قسمت پنجم قصه عشق -
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانشمندان، امنای امّت من هستند . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
قسمت پنجم قصه عشق -
  • پست الکترونیک
  • شناسنامه
  •  RSS 
  • پارسی بلاگ
  • پارسی یار
  • در یاهو
  • شمرده و آرام . اما با صدای بلند شروع کرد. خب همه میدونین چرا امروز اینجا جمع شدیم.


    و بعد با طعنه ادامه داد.ما اینجا جمع شدیم که تکلیف این شازده پسر و این گل دختر رو روشن بکنیم.


    همه شما میدونین من چقدر نازنین رو دوست دارم.همتون میدونین من احمد رو اگر نگم بیشتر از امیرم اندازه امیرم دوست دارم. اما اونا کاری کردن که من امروز ناچارم اونهارو تنبیه کنم. اونهم یه تنبیه بسیار سخت .


    اونها باید بدونن که هر عملی یه عکس العمل و هر کاری یه تبعاتی داره. و انسان شجاع اونه که پای مکافات عملش بایسته.


    من با اجازه بزرگتر ها بخصوص خان داداش که بزرگ فامیل ما هستند. مجازاتی رو برای کاری که این دو مرتکب شدن در نظر گرفتم وشما فامیل همه از کوچک وبزرگ فرقی نمی کند بعنوان هیت منصفه باید این مجازات رو یا تایید ویا رد کنید . من تصمیم نهایی را بعهده همه فامیل میگذارم


    سکوت حضار نشون میداد که منتظر شنیدن بقیه حرفهای دایی هستند.به همین دلیل دایی ادامه داد : حتما تا حالا همه از ماجرای اصفر طواف و آقا سید کمال با خبر شدین من تصمیم گرفتم همون بلایی سر این جناب احمد خان بیارم که آقا سید کمال سر اصغر طواف در آورد. از گوشه وکنار سرو صدا بلند شد. یکی میگفت :نه گناه دارند نکنین اینکارو با هاشون .


    یکی دیگه می گفت : اتفاقا" باید چنین بلایی سرشون بیاد تا درس عبرت بشه ....


    خلاصه برعکس دقایقی پیش که صدا از کسی درنمی اومد.حسابی شلوغ شد


    بالاخره بادستور خان دایی که بزرگتر فامیل بود همه سکوت کردند.


    من یواشکی دست نازنین رو تو دستم گرفتم یخ کرده بود ، درست عین خودم .و منتظر نتیجه شدیم.


    خان دایی ادامه داد : برای روشن شدن نتیجه رای گیری میکنیم سه نوع رای میتونین بدین با نظر نصرالله خان موافقید ، مخالفید و یا نظری ندارید. واضافه کرد من سوال میکنم وشما با بلند کردن دست رای میدید. از مخالفین شروع می کنیم.کسانی که مخالف این مجازات هستند دستشون را بالا ببرن.


    بعد از چند لحظه اعلام کرد هیچ مخالفی وجود نداره.


    باخودم گفتم یعنی بابا و مامان هم با این مجازات که من هنوز نمیدونستم چیه مخالف نیستند.مو به تنم سیخ شد.


    ممتنعین دستشون رو بلند کنن.........بعد از لحظه ای اعلام کرد هشت نفر ...........خب ظاهرا" تکلیف روشن است. اما برای اینکه جای هیچ شک وشبهه ای باقی نمونه کسانی که با این مجازات موافقند دستشون رو ببرن بالا.


    و اضافه کرد با اکثریت آرا تصویب شد.


    دایی نصرالله دوباره کلام رو به دست گرفت وگفت : خب با اجازه همه بخصوص نصرت خان وخواهرم و همه بزرگترها مراسم مجازات رو شروع میکنیم وبعد ادامه داد: بچه ها بیارین او اسباب مجازات رو


    همه شروع کردن به کف زدن وخوشحالی کردن.


    گیج شده بودم یعنی اینقدر خوشحال شده بودن از مجازات ما که اینجوری هلهله میکردندو بعد از دقایقی دایی دستور داد چشمان ما را باز کنند تا با چشمان باز مجازات در مورد ما اجرا بشه.


    چشمان مارو باز کردن .


    چند لحظه ای طول کشید تا چشمام به نور محیط عادت کنه.


    وقتی چشمام به محیط عادت کرد داشتم پس میافتادم. خدای من اینجا چه خبره ؟بلافاصله برگشتم که ببینم نازنین در چه وضعیه.


    اشک چشمام رو پر کرد نمیتونستم صحنه ای رو که میدیدم.باور کنم. همه دست میزدند ومیخندیدند.


