قسمت هشتم قصه عشق -
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دو دعوى خلاف هم نیست جز که یکى را روى در گمراهى است . [نهج البلاغه]
قسمت هشتم قصه عشق -
  • پست الکترونیک
  • شناسنامه
  •  RSS 
  • پارسی بلاگ
  • پارسی یار
  • در یاهو
  • بعد از نهار طبق قرار قبلی به خونه نازنین اینا رفتیم تا دایی جان شرایطی رو که نشنیده پذیرفته بودیم ، بهمون ابلاغ کنه.
    وقتی رسیدیم هنوز دایی نرسیده بود فرصت رو غنیمت شمرده و یه دوش گرفتم
    نازنین برام حوله ولباس آورد. وقتی ازش پرسیدم از وسایل امیره . گفت : نه عزیز دلم مال خودته .
    تعجب کرده بودم من چنین وسایلی نداشتم اونم خونه نازنین اینا .
    نگذاشت زیاد گیج بزنم . گفت: از تو جهازم آوردم.، کاملا" اندازم بود .
    گفتم : مگه تو جهازت رو هم آماده کردی . گفت همه شو . همه وسایل مربوط به داماد هم ، اندازه شماست عزیز دلم . میدونستم آخرش مال خودم میشی . بهم الهام شده بود.
    نازنین برام هر لحظه غافل گیر کننده بود.
    اصلا" نمی تونستم پیش بینی کنم.لحظه ای بعد باید در چه مورد غافل گیر بشم .و این هر لحظه اونو برام عزیز تر و دوست داشتنی تر میکرد.
    بهر صورت رفتم حموم فکر میکنم یکساعتی شد وان رو پر آب گرم کرده بودم توش دراز کشیده بودم. وقتی اومدم بیرون نازنین که رفته بود حمام پایین و دوش گرفته بود . و اومده بود بالا دنبال من ، خبر داد که دایی اومده خودم رو خشک کردم ، نازنین هم اومد و موهام با سشوار خشک کرد. و فرم داد.
    با توجه به اینکه لباسای بیرونم از فرم افتاده بود لباس دامادیم رو پوشیدم . البته دیگه پاپیون رو نزدم . وسایل تو جیب هامو جابجا کردمو لباسهای کثیفم و گذاشتم توی یه پلاستیک.نازنین که منو تو این لباسا دید ،گفت بد جنس لباس خوشگلات و پوشیدی . حالا که اینطور شد منم لباس نامزدیم رو میپوشم. رفت لباس نامزدیش رو از تو کمدش در آورد ، لباس قبلی هاش و در آورد و اونا رو پوشید. یه آرایش مختصری هم کرد و آماده شد . خیلی زیبا شده بود درست مثل فرشته های توی فیلم ها .
    دست همدیگر و گرفتیم و به طبقه پایین رفتیم. وقتی داخل شدیم دایی بلند شد و به طرف ما اومد هردومون رو بوسید و گفت : بنشینید خودش هم نشست.

    زن دایی شربت آورد وخوردیم .
    بعد شروع به صحبت کرد و گفت : قرار بود امروز من شرایط بزرگترها رو براتون بگم البته شما قبلا" نشنیده همه اونا رو قبول کردین بنابراین لازم الاجراست برای تایید سرهامون رو تکون دادیم .
    دایی گفت :
    شرط اول : بنا به دستور خان داداش که بزرگتر همه ماست و انجام دستوراتش بر هممون واجب ، پنجشنبه بعد از ظهر ساعت پنج دسته جمعی یعنی من وشوکت وبچه هاو نصرت خان ونزهت وبچه ها وخان داداش به محضر حاج آقا کتابچی توی خیابون سی تیر میریم و شما هارو برای سه سال به عقد موقت هم در میاریم.که شما مطمئن بشین دیگه مال هم هستین.

    بنا به دستور خان داداش مهریه این عقد فقط پنج سکه پهلوی طلاست که احمد آقا باید از جیب مبارک خودش این پنج سکه رو بخره و هنگام عقد به نازنین بده.چون مهریه یه حق ، گردن داماد وباید بدهد. پس چه بهتر همان اول بدهد.

