قسمت نهم قصه عشق -
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اندوه خوردن نیم کهنسال شدن است . [نهج البلاغه]
قسمت نهم قصه عشق -
  • پست الکترونیک
  • شناسنامه
  •  RSS 
  • پارسی بلاگ
  • پارسی یار
  • در یاهو
  • گفت نه این رسولی کلاس سوم بود.......میبینه دوتا مهندس دارن با هم حرف میزنن ، اومده میگه بیلم کو.......شیطونه میگه.......استغفرالله.......تو بگو عزیز جان.......
    گفتم : میخواستم بگم اگه افتخار بدین در خدمت شما هم باشیم.........
    مثل بچه ها ذوق زده شد و گفت : احمد آقا جان......به سرت قسم....من همیشه گفتم و بازم میگم ، اگه توی ای بیست وچند سال خدمتم ....چه اون موقع که رشت بودم و چه از زمانی که اومدم این تهرون خراب شده......یه دونه دانش آموز با معرفت داشتم ، خودت بودی و بس.......
    گفتم : شما لطف دارین.....پس انشالله برنامه اش رو می چینم...... این داریوش....... گفت : فقط محض گل روی احمد آقا جان خودم..........وگرنه اگه به خود نکبت دهن لقش اگه بود صد سال سیاه.......
    گفتم : دستت درد نکنه آقای ضرغامی.......
    گفت :خواهش میکنم.......فقط نوارها یادت نره.....
    گفتم : اونم به چشم........ و خداحافظی کردم .
    به طرف آرایشگاه حرکت کردم ............ساعت هشت و ده دقیقه بود که به اونجا رسیدم . شاگرد هوشنگ تازه داشت کرکره رو میداد بالا.
    هوشنگ تا چشمش به من افتاد به طرفم اومد و با من رو بوسی کرد. با خودم گفتم...ای داریوش ...........فکر کردم هوشنگ رو هم با خبر کرده .اما خیلی زود فهمیدم نه........در جریان نیست.....
    یه یک ربعی طول کشید تا هوشنگ آماده شد. یه دستی به موهای سرم و صورتم کشید و مرتبشون کرد و بعد موهام و شست و با سشوار فرم داد.
    همینجور که کار میکرد ماجرا رو آروم آروم براش تعریف کردم و بهش گفتم که برای پنجشنبه بعد از ظهر یه وقتی برام بذاره.
    خیلی خوشحال شده و تبریک گفت ، یه وقت واسه چهار بعد از ظهر پنجشنبه برام گذاشت .
    موقع خارج شدن هم هر کاری که کردم پول نگرفت......خواستم به شاگردش هم انعام بدم نذاشت........به شوخی گفت: پنجشنبه دوبله میگیریم.....دیدم اصرار بی فایده است. تشکر کردم و از آرایشگاه خارج شدم......
    ساعت از ده و نیم هم گذشته بود با خودم گفتم، سپیده دیگه باید از خواب بیدار شده باشه به مغازه هوشنگ برگشتم و اجازه گرفتم یه زنگ بزنم......
    بعد تلفن سپیده رو گرفتم . هفت هشتا زنگ خورد تا گوشی رو برداشت.......هنوز خواب آلود بود گفتم : سلام.
    گفت : زهر مار و سلام........ مگه گیرت نیارم........
    گفتم : سپیده.........
    گفت : همون که گفتم. زهر مار.........بد نقشه ای برات کشیدیم......
    خندیدم و گفتم کشیدین.......
    گفت : اره ........کشیدیم.......منو لیلا..........
    گفتم : آخه چرا؟..........
    جواب داد : میفهمی............
    پرسید : کجایی ......
    گفتم : ونک هستم..........
    گفت : بیا خونه کارت دارم.......
    گفتم : باید برم دنبال .................
    نذاشت حرفم تموم بشه ، گفت : آهان.............دنبال دختر شاه پریون.........نازنین خانم...........
    گفتم : آره .....اشکالی داره.........
