قسمت ششم قصه عشق -
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تقوای الهی، اساس هر حکمتی است . [امام علی علیه السلام]
قسمت ششم قصه عشق -
  • پست الکترونیک
  • شناسنامه
  •  RSS 
  • پارسی بلاگ
  • پارسی یار
  • در یاهو
  • سهراب گفـت :مثلا" آدم میتونه داماد بشه .....اما دوماد چی ؟..... دیگه آدم بشو نیست.
    سرتون رو درد نیارم دو سه ساعتی من ونازنین رو دست انداختن. وکلی خندیدند.بعد هم همه با هم به کنار دریا رفتیم وبا انداختن سبزها توی دریا سیزدهمون رو بدر کردیم.
    ساعت حدود هفت بعد از ظهر بود که قرار شد کم کم راه بیافتیم.

    داشتم این پا اون پا میکردم.که دایی رو به بابا کرد وگفت: نصرت خان با اجازه شما وخواهرم احمد امشب وفردا شب مال ماست نازین رو میاره و شب خونه ما میمونه.فردا بعد از ظهرم میخوام با جفتشون شرط وشروطم در میون بذارم.
    بنابراین فردا شب هم اونجا هستند اما پس فردا شب هر دوشون برای دست بوس میان خونه شما.
    بابا گفت ما ریش و قیچی رو سپردیم دست شما .
    شما یه پسر ماهم یه دختر به بچه هامون اضافه شدن.
    دایی بعد از تمام شدن حرف بابا رو به من کرد وگفت : همونجور که اومدی بر میگردی اگه یه مو از سر این دردونه من کم بشه حسابت با کرام الکاتبینه.
    من چشمی بلند بالا گفتم و بعد از خداحافظی از همه فامیل وتشکر از زحماتی که کشیده بودند.با نازنین سوار ماشین شدیم و آرام به طرف تهران حرکت کردیم.
    به این ترتیب یکماه دلهره وتشویش به پایان رسیدودوران خوشی وسرمستی ما آغاز شد.
    اما ته دلم یه دلشوره ای داشتم که رنجم میداد.اما نمیدونستم اون چیه.