    شرط دوم: شما ها باید قول بدین درسهایتان را باجدیت بخونید ، واین ازدواج نباید باعث افت تحصیلی شما بشه بلکه باید با کمک هم کاری کنید که در شما ایجاد رشد کنه.

    و من بیشتر از احمد توقع دارم که ضمن برخورد جدی با امتحانات نهایی ، امکان ورودش به دانشگاه رو هم فراهم کنه و در ضمن مشوق وراهنمای نازنین برای برگشتن به روزهای ایده ال درسیش باشه . چون متاسفانه مدتی بود که نازنین اونطور که باید وشاید به درساش نمیرسید . حالا که همه چیز به خوبی و خوشی گذشته باید این مافات رو جبران کنه.


    شرط سوم : شما میتوانید در خانه ما یا نصرت خان باشید . اما یادتون باشه باید عدالت رو بین ما رعایت کنین. چون هردو خانواده شما رو خیلی دوست دارن . بعد اضافه کرد این آخری شرط خودم بود .و همراه با لبخندی که حاکی از عشق زیاد به ما بود اشک ازچشمش خارج شد ما بلند شدیم به طرفش رفتیم . و اینبار من هر طوری بود دستش رو بوسیدیم. نازنین هم همین کار رو کرد.

    من گفتم : دایی جان من به شرافتم قسم میخورم و قول میدم که تمام سعی و تلاشم را درجهت انجام این تعهدات ومهمتر از اون خوشبختی نازنین به کار ببندم. بعنوان تقدیر و پیش در آمد این قول این رو هم به شما تقدیم میکنم.

    دست کردم تو جیبم و کپی نامه واحد اداری سازمان رو که صبح گرفته بودم به دایی دادم . دایی اشکاش و پاک کرد و عینک مطالعه اش رو به چشمش زد و شروع کرد به خوندن نامه با صدای بلند .

    بدینوسیله مجوز استخدام رسمی آقای احمد نور جمشید جهت اطلاع و اجرا ابلاغ میگردد بدیهی است نامبرده در صورت ارایه پایان نامه دوره دبیرستان در پایان تحصیلی سال جاری از این حق ویژه که بدون شرکت در آزمون عمومی دانشگاه ها در دانشکده رادیو تلویزیون ملی ایران مشغول به تحصیل گرددبر خوردار میباشد. معاونت امور اداری و پرسنلی منصور عدالتخواه.مورخ بیست وسوم اسفند ماه دوهزارو پانصدو سی وچهار شاهنشاهی.

    نازنین نامه رو از دست دایی گرفت ودایی مجددآ بطرفم اومد ومنو ماچ کرد و گفت : میدونستم روسفیدم میکنی پسرم. نازنین به طرفم برگشت و گفت :ناقلا چرا اینو قبلا" به من نشون ندادی .

    گفتم امروز صبح که رفتم اداره این نامه رو به من دادن سر نهار هم فرصت نشد.

    نازنین رو به دایی وزن دایی کرد گفت باباجون مامان جون ببخشید میدونم جلو بزرگتر اینکارا زشت اما نمیتونم جلوی خودم رو بگیرم به طرف من اومد و سرم رو تو دستاش گرفت صورتم و به لباش نزدیک کرد . اما تا رسید به صورتم یه گاز کوچولو از لپام گرفت .

    من که شوکه شده بودم یه جیغ کوچولوی نا خودآگاه زدم و صورتم گرفتم .

    نازنین گفت : این گازو ازت گرفتم که دیگه چیزای به این مهمی رو یادت نره اول به من بگی . همه زدیم زیر خنده . زن دایی به طرف من اومد وگفت منم که حق دارم دوتا ماچ دومادم و بکنم. ومنتظر جواب نشد صورت منو ماچ کرد و گفت : مادر انشالله خدا همیشه دلت رو شاد کنه .......و زد زیر گریه . حالا گریه نکن کی گریه کن.

    جوری که همه منقلب شدن . از جمله خود من.بی اختیار اشکام سرازیر شد.

    بعداز مدتی بر گشتیم اتاق نا زنین که حال اتاق هر دوتامون بود. نازنین در اتاق رو که بست گفت : خوتو آماده کن که میخوام گاز دوم زن وشوهری مونو ازت بگیرم.