    گفت : نه ..........چه اشکالی داره ......هرچی نباشه همسرت دیگه.............پوستت رو غلفتی میکنم . مگس بیباک.........دم درآوردی واسه من.........
    گفتم : سپیده........گوش کن........
    قهقه خندید وگفت : نه تو گوش کن........... شوخی کردم باهات ، بهت تبریک میگم ، نمیتونم بگم خیلی خوشحال شدم ..........اما خوشحالم ، برات آرزوی خوشبختی میکنم.............. ببین ما هنوز دوست هستیم.......مثل قبل . نازنین هم به جمع مون اضافه شده.....قبول .
    گفتم : قبول...............
    ادامه داد ‌: ببین از شوخی گذشته، یه پیشنهاد کاری بهم شده میخوام باهات مشورت کنم.......واسه همین امروز باید حتما ببینمت........ساعت چهار با لیلا ............. تریا شاه عباس قرار دارم منتظرت هستم..........البته با عروس خانم خوش شانست.......
    گفتم : کلکی که در کار نیست؟
    گفت : نه به جون تو.........
    گفتم : باشه...... خداحافظی کردم و گوشی رو گذاشتم.

    چند دقیقه ای معطل شدم تا نازنین از مدرسه اومد بیرون . سوار شد و بعد از بوسیدن من پرسید : خب چیکاره ایم امروز ؟
    گفتم : بازم عاشق و معشوق .............
    خندید و گفت : نه جدی؟
    گفتم : امروز برنامه مون خیلی پر ، امیدوارم خسته نشی....
    لبخندی زد و دوباره ماچم کرد. گفت : عزیزم با تو هیچوقت خسته نمیشم. نفست که بهم میخوره زنده میشم......جون میگیرم......سبک میشم و میخوام پرواز کنم......
    اینبار من اونو بوسیدم و راه افتادم.
    پرسید : کجا ؟
    گفتم : بازارچه صفویه ؟
    گفت : اونجا برای چی؟
    جواب دادم : برای خرید ، عزیزم....، مثل اینکه پنجشنبه عقد کنون مونه ها.......یادت رفته........
    گفت : اما ما که چیزی احتیاج نداریم.
    گفتم : این یه روز ویژه برای ماست بنا بر این باید. یه چیز مناسب این روز بپوشیم.........
    دیگه چیزی نگفت..............
    حدود یک ربع طول کشی که به بازار چه رسیدیم. بعد از خوردن دوتا پیتزای چاق و چله خرید های لازم رو انجام دادیم و نزدیک ساعت 3.5 بود که به طرف سینما شهر فرنگ توی خیابون عباس آباد حرکت کردیم. رستوران ، تریای شاه عباس درست روبروی در سینما در سمت جنوب خیابون عباس آباد قرار داشت. خیابون شلوغ بود اما ، ما درست سر ساعت چهار رسیدیم.
    وقتی وارد شدیم. سعید رو دیدم که یه گوشه نشسته بود و تو فکر بود.....مدتی بود باهم حرف نمیزدیم....به همین دلیل به طرف دیگه سالن رفتیم و پشت یه میز نشستیم. آقای دلدار صاحب تریا تا متوجه ورود ما شد. فوری سر میز ما اومد و یه چاق سلامتی گرم کرد و دستور داد دوتا قهوه برامون بیارن.
    پرسیدم : سپیده اینا نیومدن.
    گفت : سپیده نه  .  خدمت رسیدم هم برای عرض تبریک و هم بگم . سپیده خانم زنگ زد گفت : با چهل دقیقه تاخیر میرسن.....ولی گفتن حتما میان منتظرشون بمونین.
    تشکر کردم و آقای دلدار به دفترش رفت.....
    در این زمان نازنین که تازه سعید رو دیده بود. بازوی منو فشار داد و گفت : احمد سعید کنگرانیه ها.
