه افتادیم.از نازنین پرسیدم. دایی خیلی اذیتت کرد ؟


    نازنین گفت : نه اصلا" کاری با هام نداشت .


    گفتم : ولی پریروز که ما اومدیم صدای داد و فریاد می اومد

     



    عشق ::: چهارشنبه 86/10/26::: ساعت 7:41 عصر
    نظرات دیگران: نظر


    >> بازدیدهای وبلاگ <<
    بازدید امروز: 6
    بازدید دیروز: 1
    کل بازدید :14137

    >>اوقات شرعی <<

    >> درباره خودم <<
    قسمت سوم  قصه عشق -
    عشق
    عشق یعنی خاطرات بی غبار دفتری از شعر و از عطر بهار عشق یعنی یک تمنا , یک نیاز زمزمه از عاشقی با سوز و ساز عشق یعنی چشم خیس مست او زیر باران دست تو در دست او

    >>آرشیو شده ها<<

    >>لوگوی وبلاگ من<<
    قسمت سوم  قصه عشق -

    >>موسیقی وبلاگ<<

    >>اشتراک در خبرنامه<<
     

    >>طراح قالب<<