    گفتم : نمیشه عفوم کنی ؟

    گفت بخشش در کار نیست فقط بهت ارفاق میکنم اجازه میدم چشماتو ببندی و گازت بگیرم که زیاد دردت نیاد.

    تسلیم شدم و خودم رو آماده گاز کردم .گرمای لبهای نازنین رو که به صورتم نزدیک میشد حس کردم چشمامو به هم فشار بیشتری آوردم که گونه هام منقبض بشه و درد کمتری احساس کنم.که نازنین لبهاشو روی لبهام گذاشت وشروع کرد به بوسیدن من.یک بوسه گرم و طولانی. حس میکردم از روی زمین کنده شده ام و حداقل یک متر با اون فاصله دارم.

    بیش از نیم ساعت این بوسه طول کشید.

    ساعت شش ونیم بود که نازنین یه چادر سفید گذاشت تو کیفش و راه افتادیم به طرف امامزاده صالح.

    وقتی وارد صحن امامزاده شدیم داشتم از تعجب شاخ در میاوردم تقریبا" تمام بچه های مدرسه جعفریه تجریش توی صحن امامزاده بودند و تمام صحن شمالی اون رو پر کرده بودند .

    جمعیت زوار با تعجب به این صحنه نگاه میکردند . حدود دویست تا دختر با چادر سفید درحالیکه شمع های خاموشی در دست داشتند بشکل یک حلال ماه منظم کنار هم ایستاده بودن . وقتی ما رسیدیم دالانی باز کردن و ما رو از وسط اون عبور دادن و به وسط حلال هدایت کردن .

    اصلا" از شلوغ بازیهای صبح خبری نبود.

    خانم صالحی و خانم جهانشاهی هم بدون هیچ تفاوتی مثل بقیه بچه ها تو صف ایستاده بودند.
    وقتی ما وسط حلال قرار گرفتیم یکی از بچه ها با صدای بلند شروع به صحبت کرد.
    همه میدونیم برای چی امروز اینجا جمع شدیم. ....برای ادای یه نذر. برای تشکر از خالقی که به دعای بندگانش گوش میکنه و اونارو بنا به مصلحت وبزرگی خودش برآورده میکنه.

    همه ما نذر مشترکی داشتیم برای یکی از دوستامون ،.......... دوستی که غصه بزرگی تو دلش داشت .

    دلی که خیلی پاک و بی آلایش بود ، که اگه اینطور نبود ، این همه آدم رو یکجا همدرد و همرنج خودش نمیکرد.

    ما همه مون اونو دوستش داریم رنج اون رنج ما شده بود . درد اون درد خودما بود. ما آرزو ها وآمال خودمون رو در بر آورده شدن آمال و آرزوی اون میدیدیم........... و امروز اون به آرزوش رسیده و ما اینجا جمع شدیم تا نذری رو که یکدل با هم بسته بودیم ادا کنیم.

    شدیدا" تحت تاثیر قرار گرفته بودم ونمیتونستم جلوی اشکم رو بگیرم نه من ، همه کسانی که اونجا بودن .حتی کسانی که اصلا" از ماجرا بی خبر بودن ، بی اختیار گریه میکردن . انگار هر کس برای گمشده و نیاز خودش گریه میکرد.

    خانم صالحی وجهانشاهی دوتا تاج گل کوچیک وقشنگی رو که با گل مریم درست کرده بودن به طرف ما آوردند یکی رو روی سر نازنین و دیگری رو روی سر من گذاشتن.

    بعد از اون بچه ها یکی ،یکی شمع هاشونو روشن کردن و شروع کردن آروم آروم به طرف ما حرکت کردن . هر کدوم در فاصله ای معین در یک مدار دایره ای شمعش رو زمین میگذاشت و به این ترتیب هفت حلقه نور با شمع ها دور ما ایجاد کردند. منو نازنین در میون هاله ای از نور قرار گرفته بودیم. هوا دیگه تاریک شده بود و نور شمع ها همه فضای محوطه شمالی امامزاده رو روشن کرده بود. وما در مرکز این نور بودیم.

    بچه ها حال دیگه با صدای بلند گریه میکردند و اشگ شوق میریختند هرکس در حال عبور بود بی اختیار با دیدن این صحنه می ایستاد و بعد از لحظه ای گریه میکرد.