    نمیدونست ما با هم رفیقیم. اون اصلا دوستان منو نمیشناخت . میدونست دوستان زیادی دارم .اما .....
    گفت : احمد ناراحت نمیشی برم یه امضا ازش بگیرم......
    خودم زدم به اون را و گفتم از کی ؟.......
    گفت : از آقای کنگرانی.....
    گفتم : آدم قحط تو میخوای از اون امضا بگیری....
    کفت : نگو تورو خدا همه بچه های مدرسمون واسش میمیرن.......
    گفتم واسه کی . این ........
    گفت : اره.........
    پرسیدم تو چی؟
    گفت : من فقط واسه تو میمیرم.......
    گفتم : حالا که اینطور برو بگیر........
    نازنین بلند شد و بطرف میز سعید رفت . سلام کرد و میخواست حرف بزنه که من باصدای بلند گفتم : ا.....و ....... احترام بذار........
    ملکهُ سر ورته........
    نارنین خشکش زد.........مونده بود چی بگه........
    سعید سرش و برگردوند و گفت: با کی بودی؟............
    گفتم : مگه غیر از ما اینجا کس دیگه ای هم هست.......
    از جاش بلند شد و به طرف من اومد .......در همین حال گفت : چی گفتی؟
    نازنین رنگش پریده بود...........نمیدونست چه اتفاقی افتاده......

    من با صدای بلند دوباره گفتم : کری ؟ گفتم ملکه سرورته احترام بذار......
    در این زمان سعید به میز ما رسید . دست انداخت خیلی جدی یقه ام رو گرفت و گفت: ایشون تاج سرمان . اما بنده ولینعمت حضرتعالی هستم..... بعد پرسید : کی تا حالا ...........
    گفتم : چهار پنج روزه.........
    گفت: آشتی ؟
    گفتم : جهنم ....آشتی.......
    منو بغل کرد و گفت : لا مسب چیکار کردی؟ گفتم یه فرشته رو به همسری گرفتم.......الانم پشت سر ت واساده و از ترس قالب تهی کرده..........
    فوری برگشت و گفت : ببخشین خانم.......
    گفتم : نازنین دختر دایی و همسرم......
    دستش رو دراز کرد و با نازنین دست داد و گفت: ببخشین نازنین خانم مقصر این.........
    نذاشتم ادامه بده . گفتم: بگذریم ، بطرف نازنین رفتم و کمکش کردم بشین . هنوز گیج بود. به سعید گفتم بشین....
    گفت : نه باید برم ، قرار دارم . اما باید ببینمتون .
    گفتم : پنجشنبه خونه ما.........منتظرت هستم......یه جشن کوچولو داریم......
    گفت : باشه......پس تا پنجشنبه......
    رفت و وسایلش رو جمع کرد و دستی تکون داد و به طرف صندوق رفت......
    بعد داد زد و گفت : من حساب میکنم.
    گفتم پولاتو خرج نکن.......تو میدونی ما چیزی نخوردیم حساب میکنی.....هردو خندیدیم.......
    گفت : از شوخی گذشته امروز مهمون من هستین.
    جواب دادم گفتم : که ول خرجی نکن ............. به این سادگی و ارزونی نمیتونی سر وته قضیه رو هم بیاری ........باید درست حسابی بندازمت تو خرج..........
    دستی تکون داد و در حالیکه از در خارج میشد . گفت : من پس زبون تو بر نمیام.......خداحافظ..........
    به این ترتیب من و سعید بعد از سه هفته با هم آشتی کردیم.
    نازنین دیگه کم کم داشت حالش بهتر میشد و از شوک شوخی ما بیرون می اومد . رو به من کرد و گفت : شما دوتا باهم دوستین....
    گفتم : ساعت خواب عزیز دلم.........
    گفت : یعنی سعید کنگرانی تو جشن ما هست.......
    گفتم : سعید کنگرانی لیلا فروهر ، سپیده.....و خیلی های دیگه......
