قسمت هفتم قصه عشق -
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرکه بر اساس دین، دوستی نکند و بر اساس دین، دشمنی نکند، دین ندارد . [امام صادق علیه السلام]
قسمت هفتم قصه عشق -
  • پست الکترونیک
  • شناسنامه
  •  RSS 
  • پارسی بلاگ
  • پارسی یار
  • در یاهو
  • با دمبم گردو میشکوندم خدارو شکر کردم به خاطر این همه محبت که در حقم کرده بود این دومین هدیه مهم زندگیم بود که در طول یک هفته گذشته گرفته بودم.
    خوشحال وخندان به طرف واحد دوبلاژ رفتم از در واحد که وارد شدم خدا رحمتش کنه : آقامهدی (آژیر) رو دیدم .داد زد و گفت:خودش اومد. بعد یه ورقه تکست داد دستم گفت بموقع رسیدی بدو تو استودیو این دو خط و بگو.
    گفتم سلام.
    گفت علیک سلام.
    گفتم بزارین من بد بخت از راه برسم .
    گفت خوب رسیدی.........حالا برو تو.....
    بعد منو بزور داخل استودیو فرستاد. مازیار بازیاران و تورج نصر داشتند طبق نقشهایی که داشتند تو سرو کله هم میزدنند ونقششون رو میگفتن . با سر سلام علیک کردم و نشستم پشت میکرفون دو خطی که آقامهدی میگفت :یه چیزی نزدیک به دوازده دقیقه فیلم بود که تا سینک بزنیم و بگیم یه چیزی نزدیک دوساعت وقتمونو گرفت بالا خره تموم شد واز استودیو زدیم بیرون به آقا مهدی گفتم خب اگه من نرسیده بودم چیکار میکردی
    نه گذاشت و نه برداشت گفت : خب میدادیم یه خر دیگه میگفت .بعد هم زد زیر خنده .
    کمی شوخی کردیم و گفت تو کجا بودی پسر ، باز غیبت زده بود .
    گفتم راستش گرفتاری خانوادگی داشتم .این جمله رو با تبختر وتفاخر گفتم