    شور ی به پا بود وهمه به خاطر نازنین من.

    به خودم میبالیدم مثل سردار فاتحی که از یک نبرد بزرگ پیروز برگشته سرم رو بالا گرفته بودم وبدینوسیله میخواستم بگم تمامی این کارها به خاطر همسر زیبا و دلپاک منه.

    تمام کسانی که اونشب اونجا بودن فرشته ای رو در لباس انسان دیدن و در دفتر دلشون تصویر زیبای اونو ضبط کردند.

    مراسم نذر تموم شد و بچه ها که حالا صفای قلبی ویژه ای هم پیدا کرده بودند. همدیگر رو بغل میکردن وبهم تبریک میگفتن.
    در این اثنا کوکب خانم باچشمانی که از شدت گریه قرمز قرمز شده بود به طرف ما اومد و اول نازنین رو بغل کرد و ماچ کرد.
    بعد هم به سراغ من اومد و گونه ها و پیشانی من رو ماچ کرد و گفت : خدا عزتت بده ،..... خدا از بزرگی کمت نکنه ....خدا هر آرزویی که داری بر آورده کنه،..... خدا به عزت این آقا همیشه سر بلندت کنه .........
    و ادامه داد : احمد آقا من پنج تا دختر شوهر دادم . اما به جلال خداوندی قسم اینقدر که از عاقبت بخیری این دختر خوشحال شدم از عروسی دخترای خودم خوشحال نشدم
    این آقا همین الان از جفت چشم کورم کنه اگه دروغ بگم ،...... علیل و ذلیلم کنه ، اگه دروغ بگم......... احمد آقا این دختر یه فرشته است ، یه فرشته......... پیرزن این حرفها رو میزد ومثل ابر بهاری گریه میکرد . دستهای پینه بسته از زحمت شبانه روزیش رو گرفتم و بوسیدم .......
    دستش رو از تو دستم کشید و مادرانه روی سرم گذاشت . و به این وسیله محبت خودش رو نسبت به من بیان کرد............
    ساعت ده ونیم بود که به خونه برگشتیم . زن دایی شام خوشمزه ای درست کرده بود . خوردیم وبرای استراحت به اتاقمان رفتیم. فردا قرار بود بعد از تعطیل شدن مدرسه نازنین به خونه ما بریم واسه همین نازنین برای دو روز لباس برداشت وتوی یک ساک گذاشت که صبج بذاریم تو ماشین.........
    .......وبعد خوابیدیم در حالیکه محکم همدیگر رو در آغوش گرفته بودیم. روز بعد نازنین رو به مدرسه رسوندم و برای انجام بقیه کارها یه سر رفتم تلویزیون و بعد سری به بانک زدم تا مقداری پول از حسابم بگیرم . بعد یه زنگ زدم خونه خاله اشرف اینا و برای داریوش پیغام گذاشتم که بعد از ظهر یه سری بیاد خونه ما ،
    با مامان هم تماس گرفتم و گفتم برای نهار میریم خونه. مامان گفت : اگر غیر از این میکردی پوستت رو میکندم .
    یه ذره قربون صدقه اش رفتم و یه ماچ از پشت تلفن براش فرستادم . گفت : من کی پس این زبون تو بر اومدم که الان بربیام ؟.......بعد ادامه داد تا نیاین سفره پهن نمیشه......... خلاصه اگه دیر بیایی باید جواب بابات و داداشاتو بدی .........گفته باشم............
    گفتم : چ.........ش..........م کوچیکتم ننه.