    مادر در حالیکه روبروم واسه بود داشت آروم آروم گریه میکرد.


    دوباره برگشتم و نازنین رو نگاه کردم.


    یه لباس حریر سپید تنش بود و یه تاج با سنگهای در خشان روی سرش خیلی زیبا تر از گذشته مثل فرشته ها شده بود.


    دایی که دیگه اشک اونم در اومده بود گفت : ما همه فامیل به اتفاق آرا شما رو از این لحظه نامزد اعلام میکنیم. البته شرایطی هست که احمد ونازنین باید بپذیرند. وگرنه .....


    من ونازی در حالیکه بشدت گریه میکردیم همصدا گفتیم هرچه باشه میپذیریم


    مامان حلقه ای رو از توکیفش در آورد و به من داد و گفت اینو دست عروسم کن. چنان این جمله رو با لذت به زبون آوردکه نمیتونم وصفش کنم.


    زندایی هم یه حلقه به نازنین دادتا دست من کنه.صدای آهنگ مبارک باد فضای ویلا رو پر کرده بود. همه میزدند ومیرقصیدند ومن نا باورانه دست نازنین رو محکم تو دستم گرفته بودم.در همین زمان سرو کله داریوش پیداشد.در حالیکه مسخره بازی در میاورد و میخندید . ناگهان یه چک زد تو گوش من.


    جا خوردم . در حالیکه بازم داشت میخندید گفت: دیدم گیجی گفتم بزنم که ببینی خواب نیستی داداش.


    خنده ام گرفت.


    کیک بزرگ سه طبقه ای رو آوردند و من ونازنین اونو بریدیم نمی دونستم چی باید بگم و چیکار باید بکنم .به اشاره مامان من ونازنین رفتیم تا دست دایی رو ببوسیم که اون نگذاشت و صورت هر دوی ما رو بوسید وگفت انشالله خوشبخت باشید به طرف مامان نازنین وبعد بابا ومامان من رفتیم وهمون صحنه تکرار شد.


    بعد از نیم ساعت پیرمرد پیر زنها برای استراحت به ویلاها رفتند وفقط جونا موندن وبساط رقص راه افتاد من و نازنین هم که از بزرگترها خجالت میکشیدیم فرصت کردیم همدیگر رو بغل کنیم و ببوسیم.


    تا ساعت پنج صبح بچه ها هر آهنگی که گذاشتن ما باهاش تانگو رقصیدیم.اصلا" دلمون نمیخواست دیگه لحظه ای از هم جدا بشیم .


    ما دیگه نامزد بودیم تو آسمونا سیر می کردیم تو ابرا نمیدونم.من فرشته ام رو بغل کرده بودم اون منو و این مهمترین چیزی بود که توی اون لحظه برام مهم بود.