    جوری که با حالتی جواب داد : آره ارواح عمه ات حتما" دنبال خرج زن و بچه بودی ؟
    مازیار وتورج داشتن دهن ما دوتا رو نیگا میکردن و منتظر بودن ببینن من چه جواب دندان شکنی بهش میدم .
    آخه ما همیشه کر کری داشتیم ، البته کاملا" شوخی . چون آقا مهدی بی اغراق حکم استاد وبزرگ من رو داشت
    من قیافه ای گرفتم وگفتم البته بچه که نه ، در همین حال شروع کردم با حلقه دستم ور رفتن و ادامه دادم اما زنم خب یه جورایی بله .
    یه نیگاهی به من کرد و یه نیگاه به حلقه، چند لحظه سکوت و بهت و در حالیکه انگشتش رو سرم گذاشت گفت : ......ا..ا..ا.......فاتحه ؟........
    گفتم : فاتحه ........
    گفت :بالاخره کدوم یکی ماست خورتو گرفت(منظورش دوست دخترام بود) گفتم : عمرا".....هیچکدوم .
    گفت: پس کی ؟
    گفتم : دختر داییم .
    گفت : امیدوارم ....ولش کن نفرینت نمی کنم بعد خندید واومد باهام ماچ وبوسه کرد ودر گوشم گفت : خوشبخت باشی .خوب کاری کردی.
    در این زمان مازیار پرید وشروع به ماچ وبوسه کردن و تبریک گفتن .بعدهم نوبت تورج رسید .
    در همین حال آقا مهدی شروع کرد به جار زدن که: آهای ایهاالناس . آخه من دردم رو به کی بگم . ما این احمد به این خوبی تو این مملکت داریم اونوقت میرن خر از قبرس وارد میکنن. اصلا" انگار نه انگار این همون آدمی که چند لحظه پیش در گوشی اون حرفارو بمن گفته.
    بچه های یکی یکی جمع می شدندکه بین چی شده باز آقامهدی شلوغ بازی درآورده که متوجه ماجرا شده ومی اومدن به من تبریک میگفتن.
    خلاصه تا سرم رو چرخوندم. دیدم ساعت دوازده ونیم وباید خودم رو زود برسونم مدرسه نازنین.واسه همین از بچه ها خداحافظی کردم وبدون اینکه به گروه کودک سر بزنم به طرف تجریش حرکت کردم .
    اینم اضافه کنم مازیار از کهنه کارای دوبلاژ و صمیمی ترین دوست من تو واحد بود با اینکه اختلاف سنی زیادی با هم داشتیم اما دوتا رفیق خوب بودیم.
    وقتی رسیدم دم مدرسه تازه زنگ خورد . در محلی که قرار گذاشته بودیم وایسادم تا نازنین اومد. اول که رسید یه ماچ آبدار منو کرد و بعد گفت: سلام.
    گفتم سلام خوشگل من. خیلی کیفت کوک تر از صبحه .
    گفت خبر نداری امروز خیلی ها رفتن تو خماری .بعد با دست چند تا از همکلاسیهاش رو که کمی دورتر وایساده بودن نشون داد و گفت : این ماچ آبدار هم از ته قلبم برای عزیز ترین چیز تو دنیابرام یعنی تو بود و هم برای کم کردن روی اون بچه ها بود
    پرسیدم دوستات هستن گفت آره ولی حسابی حسودیشون شده.
    بعد گفت ماشین رو روشن کن برو بغل دستشون
    گفتم هرچی شما دستور بدین قربان دوباره ماچم کرده وگفت دوستت دارم منم گفتنم : منم
    راه افتادم و رفتم نزدیک دوستای نازنین
    شیشه رو داد پایین وگفت ببخشین بچه ها شوهرم عجله داره وگرنه میرسوندیمتون.
    یه دستی تکون داد و شیشه داد بالا و گفت برو .
    از خنده مرده بودم . گفتم تو اینقدر بدجنس نبودی نازنین من
    گفت: هنوزم نیستم عزیزم اما تو این یه سال و نیم گذشته ، این چند نفر خیلی من و دق ودرد دادن و چزوندن . بعد داد زد خداجون ازت ممنونم وباز پرید ومن رو یه ماچ دیگه کرد.
    خیلی احساساتی شده بود. گفتم تو مدرسه چه خبر بود.
    گفت : خیلی خبر ها ،خیلی ‌. اول یه جوجه کباب دبش به من میدی میخورم تا برات تعریف کنم
    گفتم : ای بچشم با حاتم چطوری .
    گفت با تو تو جهنم هم خوبم ،حاتم که بهشته.
    گاز ماشین رو گرفتم و به طرف ونک رفتیم. برای خوردن جوجه کباب حاتم. به رستوران حاتم رسیدیم و ماشین رو توی پارکینگ رستوران پارک کردیم وداخل رستوران شدیم.
    رفتیم یه گوشه ای نشستیم. بلا فاصله گارسون اومد وسفارش غذا رو گرفت و رفت .
    رستوران شلوغ بود ، میدونستم بیست دقیقه ای طول میکشه تا نهارو بیارن . واسه همین از نازنین پرسیدم تو مدرسه چه خبر بود.
    نازنین که هنوز هیجانزده بود ، گفت : میخوام از اول صبح برات بگم تا ظهر .
    گفتم : باشه عزیزم هرجور که تو دوست داری.
    گفت : میخوام مثل خودت قصه پردازی کنم.
    خندیدم و گفتم : من کی چنین کاری کردم.
    گفت : خودت متوجه نمیشی ولی وقتیکه میخوای یه ماجرایی رو تعریف کنی اونقدر جز به جز و قشنگ شرحش میدی که آدم فکر میکنه خودش وسط اون ماجرا وایساده و داره تماشاش میکنه .
    دستش رو که تو دستم بوسیدم و گفتم : خیلی ازم تعریف بکنی باورم میشه ،............... بسه ماجرا رو برام بگو .
    خندید و شروع کرد.
    ساعت حدود شش صبح بود که بوسه گرم احمد رو روی لبام حس کردم ، احساس خیلی خوبی داشتم و نمیخواستم به این زودی ها اون حس رو از دست بدم ، واسه همین چند لحظه ای خودم رو به خواب زدم . احمد آروم آروم دست می کشید به موهام واونارو بو میکرد.چشمام و باز کردم و گفتم : سلام عزیزم ، این جمله رو با تموم وجودم بهش گفتم.
    اونم متقابلا"گفت : سلام نازنینم....و بعد با مهربانی ادامه داد :بلند شو که باید بری مدرسه .
    خودم رو لوس کردم و مثل بچه کو چو لو ها لبام رو جمع کردم و گفتم: من میخوام پیش تو باشم نمیخوام برم مدرسه.
    دستی به موهام کشید و نوازشم کرد و گفت : تو که میدونی منم دوست دارم کنار تو باشم اما نباید کاری بکنیم که بابا اینا این آزادی رو از ما بگیرن. یکم دلخور شدم اما پذیرفتم.
    یه بوسه دیگه به لبهام زد و گفت : بلند شو خوشگلم... از جا بلند شد م و با هم به طبقه پایین رفتیم دیگه ساعت شش ونیم بود، مامان یه میز مفصل صبحانه چیده بود ،بابا ده دقیقه قبل از پایین آمدن ما رفته بود.
    صبحانه رو که خوردیم کارهام رو کردم و آماده رفتن شدیم.
    با ماشین تا مدرسه راه زیادی نبود ، بنا براین به موقع به دبیرستان رسیدیم.
    اینبار بدون ترس و لرز و قدم زنان به طرف در مدرسه حرکت کردیم ، محکم دست احمد رو گرفته بود تو دستم و شونه به شونه اش راه می رفتم میخواستم به همه دنیا بگم این منم نازنین عاشق و دلخسته احمد ، وحالا اون ماله منه.... فقط مال من.......
    زیر چشمی میدیم که هم مدرسه ای هام دارن یواشکی مارو به هم نشون میدن اما به روی خودم نیآوردم که متوجه این ماجرا شدم.
    خانم جهانشاهی ناظم مون و بهترین راهنما و سنگ صبور من . برای خوش آمد گویی و کنترل جلوی در مدرسه ایستاده بود . وقتی رسیدیم دم در. خنده ای کرد و گفت : خب ....خب .... پس بالاخره ژولیت ، رومئو رو به دام انداخت.
    بعد رو من کرد و گفت: بالاخره کار خودت رو کردی بلا.
    با خنده ای همراه با خجالت سلام کردم .