    صبح ساعت شش بود که از خواب بیدارشدم.کمی خسته بودم. اما نازنین باید به مدرسه میرفت.
    با یک بوسه ، آرام نازنین رو از خواب بیدار کردم.چشماش رو که باز کرد لبخندی روی لباش نشست. با همون لبخند گفت سلام عزیزم.
    گفتم سلام نازنینم.بلند شو که باید بری مدرسه.
    لباش رو جمع کرد وگفت : من میخوام پیش تو باشم نمیخوام برم سر کلاس.
    دستی به موهاش کشیدم ونوازشش کردم. و گفتم : تو که میدونی منم دوست دارم کنار تو باشم اما نباید کاری بکنیم که بابا اینا این آزادی رو از ما بگیرن.
    یکم دلخور شد اما پذیرفت.
    یه بوسه دیگه به لبهاش زدم وگفتم بلند شو خوشگلم... با ناز از جاش بلند شد با هم به طبقه پایین رفتیم دیگه ساعت شش ونیم بود، زن دایی یه میز مفصل صبحانه چیده بود ،دایی ده دقیقه قبل از پایین آمدن ما رفته بود.
    صبحانه رو که خوردیم نازنین کارهاش رو کرد وآماده رفتن شدیم.
    با ماشین تا مدرسه راه زیادی نبود ، بنا براین به موقع به دبیرستان نازنین رسیدیم.
    اینبار بدون ترس و لرز ، ماشین رو کمی دورتر یه جای مناسب پارک کردم و قدم زنان به طرف در مدرسه حرکت کردیم ، نازنین با افتخار و محکم دست منو گرفته بود تو دستش و شونه به شونه من راه می اومد. من زیر چشمی میدیم که هم مدرسه ای هاش دارن یواشکی مارو به هم نشون میدن . اما به روی خودم نیآوردم که متوجه این ماجرا شدم.
    معاون مدرسه که خانم خوشتیپ و فهمیده ای بنظر میرسید و برای خوش آمد گویی وکنترل جلوی در مدرسه ایستاده بود وقتی رسیدیم دم در خنده ای کرد وگفت : خب ....خب .... پس بالاخره ژولیت ،رومئو رو به دام انداخت. بعد رو نازنین کرد و گفت: بالاخره کار خودت رو کردی بلا.
    نازنین خنده ملیحی کرد و همراه با کمی خجالت سلام کرد.
    خانم جهانشاهی دستش رو بطرفم دراز کرد و گفت سلام رمئو.
    دست دادم و گفتم ببخشید بنده باید عرض ادب میکردم.
    بشدت تعجب کرده بودم........ من را میشناخت ، خیلی هم خوب میشناخت.
    گفت بالاخره بدستت آورد. گیج شده بودم.
    متوجه شد و گفت : تو مدرسه کسی نیست شما رو نشناسه تا حالا دوبار آلبوم عکست اومده دفتر ، چند بار هم دفتر خاطرات این عاشق دلخسته که توی هیچ صفحه ایش کمتر از بیست بار اسمت تکرار نشده .
    احمد فلان.... احمد بیسار....... احمد اینکار رو کرد ........احمد اونکار رو کرد.....
    خلاصه همه فکر و ذکر این دختر ما شده بودید حضرتعالی.....
    شرمنده شدم . از این همه عشق و از این همه محبت.
    خانم جهانشاهی رو به نازنین کرد وگفت خب چه خبر ؟
    نازنین آروم وبا غروری توام با حیا دستش رو بالا آورد و حلقه اش رو به خانم معاون نشون داد .
    در حالیکه میشد خوشحالی رو تو صورت خانم جهانشاهی خوند گفت : انشالله خوشبخت باشید. بعد اضافه کرد پس امروز شیرینی رو افتادیم.
    دسپاچه گفتم حتما"... حتما" در همین موقع همکلاسی های نازنین دور ما حلقه زدند. از هر طرف سلام بود که به طرف من سرازیر شده بود.بگونه ای که نمیرسیدم پاسخ همه رو بدم هر کی یه چیزی میگفت.
    جلوی در مدرسه حسابی شلوغ شده بود . من برای اینکه قائله بخواب به نازنین گفتم تو با دوستات برو تو من میرم یه کارتن شیرینی بگیرم بیارم . با این حساب ما باید همه مدرسه رو شیرینی بدیم.
    نازنین لبخندی زد و در این لحظه توسط دوستاش که مشتاق بودن هر چه زودتر ببین ماجرا به کجا رسیده . به داخل مدرسه کشیده شد.
    منم رفتم ده کیلو شیرینی تر خریدم و به مدرسه برگشتم .
    وقتی رسیدم زنگ خورده بود و بچه ها به کلاس رفته بودند مستخدم مدرسه رو صدا زدم وگفتم از خانم جهانشاهی خواهش کنین یه لحظه بیان دم در.
    مستخدم رفت و بعد از چند لحظه برگشت وگفت خانم مدیر گفتن شما تشریف ببرین داخل .
    ورود آقایان به داخل مدرسه ممنوع بود اما من به داخل دعوت شده بودم.
    درحالیکه سنگینی جعبه های شیرینی خسته ام کرده بود.به اتاق مدیر مدرسه رسیدیم معلمین هنوز سر کلاس نرفته بودند وبرای تبریک سال نو تو اتاق خانم مدیر که بعدا" فهمیدم خانم جنت نام دارند جمع شده بودند.با ورود من معلمین که انگار یاد شیطنت های دوران جوانی خودشان افتاده بودن شروع کردند دست زدند.
    خیس عرق شده بودم راستش دنبال یه راه گریز میگشتم که از اون مهلکه خودم رو خارج کنم.
    تازه فهمیدم رسوای خاص و عام بودم و خودم خبر نداشتم.
    یکی از معلم ها که مشخص بود معلم ادبیات نازنینه با من دست داد و سلام وعلیک کرد و گفت: اگر بیرون از این مجلس هم شما رو میدیم باز میشناختمتون اونقدر که نازنین شمارو توی قصه هایی که برام بعنوان تکلیف میاورد دقیق تشریح کرده بود.
    نمیدونستم چی بگم......مونده بودم.......با لاخره معلم ها سر کلاسها رفتند و من و خانم جنت و خانم جهانشاهی تو دفتر تنها موندیم.
    خانم جهانشاهی رو به من کرد و گفت: قبل از هر چیز بهتون تبریک میگم . شما بهترین ،خوش اخلاق ترین و مهربانترین شاگرد من رو به همسری گرفتین
    تشکر کردم.
    ادامه داد : حتما تعجب کردین چطور اینقدر شما برای کادر و بچه های مدرسه ما آشنا هستین.
    مودبانه با سر این جمله اونو تایید میکردم
    خانم جنت ادامه داد نازنین دانش آموز منظم ومرتبی بود تا اینکه اواسط سال گذشته تحصیلی دچار یه افسردگی شد و ما نفهمیدیم چشه تا یه روز در حالیکه مشغول تماشای یه آلبوم عکس سر کلاس بود ، توسط معلم به دفتر اعزام شد. اون آلبوم ، آلبوم عکسای شما بود.
    من با نازنین خیلی صحبت کردم تا سر درد دلش باز شد و گفت که عاشق شما شده .
    خیلی از شما تعریف میکرد. بهش گفتم این مطلب رو با خانواده ات در میون بزار اما بشدت مخالفت کرد ظاهرا" دلش نمی خواست تا شما هم به اون ابراز علاقه نکردین این مطلب تو خانواده اش مطرح بشه.
    من خیلی باهاش صحبت کردم هر راهنمایی که به ذهنم میرسید به او دادم .
    اما روز بروز اون افسرده تر و غمگین تر میشد. تا اینکه دیدم دیگه تامل جایز نیست . یه روز بعد ازطهر در ساعت تعطیلی مدرسه بدون اینکه او مطلع بشه پدرش را به مدرسه دعوت کردم و کل ماجرا را برایش شرح دادم.
    ایشون با توجه به علاقه شدیدی که به نازنین داشت ، گفت : من هم متوجه افسردگی او شده بودم اما هر چه کردم نتوانستم دلیل آن را بیابم. وبعد اضافه کرد . من میون همه خواهر وبرادرزاده هایم احمد را بیش از همه دوست دارم ، جوانی فعال وشایسته است اما تا زمانی که خود احمد احساسی متقابل نسبت به نازنین پیدا نکرده هیچکاری از دست هیچکس بر نمی آید .
    خانم جنت بعد از گفتن این مسئله اضافه کرد . در این مورد خواهش میکنم به پدر نازنین نگویید که من شمارو در جریان مطلع بودن ایشون از عشق نازنین گذاشتم.
    من خوشحالم...نه من همه کسانی که توی این دبیرستان هستند از کادر مدرسه گرفته تا دانش آموزان خوشحالند به خاطر نازنین.
    اما چند تا خواهش دارم .حالا که به سلامتی این ماجرا ختم بخیر شد و با هم نامزد شدین. باید رعایت یک سری مقرارت اداری مارو هم بکنین تا خدای نکرده باعث سوء استفاده دیگران نشه
    نازنین بایدهر روز به موقع به مدرسه بیاد و راس ساعتی که مدرسه تعطیل میشه
    از مدرسه خارج بشه .
    هرگونه غیبت از مدرسه باید با اطلاع از طرف پدر و یا مادر نازنین همراه باشه.
    و شما هم با اینکه همه مدرسه شمارو میشناسند باید از مراجعه مجددبه مدرسه
    خود داری کنید
    بردن و آوردن نازنین هم بعد از خروج از مدرسه ، نباید باعث ایجاد مسئله ای بشه.
    و بالا خره اینکه نازنین باید سرو سامانی به وضع درساش که مدتی است چنگی بدل نمیزنه بده البته باکمک شما