    لجش میگرفت . بهش میگفتم ننه اما من خودم خیلی خوشم میومد. داد زد : مگه پات نرسه خونه یه ننه ای نشونت بدم...... خندیدم وگفتم: ن.....ن.....ه ....می.......خوا.....مت..... خداحافظ.
    و گوشی رو قطع کردم. طبق قرار ساعت یک رفتم دنبال نازنین و با هم به طرف خانه حرکت کردیم این اولین روزی بود که نازنین بعنوان عروس خانواده . پا به خانه ما میگذاشت.
    سر راه گفت : احمد میشه یه دسته گل بگیریم....
    گفتم : هرچند تو خودت زیباترین گل دنیایی . اما چون تو میخوای چشم .
    دسته گلی گرفتیم و ساعت پنج دقیقه به دو بود که رسیدیم . نمیدونم کلیدم رو کجا گم کرده بودم ناچار دکمه اف اف رو فشار دادم. اردشیر برادر کوچیکم گفت کیه ؟ گفتم : منم داداش .
    یه مرتبه ذوق زده داد زد : مامان داداش اینا اومدن .........و بدون اینکه در رو باز کنه گوشی اف اف و گذاشت زمین .
    من و نازنین خندمون گرفت.... نازنین دوباره زنگ و زد . اینبار اشکان برادر وسطیم گوشی رو بر داشت گفت : بله
    نازنین گفت : سلام اشکان جان .
    اشکان جوابداد : سلام زن داداش الان اومدم
    وبدون اینکه در رو باز کنه. گوشی رو گذاشت زمین.
    در این لحظه در خونه از پشت باز شد. همین که در و هول دادیم که داخل بشیم دیدم اردشیر پشت در .........
    دوید و دست نازنین رو گرفت و گفت : سلام زن داداش. نازنین دولا شد و اونو یه ماچش کرد .
    اردشیر هفت سال داشت و کلاس دوم بود. شیطون و بازیگوش .اما بسیار مهربون. در همین موقع مامان وبابا و اردشیر هم از راه رسیدن اردشیر یه منقل که از توش دود اسفند به هوا میرفت دستش بود در همین زمان گوشه حیاط منوچ خان قصاب محل مون رو دیدم که داشت گوسفندی رو هول میداد و به طرف ما میومد.
    نازنین گفت : اوه پس باز نکردن در فلسفه ای داشته .
    منوچ خان گوسفند و جلوی پای منو نازنین زد زمین و ذبح کرد.
    در همین حال سه تا خاله هام (عمه های نازنین.) وبچه هاشون هم یکی یکی از در راهرو بیرون اومدن وحسابی حیاط شلوغ شد.
    با سلام و صلوات ما رو داخل خونه بردن سفره پهن بود فقط منتظر ما بودن به خاطر اینکه بیش از این معطلشون نکنیم من ونازنین فورا"رفتیم و آبی به دست و صورتمون زدیم وسر سفره نشستیم. نهار باقالی پلو با گوشت ماهیچه بود یعنی غذای مورد علاقه من. یه بشقاب کشیدم ودوتایی با نازنین شروع کردیم به خوردن.
    بعد ازظهر حدود ساعت پنج ونیم بود که یکی یکی سرو کله شوهر خاله ها پیدا شد اول آقا قدرت شوهر خاله شوکت که خاله بزرگم بود.
    بعد آقا جواد شوهرخاله اشرف وبابای اردشیر آخرهم آقا مصطفی شوهر خاله فرح که کوچک ترین عضو خانواده مامان اینا بود.
    شیش و ده دقیقه ام سرو کله اردشیر که از تمرین کانگ فو بر می گشت پیدا شد. دیگه خونه حسابی غلغله شده بود بابا اینا مشغول برپایی آتیش برای کباب کردن جیگرها شدن . طبق هماهنگی های بابا منوچ خان ده دست دل و جیگر اضافی برامون آورده بود. بچه ها یه گوشه دیگه حیاط مشغول بازیهای کودکانه خودشون بودن خاله ها هم طبق معمول سنوات گذشته در گیر غیبت پارتی و حرفهای دیگر زنانه.