    خانم جهانشاهی دستش رو بطرف احمدم دراز کرد و گفت سلام رمئو.
    احمد دستش رو جلو برد ومودبانه دست داد. گفت: ببخشید بنده باید عرض ادب میکردم.
    بشدت تعجب کرده بود از اینکه او را میشناخت ، اونم خیلی خوب .
    گفت بالاخره بدستت آورد. احمد معلوم بود حسابی گیج شده
    خانم جهانشاهی که متوجه گیجی احمد شده بود ادامه داد: تو مدرسه کسی نیست شما رو نشناسه. تا حالا دوبار آلبوم عکست اومده دفتر ، چند بار هم دفتر خاطرات این عاشق دلخسته که توی هیچ صفحه ایش کمتر از بیست بار اسمت تکرار نشده .
    احمد فلان.... احمد بیسار....... احمد اینکار رو کرد ........احمد اونکار رو کرد.....
    خلاصه همه فکر وذکر این دختر ما شده بودید حضرتعالی.....
    احمد حسابی از خجالت سرخ شده بود.
    خانم جهانشاهی رو به من کرد و گفت : خب چه خبر ؟
    آروم و با غرور دستم رو بالا بردم و حلقه ام رو به خانم جهانشاهی نشون دادم .
    در حالیکه میشد خوشحالی رو تو صورتش خوند گفت : انشالله خوشبخت باشید.
    و بعد اضافه کرد پس امروز شیرینی رو افتادیم.


    احمد دستپاچه گفت : حتما"... حتما" در همین موقع همکلاسی هام که همه احمد رو میشناختن دور ما حلقه زدند. از هر طرف سلام بود که به طرف ما سرازیر شده بود.بگونه ای که نمیرسیدیم پاسخ همه رو بدیم . هر کسی یه چیزی میگفت.
    جلوی در مدرسه حسابی شلوغ شده بود . احمد به بهانه شیرینی خریدن از معرکه در رفت .
    بچه ها هم که مشتاق بودن هر چه زودتر ببین ماجرا به کجا ها کشیده شده . منو داخل مدرسه کشوندن.
    تو حیاط مدرسه قل قله بود . همه دور تا دور من جمع شده بودند . نه فقط بچه های کلاسمون همه بچه های مدرسه آخه همونجور که خانم جهانشاهی صدامون کرد . من تو مدرسه معروف شده بودم به ژولیت نا کام.
    یه جور ماجرای من شده بود . مسئله همه بچه ها . میرفتن امامزاده شمع نذر میکردن واسه من ، گندم میریختن جلوی کفترا .
    حتی شنیده بودم کوکب خانم مستخدم مدرسه مون هم هر شب جمعه میره و برای رسیدن احمد به من شمع روشن میکنه.
    خانم جهانشاهی و خانم صالحی رو هم چند بارخودم دیده بودم.
    بهرصورت هرکی سوالی میکرد .
    یکی از بچه ها که دست چپ منو گرفته بود تو دستشو داشت حلقه مو تماشا میکرد یدفعه دست منو بالا برد و گفت بچه ها حلقه شو........
    بچه ها برای دیدن حلقه من از سرو کول همدیگه بالا میرفتن. صورتم گز گز میکرد . از بس ماچم کرده بودند.