    حالش رو نداشتم برم مدرسه ، خبری هم نبود میدونستم تا دو سه روز مدرسه سر کاری و تق ولقه.......دم یه تلفن عمومی و ایسادم و تلفن مدرسه رو گرفتم همونی گوشی رو برداشت که کارش داشتم آقای ضرغامی معاون مدرسه که اهل شهرستان رشت بود.خیلی باهم رفیق بودیم وشوخی میکردیم. هوای منو خیلی داشت عاشق صدای هایده بود و حاضر بود برای گرفتن نوار جدید اون واسم هر کاری بکنه.


    سلام کردم. با لحجه شیرین خودش گفت : به... به.... پارسال دوست امسال آشنا احمد آقاجان.بازم که حب جیم خوردی پسر . وقتی تنها بودیم با این اسم منو صدا میکرد.


    گفتم :به جان آقای ضرغامی یه خبری برات دارم که بهت بگم پر در میاری.


    ذوق زده گفت : جان من ....خانم هایده جان ترانه جدید خونده.


    خنده ام گرفت .


    گفتم نه بابا از اینم مهمتر


    با عصبانیت گفت : حرف دهنت رو بفهم پسر جان . از این مهمتر خبری تو دنیا وجود نداره . فهمیدی . بعد با دلخوری گفت:از چشمم افتادی .