    منو نازنین هم کنار باغچه قشنگی که عشق بابا بود و خودش بهش میرسید . مشغول نجوای عاشقانه بودیم .
    با اومدن داریوش ناگهان همه چیز بهم ریخت . تا رسید با همه سلام و علیک کرد و یه راست اومد سراغ من و نازنین. رو به نازنین کرد و
    گفت : ا.....و.......مردنی از من داریش ها...... داریوش با همه شوخی داشت حتی با آقا دایی که هیچکس جرائت نمیکرد حتی توچشماش مستقیم نیگاه کنه........ چون نازنین نسبت به قدش کمی لاغر بود اداریوش مردنی صداش میکرد .
    بعد رو به من کرد گفت : مگس بی باک . اینم اسم من بود تو لغتنامه داریوش . (به دو دلیل این اسم و رو من گذاشته بود یکی اینکه من تو این فیلم به جای یکی از شخصیتهای اون حرف می زدم و دوم به خاطر عینکم) تو ام اگه روتو زیاد کنی یه فن کنگ فو بهت میزنم که از قدقد بیافتی . پس مثه بچه آدم دست از سر مردنی ور میداری که بره محفل نسوان خودتم دنبال من میایی کارت دارم. بلند شدم یدونه زدم پس گردنش و دستش از پشت پیچوندم و دستمو انداختم دور گردنش . فورا جا زد وگفت : بابا شوخی کردم شما که میدونین ما زمین خورده شما هستیم یه ذره بیشتر دستشو پیچوندم گفت عبدم عبیدم خوارم ذلیلم فنتیل لاستیک ماشینتم اصلا" هرچی شما بگین هستم . گفتم مثه بچه آدم اول عذر خواهی........... ازکی؟ گفت چشم...چشم......... نازنین خانم من خر شوهرت که هیچ خر خودت و جد وآبادتم هستم.
    نازنین که خیلی داریوش اذیتش میکرد فرصت مناسبی پیدا کرده بود گفت : اینا که گفتی : یه بخشی از وظایف سازمانیته . اما برای اینکه عذر خواهی تو رو بپذیرم باید پنج دفعه صدای بزغاله در بیاری اونم با صدای بلند .
    گفت: تخفیف با یه فشار به دستش شروع کرد به بع بع کردن نازنین گفت: عزیزم بخشیدمش.
    گفتم : این تیکه رو شانس آوردی و اضافه کردم خب حالا نوبت چیه. گفت : بدبختی و بیچارگی من.
    دستش رو ول کردم و گفتم: نه وقت عفو بخشش.
    یه خورده کت وکولش تکون دادتا فشار ناشی دست منو از بدنش خارج کنه
    بعد گفت : باشه عفو میکنم.
    پامو زدم زمین خیز برداشت در بره گفتم :نترس بزغاله اینم اسم رسمی داریوش در شوخی ها بود . فلسفه اش هم این بود که دایم دهنش میجنبید یا میخورد یا بع بع (حرف میزد.)
    بهر صورت نازنین رو یه ماچ کردم وگفتم : عزیزم تو چند دقیقه ای برو پیش مامان اینا من این رو ارشادش کنم. . نازنین که متوجه شده بود ماباید باهم حرف بزنیم بلند شد و رفت تو جمع عمه هاش.
    به داریوش گفتم : بریم تو اتاق من کارت دارم. بعد راه افتادم واونم دنبالم اومد بالا.