    خانم جنت مدیر مدرسه با زدن زنگ به دادم رسید . هر چند سر صف هم هرکسی سعی میکرد پشت سر و جلوی من قرار بگیره تا بتونه با من حرف بزنه.
    خانم جنت بالای سکوی مدرسه رفت و سال نو رو به همه تبریک گفت. بعد رو به همه بچه ها کرد و گفت خب بسلامتی شنیدم بزرگترین مشکل تاریخ بشری و مدرسه ما بالاخره به خیر وخوشی حل شده .
    بچه ها یکمرتبه زدن زیر جیغ و بعد دست زدن . بعد از چند لحظه با بالا رفتن دست خانم جنت سکوت دوباره حکم فرما شد.
    خانم مدیر ادامه داد :چند دقیقه پیش خانم جهانشاهی به من خبر داد اتفاقی که همه ماخالصانه از خدا میخواستیم بوقوع پیوسته و یکی از بهترین شاگردهای مدرسه به آرزوی قلبیش رسیده .
    من از طرف خودم و همه همکارا ی مدرسه این اتفاق فرخنده رو به دخترم نازنین تبریک میگم .
    باز مدرسه منفجر شد.
    اینبار خانم جنت بدون اینکه در صدد خاموش کردن صدای شادی بچه ها بر بیاد از سکوی حیاط پایین اومد و به طرف دفتر رفت ،
    بعد از دقایقی خانم جهانشاهی از سکو بالا رفت و در حالیکه سعی میکرد جلوی اشکاش رو بگیره ، رو به بچه ها کرد وگفت: خب بچه ها یادتون هست چه قراری گذاشته بودیم ، برای روزی که نازنین به آرزوش رسید .
    بچه با صدای بلند یک صدا گفتند : ب....ع.......ل.......ه.
    خانم جهانشاهی با بغضی که توی گلوش پیچیده بود ادامه داد: پس قرار ما ساعت هفت.......بعد از کمی مکث گفت: خب حالا برین سرکلاسهاتون.
    هیچکس سر جاش ننشسته بود. همه دور میز من جمع شده بودن و میخواستن بدون ماجرا چه جوری جور شد.
    مدتی نگذشته بود که خانم صالحی و جهانشاهی با یه جعبه شیرینی تر وارد کلاس شدن .
    بچه ها ناچار رفتن سر جای خودشون نشستن . خانم صالحی رو به من کرد و گفت : نازنین بیا اینجا دخترم.
    من از پشت میزم بلند شدم و به طرفه خانم صالحی و جهانشاهی رفتم هر دو من رو بوسیدن و بهم تبریک گفتند.
    بعد خانم صالحی رو به فرشته دوست صمیمی کرد و گفت : فرشته خانوم نمیخوای این شیرینی عروسی دوستت رو بین بچه ها تقسیم کنی ؟
    فرشته مثه برق گرفته ها از جاش پرید وجعبه شیرینی رو از دست خانم صالحی گرفت و شروع به توزیع بین بچه ها کرد.
    خانوم صالحی رو به من کرد و ادامه داد : و اما نازنین خانم موظفه . همونجور که غم وغصه هاشو با ما قسمت کرده بود حال مارو در شادیش با تعریف کردن ماجرا شریک کنه.
    خانم صالحی و جهانشاهی هر کدوم تجربه تلخ یک شکست عشقی رو تو سینه شون داشتن به همین دلیل خیلی صبورانه در طی این مدت یکسال ونیم با من همراهی و همزبونی کرده بودند. و خب الان حقشون بود که از آخر ماجرا هم باخبر بشن.
    من شروع کردم به تعریف کل ماجرا از شب تولد امیر تا مراسم به اصطلاح مجازاتمون که در حقیقت مراسم نامزدیمون بود .
    مثل افسانه ها بود وقتی حرفام تموم شد نزدیک ده دقیقه صدا از هیچکس در نمی اومد حتی خانم صالحی وجهانشاهی .