    الان هم لیلا و سپیده دارن میان اینجا ، با هم قرار داریم.......مثه آدمای منگ گفت: جدی میگی؟........
    سرم رو بردم جلو لپش رو یه گاز کوچولوی با مزه گرفتم......یه جیغ کوچولو کشید......گفتم : حالت جا اومد..........آره جدی میگم.....
    گفت : اما من.......لباسام........
    گفتم : خیلی هم خوبه........
    گفت : ولی .......
    گفتم : تو زیبا ترین ، فرشته دنیا هستی و البته مالک شش دانگ قلب من.......من تورو همین جور دوست دارم..........
    همین موقع داریوش از در تریا اومد تو .........ورودش یعنی سرو صدا با همه سلام علیک کرد حتی با کارگرای آشپزخونه.......بعد اومد نشست و گفت: باد و طوفان هر جفتشون دارن میان.........
    دارن ماشین و پارک میکنن.........
    منظورش لیلا و سپیده بود.........و ادامه داد :راستی سعید و دم در دیدم.......
    گفت شب جمعه میبینمتون......آشتی کردین..............
    گفتم : چیه؟............ فضولی؟..........
    رو به نازنین کردم و گفتم : فردا خبرش دست همه دنیاست...........به نقل از داریوش پرس .........
    در همین زمان سپیده و لیلا از در وارد شدن.......از همون دم در عین بچه گربه ای که لای در گیر کرده باشه شروع کردن ریز ریز جیغ و داد کردن و خوشحالی.......از پشت میز بلند شدم . دیدم اصلا تحویل نگرفتن و یه راست رفتن سراغ نازنین و شروع کردن به ماچ کردن اون......چه عروس خانم خوشگلی..........چه نازه...........و از این حرفا........
    ماهم یک کناری واسادیمو..........بروبر نیگاشون کردم.......
    بعد از مدتی که خوش وبش هاشون با نازنین تموم شد......سپیده رو به من کرد و گفت : پوستت کنده است.......غلفتی..........
    گفتم : دیگه چرا ؟
    گفت : بعد از اینکه کندم بهت میگم چرا؟
    لیلا هم گفت : منم پوستت رو پر پوشال میکنم......و ادامه داد ما از شیش سالگی با هم دوستیم.......زورت اومد یه زنگ بزنی به من بگی چه خبره.....من ........باید از دهن این........... بزغاله .......کجاست؟.......کدوم گوری رفته قایم شده؟........
    داریوش از زیر یکی از میز ها سرش رو آورد بیرون و گفت: در خدمت گزاری حاضرم.......
    لیلا ادامه داد : از زبون این بزغاله اخوش باید بشنوم داداشم زن گرفته.........همین موقع با کیفش یه دونه زد پشتم و گفت : این پیش پرداختش........
    سپیده رو به نازنین کرد و گفت: نازنین جون ما دوتا خواهر شوهرات هستیم...........اما طرف توییم.....سه تایی باهم پوستش رو میکنیم......
    نازنین به حرف اومد و گفت : نه تورو خدا گناه داره.......من نمیتونم ناراحتیش رو ببینم.......اونقدر این حرف و جدی و از ته دل گفت که لیلا و سپیده باز دور و برش گرفتن وشروع کردن ماچ کردن و قربون صدقش رفتن....خیلی زود متوجه صداقت و سادگی اون شدن و به شدت تحت تاثیرش قرار گرفتن.........
    بالاخره قربون صدقه رفتن های لیلا و سپیده تموم شدو نوبت سین جیم کردن من رسید. ناچار شدم سیر تا پیاز ماجرا رو براشون شرح بدم......
    بعد سپیده راجع به کار جدیدی که بهش پیشنهاد شده بود گفت وقرار شد ، قراردادش رو قبل از امضا ، بیاره من بخونم........بعد یه لیست از کسانی که باید اونا دعوت میکردن تهیه کردیم و لیلا گفت : منم چندتا مهمون میخوام دعوت کنم......از دوستام......گفتم باشه........
