قسمت چهارم قصه عشق -
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دلها را هوایى است و روى آوردنى و پشت کردنى ، پس دلها را آنگاه به کار گیرید که خواهان است و روى در کار ، چه دل اگر به ناخواه به کارى وادار شود ، کور گردد . [نهج البلاغه]
قسمت چهارم قصه عشق -
  • پست الکترونیک
  • شناسنامه
  •  RSS 
  • پارسی بلاگ
  • پارسی یار
  • در یاهو
  • کمی فکر کرد و گفت : اون صدای تلویزیون بود. خوشحال شدم.که نازنیم مورد خشم واقع نشده


    نازنین گفت : بابا تنبیه مارو گذاشت جلوی جمع انجام بده.وحتما اینکار رو انجام خواهد داد. بابا هر حرفی بزنه حتما" عمل میکنه؟


    جوری این جمله رو با ترس ادا کرد که آرامش نسبی که پیدا کرده بودم دوباره به هراس از تنبیهی که بزودی زمانش فرا میرسید بدل گشت.


    ساعت حدود هشت و نیم بود که به مجموعه ویلاهای خانوادگیمون در محمود آباد رسیدیم و این یه رکورد بود برای من چهار ساعت ونیم . درحالیکه پیش ازاین من هرگز رکوردی بیشتر از سه ساعت وبیست دقیقه بیشتر برای رسیدن به ویلا نداشتم.


    خودم خنده ام گرفت.


    ماشین را جلوی ویلای خودمون پارک کردم و به اتفاق نازنین به کنار ساحل رفتیم.


    و ساعات باقی مانده به تنبیه را به آخرین نجواهای عاشقانه پرداختیم.

    نمیدونستیم چه خوابی برامون دیدن .


    کنار ساحل در حالیکه دست نازنین توی دستم بود قدم میزدیم سکوت بین ما حاکم مطلق بود . گاهی می نشستیم وتو چشمای هم نگاه میکردیم وچشمامون پر اشک میشد. اما انگار لبهامونو به هم دوخته بودن.


    حدود ساعت دو بود که نسترن خواهر کوچیکه نازنین با یه سینی غذا به سراغ ما اومد و گفت : بابا گفته باید تا ته اش رو بخورین و حق ندارین چیزی از این غذا رو برگردونین.


    میخواستن زجر کشمون کنن. میدونستن توی اون لحظات حتی فرو دادن یک لقمه غذا هم از گلوهایی که کیپ بغض مشکل چه برسه به اون همه غذا.


    تصمیم گرفتم همه غذا هارو بعد از رفتن نسترن سر به نیست کنم .


    اما نسترن گفت : من باید واسم تا شما همه غذا هارو بخورین و ظرفها ببرم وبه بابا گزارش بدم.


    گیر داده بودن ، اونم سه پیچه.


    فریاد زدم نمی خوام بخورم . اصلا" میخوام اونقدر غذا نخورم تا بمیرم.


    نازنین دستش رو جلوی دهنم گرفت که دیگه ادامه ندم.بعد کمی از خورشت ها رو روی برنج ریخت و قاشق رو پر کرد وجلوی دهن من آورد و گفت : بخور عزیزم.


    بی اختیار دهنم رو باز کردم. واون غذا رو توی دهنم گذاشت و قاشق دوم.


    منم قاشقم رو پر کردم ودهان اون گذاشتم.یکمرتبه اشتهایی پیدا کردم به وسعت همه گرسنگی های تاریخ بشر


    هیچ چی توی ظرف باقی نمونده بود. نسترن در حالیکه ظرفها رو برای بردن دسته میکرد گفت : خوب شد اشتها نداشتین وگرنه منو هم با غذا میخوردین.


    من و نازنین بعد دو روز بی اختیار لحظه ای لبهامون به خند ه باز شد و فراموش کردیم که در چه وضعیتی هستیم .


    نسترن موقع رفتن گفت : راستی بابا گفت تا قبل از غروب آفتاب حق ندارین به ویلا بر گردین و هر موقع وقت برگشتن تون برسه میان دنبالتون.


    این هم خوب بود وهم بد .خوب بود که ما بازهم چند ساعتی بیشتر برای با هم بودن زمان داشتیم و بد بود به این دلیل که داشتن تدارک سنگینی برای تنبیه ما میدیدن. تصمیم گرفتم دیگه به آنچه که قرار بود به سرمان بیاورند فکر نکنم.


    دست نا زنین رو گرفتم وبه یه منطقه دنج که فقط خودم بلد بودم رفتیم وتا غروب با هم درد دل کردیم


    با فرو رفتن خورشید تو دل آبهای دریای خزر به نزدیک ویلا برگشتیم که مجریان حکم براحتی بتوانند ما را پیدا کنند دیگه آسمون کاملا" تاریک شده بود که بچه ها از راه رسیدن هیچکدوم مثل سابق نبودند. خیلی خشگ گفتند: وقتش رسیده .