    به شوخی گفتم کجا آقا ، رو دماغتون.همیشه در مورد دماغ گنده اش سربه سرش میذاشتم . تا اینو گفتم : به خنده افتاد و گفت : خیلی خوب حالا بگو ببینم چه خبره .


    گفتم : با اجازتون زنم گرفتم.


    از تعجب گفت:ا........ووووووو.....بگو جان من......


    گفتم بجان شما.........


    گفت: سر بسرم میزاری


    گفتم : بخدا نه.......


    گفت: ضرغامی بمیره راست میگی؟


    گفتم خدا نکنه آقا بله راست میگم .


    پرسید تو قبل از عید که آدم....ببخشید مجرد بودی


    گفتم : یه دفعه پیش اومد .


    گفت: احمد آقاجان عمو ضرغام و.... سر کار نذاشتی .


    نا خود اگاه صدام بلند شدو گفتم: آقا مثه اینکه شما مارو گرفتین ها .گفتم نه.یکدفعه پیش اومد چهار روز پیش زنمون دادن
    خودش رو جمع وجور کرد و گفت: بله ...بله.. فهمیدم.بعد با لحنی که معلوم
    بودخیلی خوشحال شده گفت: احمد آقا جان پس شیرینی رو افتادیم.
    گفتم چشم روی دوتا تخم چشمام. بعد اضافه کردم من امروز وفردا کار دارم نمیتونم بیام خودت یه جوری قضیه رو راست وریس کن
    گفت: آهان اما راست وریس کردن کار ها برای دو روز خرجت رو میباره بالا. گفتم باشه قبولت دارم .گفت دوتا کاست با حال از خانم هایده جان.
    گفتم باشه چشم گفت چشمت بی بلا . برو خیالت تخت. آب از آب تکون نمیخوره.اصلا" دو روز اول مدرسه که مدرسه بشو نیست. فقط قولت یادت نره ها

    گفتم : نه .....مگه تا حالا بد قولی هم داشتیم ؟
    گفت الحق و والانصاف...نه
    گفتم : پس فردا وپس فردا نه چهارشنبه میبینمت.
    گفت: باشه وبعد که دوزاریش افتاد . دستپاچه گفت این که شد سه روز
    خندیدم و گفتم امروز که خودم نیومدم فردا و پس فردا رو هم مهمون شما وخانم هایده جان هستم.(این تکه رو مثل خودش بیان کردم) خداحافظ
    گفت: خیلی بد جنسی اگه دوستت نداشتم میدونستم چه پوستی ازت بکنم.
    گفتم دل بدل راه داره آقای ضرغامی خداحافظ
    خدا حافظی کرد وگوشی رو گذاشت. با خیال راحت از سه روز آینده به طرف
    جام جم حرکت کردم.
    راه خیلی نزدیک بود و زود رسیدم.اول یه سر رفتم امور اداری ، با بچه های اون قسمت سلام وعلیکی کردم و یکی دوتا کار داشتم ، ردیف کردم. راجع به ورودم به دانشکده بعنوان سهمیه سازمانی قولهایی بهم داده بودند که اعلام کردند مصوبه اش را از مدیریت گرفته اند وبمحض ارائه مدرک دیپلم میتونم بعنوان سهمیهء سازمانی بدون کنکور وارد دانشکده سازمان شده و تحصیلات دانشگاهیم رو شروع کنم خیلی خوشحال شدم .بچه ها با اینکه نباید اینکار را میکردند اما یک کپی از نامه موافقت مدیریت رو بهم دادند.




    عشق ::: چهارشنبه 86/10/26::: ساعت 7:44 عصر
    نظرات دیگران: نظر


    >> بازدیدهای وبلاگ <<
    بازدید امروز: 7
    بازدید دیروز: 1
    کل بازدید :14138

    >>اوقات شرعی <<

    >> درباره خودم <<
    قسمت ششم قصه عشق -
    عشق
    عشق یعنی خاطرات بی غبار دفتری از شعر و از عطر بهار عشق یعنی یک تمنا , یک نیاز زمزمه از عاشقی با سوز و ساز عشق یعنی چشم خیس مست او زیر باران دست تو در دست او

    >>آرشیو شده ها<<

    >>لوگوی وبلاگ من<<
    قسمت ششم قصه عشق -

    >>موسیقی وبلاگ<<

    >>اشتراک در خبرنامه<<
     

    >>طراح قالب<<