    بالاخره مراسم آشنایی نازنین با سپیده و لیلا به خیر وخوشی تموم شد ............قرار رو برای پنجشنبه گذاشتیم و همگی ساعت شیش از تریا خارج شدیم..............

    ماشینم رو میخواستم عوض کنم.، یکی از بچه ها به هم خبر داده بود خواهر زاده آقای دکتر اقبال وزیر نفت یه جگوار آبی خیلی قشنگ داره و میخواد بفروش .
    باهاش هماهنگ کردم و رفتیم توی انبار یکی از شرکتهای خصوصی آقای دکتر ماشین رو دیدیم.
    جگوار آبی متالیک ، مدل ?? ، سند اول ، تازه دو ماه بود وارد ایران شده . خیلی قشنگ بود. چشمم رو گرفت....به رفیقم گفتم : قیمتش مهم نیست
    می خوامش.......کارش رو تموم کن.........گفت برای فردا قرارش رو میزارم. گفتم : پس ساعتش رو شب خونه بهم خبر بده . فقط میخوام حتما قبل از پنجشنبه زیر پام باشه.
    گفت : مسئله ای نیست. حتی اگه بخوای میتونم الان ردیف کنم ماشینو ببری.
    گفتم : میشه گفت آره ....... صبر کن ........رفت دفتر انبار که تلفن بزنه . بعد از ده دقیقه برگشت و گفت : ردیفه .....میتونیم ببریم. فردا صبح ساعت ?? تو محضر اول خیابون نیاوران قرار گذاشتم برای کاراش. ازش تشکر کردم و قرار شد اون ماشین منو که فورد تانوس بود ببره که ترتیب فروشش رو بده . و من هم با جگوار برم.
    سوار شدم و به طرف کارواش سر ظفر رفتم. تا ضمن شستن اون یه چکاپ هم انجام بگیره. ساعت ده دقیقه به یک بود که ماشین مثل یک عروسک جلوی چشمم قرار گرفت. دلم میخواست فقط ساعتها وایسم ونیگاش کنم . اما عشقم منتظرم بود . پس سوار شدم و با سرعت به طرف تجریش حرکت کردم. دیر شده بود . وقتی رسیدم نازنین با چند تا از دوستاش ایستاده بود و نگران اینور و اونور رو نیگاه میکرد. جلوی پاش ترمز کردم .
    چون نمیدونست ماشین رو عوض کردم . و از طرفی متوجه من نشده بود روش رو برگردوند و زیر لب یه چیزی گفت . شیشه رو دادم پایین و گفتم خانم خوشگله چند دقیقه دیر اومدم با هام قهر کردی؟
    تا صدای منو که شنید ، برگشت و گفت: عزیزم تویی...........بعد با دوستاش که محو تماشای ماشین من شده بودند. خداحافظی کرد و سوار شد. ذوق زده پرسید مال کیه؟
    گفتم : مال تو..............
    گفت : نه ........جدی؟ ...............
    گفتم : خریدمش..............چطوره؟...............
    گفت : خیلی قشنگه.........معرکه است.........
    گفتم : مخصوصا به خاطر فردا شب خریدمش............
    گفت : ممنونم .............به خاطر همه چی...............
    گفتم : خب چیکار کنیم ؟
    گفت : میشه یه سر بریم خونه ما ؟..............
    گفتم : چرا نشه......... بریم. دور زدم و به طرف خونه دایی اینا حرکت کردم.
    وقتی رسیدیم بوی مطبوع قورمه سبزی از پنجره آشپزخونه ،که رو به کوچه باز میشد . به دماغم خورد.
    نازنین گفت : قورمه سبزی افتادیم..........کاری که نداری؟ ........دیر که نمیشه؟.................
    گفتم : نه برنامه خاصی نداریم...
    گفت : پس پیش بسوی قورمه سبزی مامانم اینا ...........و از ماشین پیاده شد..............