    گفتم : خوب گوش کن بین چی میگم دست کردم تو جیبم و پنج هزار تومان از جیبم در آوردم و دادم دستش و گفتم : قضیه مراسم عقد ما رو که میدونی . در حالیکه به پولا نگاه میکرد گفت آره. گفتم آقا دایی گفته پنج تا سکه . ما هم اطاعت امر میکنیم . تو فردا برو بانک ملی شعبه مرکزی تو خیابون فردوسی .
    گفت : خودم بلدم عقل کل مگس بی باک.
    یدونه زدم تو سرش گفتم : مرتیکه من دیگه زن دارم تو حق نداری بامن شوخی کنی . ا لبته من هرچی دلم بخواد حق دارم بهت بگم. یکی دیگم زدم تو سرش . و ادامه دادم : میری بانک پنج تا سکه پنج پهلوی طلا میخری . زنگ زدم پرسیدم هرکدوم حدود چهارصد وهشتاد تومن میشه ، که جمعش برای پنج تا میشه حدود دو هزار و پانصد تومن. بقیه رو هم بند و بساظ یه مهمونی رو جور میکنی برای شب جمع خونه ما . منم هیچ کمکی نمیرسم بکنم مسئول همه چی خودتی . گفت : زیاد نیست .
    گفتم : نه میخوام همه چی تکمیل باشه . دعوت کردن بچه ها هم با خودت. منم چندتا از دوستای اداره رو میخوام بگم که فردا اینکارو میکنم.
    بعد برای هفته بعد همین برنامه رو خونه نازنین اینا داریم که بعدا" هماهنگی میکنیم.
    بعد از تموم شدن حرفام گفتم : حالا تو بنال.
    گفت : سپیده زنگ زد.
    زدم تو سرم . گفتم : بهش گفتی من ز....
    گفت : آره........
    گفتم : چی گفت.
    داریوش گفت: هیچی تبریک گفت و گفت : بهت بگم باهاش تماس بگیری . از قبل از عید دنبالت میگرده. باهات کار واجب داره .
    پرسیدم : ناراحت نشد .
    گفت : یه کم تو لب رفت اما ناراحت نشد.
    خواهش کرد حتما" باهاش تماس بگیری.
    سپیده دوست دختر من بود ، که گاهی که منو پیدا نمی کرد با داریوش تماس میگرفت . چون با هم بیرون زیاد میرفتیم . با داریوش هم صمیمی شده بود. سپیده دو سال پیش با پیشنهاد من وارد عرصه بازیگری سینما شده بود و چندتا فیلم هم نقش هایی بازی کرده بود چند ماهی از من بزرگتر بود اما چون خیلی ظریف بود خیلی این تفاوت سنی به چشم نمیخورد. به اردشیر گفتم جلو زبونتو میگری تا خودم ماجرا رو ظرف دو سه روز آینده تموم کنم.
    گفت : خرج داره .
    یکدونه محکم زدم پس گردنش و گفتم : اینم خرجش .
    گفت : چرا میزنی ؟
    گفتم : برای اینکه حقته.
    گفت: نپرونش بچرخون طرف من .
    گفتم: آخه توفه به چیه تو دلش خوش باشه ؟ بلدی حرف بزنی ؟خوش تیپی ؟.....
    پرید وسط حرفم و گفت : از تو که خوشتیپ ترم .
    گفتم : آره بخصوص با اون موهای اجق وجقت .
    گفت : تو خری نمی فهمی این مد روزه.
    گفتم : ببر صداتو ..... حالا م بجای پر حرفی بلند شو بریم پایین .
    فقط دیگه سفارش نکنم ها. حرفا ماباهم شوخی بود .هم من وهم او خیلی همدیگر رو دوست داشتیم منتها با هم اینجوری حرف میزدیم. بلند شدیم و رفتیم پایین . تا رسیدیم نازنین فوری از مامان اینا جدا شد و خودش رو به من رسوند.در همین زمان چند سیخ دل وجیگر و گذاشتن جلوی من و نازنین.