    شب دیر وقت خوابیدیم اونم توی یک اتاق.
    نزدیکهای ساعت یک ونیم بعد از ظهر بود که نسرین اومد مارو صدا کرد وگفت:
    بابا گفت بسته هرچی خوابیدین ، بلندشین بیاین نهار یخ کرد.
    من تو رختخواب نشستم و یک کمی چشمام رو مالیدم . یه نگاهی به بغل دستم کردم دیدم نازنین بغل دستم دراز کشیده تازه یاد ماجراهای دیشب افتادم. پس خواب ندیده بودم.
    یه جور گیجی هنوز اذیتم میکرد.اما دیگه باور کرده بودم منو نازنین دیشب رسما" نامزد شده بودیم .دیگه چیزی از خدا نمی خواستم.
    به نسرین گفتم تو برو من نازنین رو بیدار میکنم و با هم تا یک ربع دیگه میایم.
    نسرین در حالیکه از در ویلا خارج میشد گفت: خوب به مراد دلتون رسیدین ها.
    متکا رو برداشتم وبه شوخی به طرفش پرت کردم اما اون زودتر از در ویلا خارج شد و در رو بست.
    متکا به در خورد و همونجا افتاد پشت در.
    به طرف نازی برگشتم و درحالیکه موهاش رو نوازش میکردم.بوسه ای از گونه اش کردم و گفتم: نازنین من .....،عشق من ......،عمر من .......,زندگی من....., همسر من......, یعنی تو خوابی ؟
    از جا پرید وگفت نه عزیزم دلم میخواستم این قشنگ ترین حرفای دنیا رو از زبون تو محبوبم ....روحم....، عشقم ....زندگیم.......همسرم بشنوم. امروز بهترین روز عمرمنه.....دلم میخواد تا قیام قیامت بشینم همین جا وصدات رو بشنوم ......دلم میخواد تا دنیا دنیاست سرم رو روی زانوهات بذارم و تو با موهام بازی کنی.....
    میدونی یکسال ونیم منتظر چنین روزی بودم.
    و خودش رو توی بغلم انداخت و سرش رو چسبوند به قلب من.......بعد از لحظه ای سرش بلند کرد وگفت : احمد به من قول بده تا ابد مال من باشی فقط مال من.......
    گفتم بهت قول میدم .....قول میدم مرد ومردونه.......بغض دوباره گلوی جفتمون رو گرفته بود البته اینبار از شادی نه از غم وغصه.
    بعد از دقایقی باتوجه به فرمان رسیده دست وپامون رو جمع کردیم وپس از شستن دست وصورت به ویلای دایی نصرالله رفتیم. نهار رو کشیده بودند و داشتن سفره رو میچیندند.
    بابا از اون کله سفره دستی تکون داد وگفت: بیا که معلوم مادر زنت خیلی دوستت داره درست سر سفره رسیدین.
    با اینکه اصلا" خجالتی نبودم نمی دونم چرا یکم خجالت کشیدم سرم انداختم پایین وهیچی نگفتم فقط لبخندی زدم
    در همین حال مامان با یه سینی ماهی سفید سرخ شده از راه رسیدو گفت چیکار داری پسرم رو .
    حسودیت میشه خودت مادر زن نداری ؟
    بعد سینی ماهی رو داد دست من و گفت: مادر بره قد وبالای پسرم رو که دوماد شده......
    بیشتر خجالت کشیدم.
    بابا در جواب مامان با خنده گفت: ماکه انداختیم رفت . اما سوسکه رو دیوار راه میرفت مامانش میگفت قربون دست وپای بلوریت.
    در این لحظه اتفاقی افتاد که اصلا" فکرشو نمیکردم.
    یدفعه نازنین حرف بابا رو قطع کرد و گفت : باباجون اصلا" هم اینطور نیست نمیدونین چه جواهری رو از دستتون در آوردم.
    یه لحظه همه سکوت کردند و بلافاصله همه شروع کردند به دست زدن برای نازنین.
    باباهم که اصلا" انتظار این دفاع جانانه رو نداشت دستاشو برد بالا و بلند شد وبطرف نازنین رفت ودر حالیکه صورت نازنین رو میبوسید، گفت: شاه دوماد فعلا" که دور ، دور شماست
    مامانت کم بود یه میر غضب دیگه به طرفدارات اضافه شد .
    یه بابا هم دشت اولی به ما چسبوند که زبون بند مون کرد.
    همه زدند زیر خنده و با اعلام تسلیم شدن بابا ماجرا ختم بخیر شد.
    و مشغول اولین ناهار مشترک رسمی مون شدیم.
    نهار که تموم شد دیدیم از بیرون سرو صدای بچه ها بلنده و مارو صدا میکنن.
    بابا گفت: بلندشین برین پی کار خودتون . هم دندوناتون اومدن دنبالتون حالا نوبت اوناس که یه کمی سربسرتون بذارن.
    من ونازنین بلند شدیم وبا هم از در رفتیم بیرون.
    تا به ایوان ویلا رسیدیم.بچه ها شروع کردن سوت زدن و جیغ کشیدن و خلاصه سرو صدا راه انداختن .
    یه چیزی بهشون گفتم و اضافه کردم مگه شما آدم ندیدین.
    منوچهر گفت: قربان باید بفرمایین مگه شما تا حالا دوماد ندیدین.
    گفتم چه فرقی میکنه
    داریوش گفت : به........ فرق میکنه ..... خیلی هم فرق میکنه.......
    گفتم : مثلا" چه فرقی؟



    عشق ::: چهارشنبه 86/10/26::: ساعت 7:43 عصر
    نظرات دیگران: نظر


    >> بازدیدهای وبلاگ <<
    بازدید امروز: 0
    بازدید دیروز: 9
    کل بازدید :14140

    >>اوقات شرعی <<

    >> درباره خودم <<
    قسمت پنجم قصه عشق -
    عشق
    عشق یعنی خاطرات بی غبار دفتری از شعر و از عطر بهار عشق یعنی یک تمنا , یک نیاز زمزمه از عاشقی با سوز و ساز عشق یعنی چشم خیس مست او زیر باران دست تو در دست او

    >>آرشیو شده ها<<

    >>لوگوی وبلاگ من<<
    قسمت پنجم قصه عشق -

    >>موسیقی وبلاگ<<

    >>اشتراک در خبرنامه<<
     

    >>طراح قالب<<