    منم ماشین رو پارک کردم و وارد خونه شدم
    زن دایی به استقبالمون اومد و هردومون رو بوسید وگفت : دلمون تنگ شده بود.
    گفتم : زن دایی ما یکشب پیش شما نبودیم .
    گفت : وقتی پدر و مادر شدین می فهمیین . برای ما همین یکشب مثل هزار شب میمونه............
    بعد ادامه داد : خب حالا زودتر برین دستاتونو بشورین بیاین که قورمه سبزی فرد اعلا داریم.
    نازنین گفت : میدونیم........تا چند دقیقه دیگه آماده خوردن میشیم.........
    بعد از نهار با زندایی در مورد میهمانی هفته بعد که قرار بود دوستان نازنین رو دعوت کنیم حرف زدم و قرار شد زندایی این مطلب رو با دایی در میون بذار . و گفت البته فکر میکنم. مشکلی نداره اما بهتر از نصرالله خان هم سوال کنم.....بعد هم در مورد برنامه پنجشنبه یکم صحبت کردیم و قرار شد زندایی زنگ بزنه مدرسه و اجازه نازنین رو برای پنجشنبه از مدیرشون بگیره که نره مدرسه.
    ساعت چهارو نیم بود که دایی هم اومد و اول کلی قربون صدقه نازنین رفت و باهاش سربسر گذاشت بعد با من در مورد مراسم پنجشنبه حرف زد..............بعد از من پرسید : ماشینت دم در نبود.
    گفتم : عوضش کردم.............یه جگوار خریدم اونطرف کوچه توی سایه پارکش کردم.........
    گفت : مبارک باشه............چرا نیاوردیش توی پارکینگ؟..................
    گفتم : با اجازتون باید بریم دنبال یه سری از کار ها برای پس فردا.........
    گفت : پس میخواین برین ؟.............
    گفتم : اگر شما اجازه بدین..................
    گفت : هرکاری صلاح ، انجام بدین......برای ما همین کافیه که بدونیم سرحال و خوشحال هستین..........همین..........
    تا ساعت شش خونه دایی بودیم و اجازه برنامه هفته بعد رو گرفتیم و بعدش زدیم بیرون ..........................

    نازنین رو دم در مدرسه پیاده کردم و به طرف جام جم رفتم. اداره نمیخواستم برم. فقط میخواستم سری به بانک بزنم و برای ماشین پول از حسابم بردارم .
    با رییس بانک رفیق بودم .سالها بود که توی اون بانک حساب داشتم.سلام علیک کردم. گفتم : سی هزارتومن میخوام برداشت کنم.
    با لهجه شیرین اصفهانیش گفت : بسلامتی میخواین خونه بخرین .
    منم به شوخی با لهجه اصفهانی بهش جواب دادم : نه با اجازدون موخوام ماشین بسونم.
    قاه قاه زد زیر خنده و گفت : خبس، مبارکس ایشالا .
    و ادامه داد : راستی یه چیزایی شنیدم.........دروغس یا راستس.
    گفتم : راستس ...... چه جورم راستس .
    گفت : خبس .........، اینم مبارکتون باشه.
    تشکر کردم و بعد از گرفتن پول و خداحافظی با بچه ها و رییس بانک ، از اونجا زدم بیرون.
    ماشین رو زیر تابلوی توقف ممنوع پارک کرده بودم . واسه همین اولین برگه جریمه ماشین رو که زیر برف پاک گذاشته بودن دشت کردم. بیست تومن. برگه رو روی داشبورد گذاشتم و ماشین روشن کردم و راه افتادم .
    برای رفتن به محضر زود بود تازه ساعت نه و ده دقیقه بود. دستی به شکمم کشیدم و گفتم : مثه اینکه امروزم کله پاچه رو افتادیم.
    به طرف سر خیابون فرشته برگشتم و رفتم یه راست سراغ کله پزی و یه سور حسابی زدم.