    هرکس در عالم خودش داشت داستان رو تجسم و مزمزه میکرد .
    فقط صدای زنگ بود که تونست رشته این افکار رو پاره کنه. بر عکس همیشه هیچکس عجله ای برای خارج شدن از کلاس نداشت وخانم جهانشاهی شروع کرد به دست زدن ، بچه هام کم کم شروع کردند.
    من از خوشحالی وخجالت سرخ شده بودم.
    خانم صالحی در حالیکه قطرات اشکش رو با یه دستمال از چشماش پاک میکرد گفت : بچه ها قرار امشب یادتون نره ، وبعد از بوسیدن مجدد من از کلاس خارج شد..
    تا زنگ تعطیلی خورد همه چیز تحت الشعاع ماجرای من بود. دوتا از بچه ها که از اول خیلی منو اذیت میکردن و دق و درد بهم میدادن ، به طرفم اومدن و تبریک خشکی گفتن و با طعنه ادامه دادند : خیلی خوش بحالت شد.
    لبخندی زدم و جوابشون ندادم میدونستم از حسودیشونه
    دخترای مغروری بودن و با همه بچه ها همین جور بر خورد میکردند.
    تو دلم گفتم امروز نوبت منه که حال شما رو بگیرم ، اما نه اینجا و نه حالا.
    زنگ آخر به صدا در اومد و من با عجله خودم رو به بیرون مدرسه رسوندم. میدونستم عزیز ترین کسم توی دنیا . دم در منتظرم.
    از در که خارح شدم دیدم دو تا همکلاسیهای بدجنسم کنار پیاده رو واسادن و زل زدن دارن احمد و ماشینشو که به اصطلاح بچه ها دختر کش بود . نیگاه میکنند . با خودم گفتم اینم لحظه ای که میخواستم.
    به طرف ماشین احمد دویدم و بعد از سوار شدن یه ماچ یواشکی که فقط اون دوتابدجنس میتونستن ببین احمد رو کردم و بهش گفتم که بره بغل دست اونا نگه داره .
    احمدهم یه چشم بلند بالا گفت و ماشین رو درست جلوی اونا نگه داشت.
    من شیشه رو پایین دادم و سرم رو از اون بیرون بردم و با غرور و جوری که لجشون در بیاد گفتم : بچه ها ببخشین شوهرم عجله داره و گرنه میرسوندیمتون. و بعد سرم رو تو بردم و به احمد گفتم حرکت کن.
    انگار که یه لیوان شربت بید مشک یخ خورده باشم همه جیگرم خنک شد.
    حرفهای نازنین که به اینجا رسید. جوجه کباب رو میز ما آماده خوردن شده بود. قبل از اینکه شروع به خوردن کنیم .
    گفتم : راستی نگفتی قرار بچه ها برای امشب چیه ؟
    نازنین در حالیکه سرش رو پایین انداخته بود گفت : بچه ها نذر کرده بودند شب اون روزی که تو مال من بشی همگی دسته جمعی به امامزاده صالح برن و هرکدوم یک شمع روشن کنن.
    و امشب اون شبه.
    بعد سرش رو بالا گرفت و گفت : احمد ...میدونم تو اهل این چیزا نیستی . اما میشه به خاطر من امشب با بیای امامزاده صالح . تا منم همراه بچه ها نذرم رو ادا کنم.
    حالا اشک تو چشمای منم حلقه زده بود . گفتم : نازنین من . من بخاطر تو حاضرم هستی ام را هم بدم . این که چیزی نیست . قرار گذاشتیم راس ساعت هفت که بچه ها با هم قرار داشتن ما هم بریم امامراده صالح.
    بعد از این شروع کردیم به خوردن اولین نهار تنهای زندگییه مشترکمون.



    عشق ::: چهارشنبه 86/10/26::: ساعت 7:45 عصر
    نظرات دیگران: نظر


    >> بازدیدهای وبلاگ <<
    بازدید امروز: 8
    بازدید دیروز: 1
    کل بازدید :14139

    >>اوقات شرعی <<

    >> درباره خودم <<
    قسمت هفتم قصه عشق -
    عشق
    عشق یعنی خاطرات بی غبار دفتری از شعر و از عطر بهار عشق یعنی یک تمنا , یک نیاز زمزمه از عاشقی با سوز و ساز عشق یعنی چشم خیس مست او زیر باران دست تو در دست او

    >>آرشیو شده ها<<

    >>لوگوی وبلاگ من<<
    قسمت هفتم قصه عشق -

    >>موسیقی وبلاگ<<

    >>اشتراک در خبرنامه<<
     

    >>طراح قالب<<