    صبح ، بعد از رسوندن نازنین به مدرسه . میخواستم برم پیش هوشنگ آرایشگرم باید کمی به وضع موهام میرسیدم و برای پنجشنبه هم باهاش هماهنگ می کردم،
    آرایشگاش توی میدون ونک بود .
    خیلی زود بود . واسه همین اول سری زدم به کله پزی ، نرسیده به چهار راه پارک وی و خودم ساختم.
    وقتی از کله پزی خارج شدم ، با مدرسه تماس گرفتم.
    آقای حیدری دبیر ورزشمون گوشی رو بر داشت.
    سلام کردم.
    جواب بلند بالایی داد و گفت: به به شاه دوماد ................. بی معرفت ......یواشکی..........بی سر وصدا....... باشه....باشه .......
    حسابی داغ کرده بودم تو دلم داریوش رو چپ و راست میکردم، گفتم : آقای حیدری در خدمت شما هستیم انشالله.......
    گفت : شوخی کردم پسرم....خوشبخت باشی.......خیلی خوشحال شدم ، شنیدم....
    تشکر کردم و گفتم : ببخشین آقای ضرغامی دم دست هست؟
    گفت : اگه نباشه هم میارمش دم دست....چند لحظه گوشی رو نگهدار .........
    بعد از مدت کوتاهی‌،‌ آقای ضرغامی هن وهن کنان از پشت تلفن گفت : بفرمایید جناب بازرس.....
    گفتم :بازرس کیه ، منم آقای ضرغامی......
    عصبانی گفت: ای حیدری ذلیل مرده ، قلبم اومد تو دهنم....
    گفتم : چیه؟
    گفت : این حیدری ......بمن گفت بازرس منطقه پشت خطه........دوییدم.......
    یک بلایی سرش بیارم که مرغا که هیچی.....مرغانه هام به حالش گریه کنن.....
    بعد ادامه داد : خوب .......... خوبی پسر؟......
    گفتم : ممنون......
    گفت : بگو ....چیکار داری؟.....
    گفتم : آقا تو تموم مدرسه جار زدین ؟
    گفت : دور از جون شما من غلط کرده باشم.....کار اون پسر خاله خوش چونه خودتون..........معرف حضورتون که هستن ؟.......
    گفتم: ب.......ل......ه.
    گفت : خب کارت رو بگو که حسابی سرم شلوغه......
    گفتم : میخواستم به اطلاعتون برسونم. تعداد کاستهای خانم هایده جان دوبرابر شد........
    خوشحال گفت : جان من.......احمد جان تو چقدر ماهی ........
    گفتم : قابل شما رو نداره.......
    گفت : خب حالا چیکار باید بکنم ........
    گفتم : هیچی این پسر خاله دهن لق ما هم تا پنجشنبه نمیاد.....
    ناگهان لحنش عوض شدو گفت :.....احمد آقا جان ببخشید معامله بی معامله....منم یه سنگ میزارم رو دلم و از خیر نوارای خانم هایده جان که الهی فداش بشم من..... میگذرم.......
    گفتم : واسه چی؟..............
    گفت : من مخلص خودتو هفت جد وآبادتم هستم...........اما داریوش خان دهن لق ، دودمان منو به باد میده........آقا فرداس که تو مدرسه چو بندازه ...... که آقای ضرغامی نوار خانم هایده جان گرفت و .....خلاصه دیگه........
    گفتم : آقای ضرغامی ....این حرفا چیه؟ ..........من چیزی بهش نمی گم........مطمئن باش .......
    گفت : احمد آقا جان .....خر ما از کره گی دم نداشت.......
    گفتم :......آقای ضرغامی........
    گفت: احمد آقا جان اصرار نکن............
    با لحجه رشتی گفتم : آقای ضرغامی جان تی بلا می سر گوشت بدم من.....و ادامه دادم ، من یه کارت افتخاری دارم برای کاباره میامی...........
    گفت : خب مبارک باشه........من چیکار کنم.......
    گفتم : سلامت باشین....... آخه نمیدونین آقای ضرغامی جان ......خانم هایده جون هر شب اونجا برنامه زنده داره......
    اینو که شنید......نیشش تا بنا گوشش باز شد و گفت : راست میگی احمد آقا جان.......
    گفتم : دروغم چیه؟ .........
    گفت :یعنی ........
    گفتم : ب....ل.....ه ........خود خودش از نزدیک میشه دیدش حتی شاید بشه یه چند دقیقه ای بشه دعوتش کرد سر میز......
    آه بلندی کشید و توی رویا فرو رفت.......
    گفتم : آقای ضرغامی پشت خطی .......دوباره آهی کشید وگفت : آره احمد آقا جان......بگو گوش میکنم........
    گفتم : آقا وقتتون رو نگیرم ،آخه گفتین خیلی کار دارین.....
    گفت : گور پدر کار....اصلا از قدیم گفتن کار مال تراکتوره...... داشتی میگفتی........در همین زمان گفت : زهر مار.......
    مگه نمی بینی دارم در مورد یه موضوع بسیار مهم با تلفن حرف میزنم......برو پشت در واسا تا بیام .
    فهمیدم با یکی از بچه هاس.....
    گفتم : چیزی شده.......



    عشق ::: چهارشنبه 86/10/26::: ساعت 7:47 عصر
    نظرات دیگران: نظر


    >> بازدیدهای وبلاگ <<
    بازدید امروز: 2
    بازدید دیروز: 9
    کل بازدید :14142

    >>اوقات شرعی <<

    >> درباره خودم <<
    قسمت هشتم قصه عشق -
    عشق
    عشق یعنی خاطرات بی غبار دفتری از شعر و از عطر بهار عشق یعنی یک تمنا , یک نیاز زمزمه از عاشقی با سوز و ساز عشق یعنی چشم خیس مست او زیر باران دست تو در دست او

    >>آرشیو شده ها<<

    >>لوگوی وبلاگ من<<
    قسمت هشتم قصه عشق -

    >>موسیقی وبلاگ<<

    >>اشتراک در خبرنامه<<
     

    >>طراح قالب<<