    عاشق کله پاچه بودم. البته کله پاچه خوردنم هم تشریفات خاص خودش رو داشت.
    شکرالله هم که از اهالی کرمانشاه بود و پای دیگ وای میسّاد میدونست چیکار باید بکنه.
    نون رو که تریت میکردم . سه بار آب میگرفت روش و خالی میکرد تا به اصطلاح نون سنگک ریز شده با آب کله پاچه نرم بشه و زهرش رو که منظور خشکیش بود رو از دست بده . بعد نصف مغز و دوتا چشم و مقداری خوراک و گوشت شله رو با کمی آب با هم میسایید و مثل حلیم نرمش میکرد و روی نون ها میریخت بعد یه ته ملاقه آب و یه ملاقه هم آب روغن روش.با آبلیمو وفلفل فراوون.
    اسمش رو گذاشت بود معجون پهلوون احمد.
    بهر صورت بعد از خوردن صبحانه به طرف محضر حرکت کردم .
    زود بود اما کار دیگه ای نمیشد کرد باید طبق قرار راس ساعت یازده محضر  می بودم. نمی تونستم دنبال کارهای دیگرم برم چون اونوقت به موقع به محضر نمی رسیدم. خدا خدا میکردم اونا زودتر بیان که دیدم سرو کله رفیقم پیدا شد. صداش زدم : محسن.....
    منو دید و به طرفم اومد جوانی رو که همراش بود معرفی کرد و گفت : آقا سیامک................ احمد آقا .
    دست دادیم ..................
    محسن ادامه داد : خوب شد زود رسیدی. آقا سیامک ماشینت رو میخواد و الان هم اومده برای تموم کردن کار . گفتم ریش و
    قیچی دست خودته هر کار لازمه انجام بده.
    رفتیم تو محضر و تا صاحب جگوار بیاد ماشینم و به نام آقا سیامک زدیم.
    داود خودش صبح زود رفته بود و خلافی ماشین رو گرفته بود .
    در همین موقع یه دخترخانم خیلی خوش تیپ و خوشگل وارد محضر شد. یه لحظه همه چشم ها به طرف اون برگشت .
    محسن گفت : سحر خانم اومد....بعد جلو رفت و دست داد و سلام و علیک کرد. درهمین زمان محضر دار منو صدا کرد که اسناد مربوطه رو امضا کنم .
    آخرین امضا رو که پای اسناد انداختم محسن با اون دختر به طرفم اومد و مارو به هم معرفی کرد : احمد آقا.......سحر خانم.......
    سلام کردم و دست دادیم. داشتم فکر میکردم اون کی میتونه باشه . که محسن ادامه داد خانم اقبال صاحب جگوار هستند.
    من تا اون لحظه فکر میکردم. برادر زاده آقای دکتر اقبال و صاحب اون ماشین یه مرد . اصلا نمیتونستم تصور کنم یه همچین ماشینی متعلق به یک دختر باشه........بهر صورت جا خورده بودم و اون هم متوجه تعجب من شده بود و برای اینکه تیر خلاص رو زده باشه گفت : شتابی رو که دوست داشتم نداشت.
    بد جوری حالم رو گرفته بود . تو دلم گفتم : شانس آوردی . چون من دیگه مردی متاهل هستم . و گرنه هم چین دماغتو خاک مال میکردم که همدمت میشد آهنگ های داریوش و اشگ وآه عاشقی .
    انگار متوجه شده بود که باخودم چی فکر میکنم ،برای اینکه حالم درست حسابی بره تو شیشه گفت : اما بدرد شما میخوره . چون بهتون نمی اد اهل سرعت و این حرفا باشین.
    از لحنش فهمیدم که چشمش رو گرفتم و این حرفا رو میزنه تا اول برتری خودش رو تثبیت و بعد ضربه ام کنه.
    منم که فرصت رو مناسب دیدم . ضربه مهلک و کاری رو وارد کردم و گفتم : شما درست فهمیدین . آخه یه مرد متاهل دیگه متعلق به خودش نیست و باید فکر کسی که چشم براه و منتظرشه باشه......