    داریوش وچهارنفر دیگه به سمت من و امیر و نسرین به طرف نازنین رفتند.اول دستهای من رو از پشت محکم بستند و بعد یه کیسه سیاه رو سرم کشیدند .هیچ جا رو نمی تونستم ببینم. راستش ترسیدم .


    اینکار خیلی غیر عادی بود واصلا منتظر چنین برخوردی نبودم با نازنین هم همین کار رو کردن. زمانی که داریوش داشت دستای منو می بست آهسته بهش گفتم : خیلی نامردی .


    یه خنده مصنوعی کرد وگفت : میدونم.


    ما رو با چشم ودست بسته به ویلا بردن وفقط زمانی چشمای منو باز کردن که توی ویلای خودمون بودیم.


    مادرم روبروم واساده بود و اشک تو چشماش حلقه زده بود


    گفت: مادر چه کردی با خودت.


    وبعد ادامه داد: برو فعلا" یه دوش بگیر


    راستش کمی ترسم بیشتر شد. اگر اندکی شک داشتم وامیدوار بودم همه اینکار ها برای ترساندن ما وذهره چشم گرفتن از بقیه جونای فامیله، با این حرف مادرم به این نتیجه رسیدم مسئله خیلی جدیست.


    یه لحظه با خودم گفتم : کاشکی با نازنین فرار میکردیم....و به خودم لعنت فرستادم که چرا اینکار رو نکردم.


    اما دیگه راه پس و پیش نداشتم وباید خودم ونازنین رو به دست پر قدرت تقدیرو سرنوشت می سپردم.


    به حمام رفتم و دوش گرفتم بعد مامان یه دست کت شلوار مشکی نو به هم داد و گفت به دستور دایی جان باید این لباس رو بپوشی شبیه لباس دامادی بود یه مرتبه فهمیدم چه نقشه ای برایم کشیده اند میخواهند من را به شکل دامادها در آورده و مورد تمسخر و مضحکه قرار بدهند یا حداقل این قسمتی از نقشه شوم فامیل برای من بود . بی اختیار یاد شیخ صنعان افتادم .


    به خودم گفتم لذت عاشقی به رسوا شدن به خاطر دلدار و معشوقه بذار منم اثبات کنم چقدر عاشقم.


    لباس رو از مامان گرفتم و به اتاقم رفتم و اونو پوشیدم دیدم یه پاپیون مشکی جیرهم توی جیب کتم هست . اون رو هم به گردنم بستم. وآماده مجازات شدم.


    با خودم گفتم از دایی خواهش میکنم به جای نازنین نیز من رو مجازات کنه.


    از اتاق خارج شدم و روبروی مادرم ایستادم.مامان یه نگاهی به سرتا پای من کرد وبی اختیار اشک از چشماش جاری شد. من رو بغل کرد وبدون اینکه حرفی بزنه گونه من رو بوسید .....


    چند دقیقه ای دوباره سر تا پای منو نگاه کردو در حالیکه اشکهاشو پاک میکرد در ویلا رو باز کرد وبا صدایی لرزون گفت متهمتون آماده است . بچه ها داخل ویلا شدن ودوباره چشمهای من را بستند. ومن رو به طرف محوطه وسط ویلا بردند. سکوت کامل همه جا رو فرا گرفته بود کوچکترین صدایی به گوش نمی رسید.


    بعد از مدت کوتاهی من رو روی یه صندلی نشوندن . وگفتن تا اجازه داده نشده حق برداشتن چشم بند را نداری چند لحظه بعد بوی نازنین رو احساس کردم بله اون رو هم آوردند وکنار من نشوندن.به هردو ما تذکر داده شد که از این لحظه حق هیچ گونه گفتگو با هم رو نداریم.


    آرامش وحشتناکی بر همه جا متولی شده بود. واین باعث شده بود گلوم خشک بشه.

    بالاخره اون سکوت سنگین توسط دایی شکسته شد.

     



    عشق ::: چهارشنبه 86/10/26::: ساعت 7:42 عصر
    نظرات دیگران: نظر


    >> بازدیدهای وبلاگ <<
    بازدید امروز: 5
    بازدید دیروز: 1
    کل بازدید :14136

    >>اوقات شرعی <<

    >> درباره خودم <<
    قسمت چهارم  قصه عشق -
    عشق
    عشق یعنی خاطرات بی غبار دفتری از شعر و از عطر بهار عشق یعنی یک تمنا , یک نیاز زمزمه از عاشقی با سوز و ساز عشق یعنی چشم خیس مست او زیر باران دست تو در دست او

    >>آرشیو شده ها<<

    >>لوگوی وبلاگ من<<
    قسمت چهارم  قصه عشق -

    >>موسیقی وبلاگ<<

    >>اشتراک در خبرنامه<<
     

    >>طراح قالب<<