    این رو که گفتم تو چهر ه اش خوندم که حسابی جا خورده ........سکوتش هم موید این مطلب بود .
    محسن تا این لحظه مثل آدمای گیج و منگ دهن ما دوتا رو نگاه میکرد. به خودش اومد و برای اینکه مسئله رو خاتمه بده. گفت: سحرخانم ببخشید . اگه ممکنه شناسنامه تون و سند ماشین رو بدین .
    سحر دست کرد تو کیفش و شناسنامه و سند ماشین رو در آورد و داد دست محسن.
    محسن هم بطرف میز دفتر دار رفت و اسناد رو به اون داد تا اسناد لازم رو تنظیم کنه......
    سحر رو به من کرد و گفت : ولی اصلا بهتون نمی آد.
    با اینکه متوجه منظورش شده بودم خودم رو زدم به اون راه و گفتم : خرید جگوار .
    نگاه معنی داری به من کرد و گفت : اینکه متاهل باشین.
    گفتم : نیستم .
    یه برقی تو چشماش زد.
    ادامه دادم. اما پس فردا میشم. پنجشنبه عقد کنونم.
    انگار کردیش تو یه حوض آبجوش قرمز شد. فهمید .حریف کوچیکی نیستم .
    گفت : من که تا با چشمای خودم نبینم باورم نمیشه .
    گفتم : اینکه مشکلی نیست . افتخار بدین پنجشنبه شب در خدمتتون باشیم . یه جشن کوچیک دوستانه داریم.
    گفت : این دعوت تون رو جدی بگیرم یا بزنم به حساب تعارفات معمول .
    جواب دادم من اهل تعارف نیستم اگر افتخار بدین خوشحال میشیم . هم من هم نازنین.
    گفت : پس عروس خانم خوشبخت نازنین خانم هستند.
    باید خیلی زبل باشه که شما رو بدام انداخته .
    پاسخ دادم : والله چه عرض کنم.
    در همین زمان محسن اونو صدا کرد که بره اسناد رو امضا کنه بعد هم نوبت من شد..
    پول هارو به محسن دادم که به سحر بده و رفتم اسناد رو امضا کنم . وقتی برگشتم دیدم محسن داره با اون کلنجار میره فکر کردم سر مبلغ کمیسیونش .
    جلوتر که رفتم محسن گفت : این آقا احمد اینم شما . گفتم : چی شده ؟
    گفت : هیچی . میخوام ماشین رو بعنوان هدیه عروسی تون از من قبول کنین.
    گفتم : از شما ممنونم . اما ما نیم ساعت نیست با هم آشنا شدیم . نه من میتونم قبول کنم. نه دلیلی برای قبول کردن داره.....
    گفت : برای من مهم نیست پولش . گفتم میدونم . اما منم به اندازه خودم دارم .
    متوجه شد حرف بدی زده . بلافاصله گفت : نه ببخشین منظورم اصلا این نبود....
    گفتم : متوجه هستم . از لطفتون ممنونم . اما نمیتونم این هدیه رو قبول کنم . منو ببخشین.
    دیگه ادامه نداد ، فقط گفت : شما ببخشین . حق با شماست.
    کار تموم شد و با هم از محضر اومدیم بیرون .
    موقع خداحافظی دستش رو دراز کرد و دست داد و گفت : آدرس ندادین .
    نا باورانه آدرس خونه رو بهش دادم .



    عشق ::: چهارشنبه 86/10/26::: ساعت 7:47 عصر
    نظرات دیگران: نظر


    >> بازدیدهای وبلاگ <<
    بازدید امروز: 1
    بازدید دیروز: 9
    کل بازدید :14141

    >>اوقات شرعی <<

    >> درباره خودم <<
    قسمت نهم قصه عشق -
    عشق
    عشق یعنی خاطرات بی غبار دفتری از شعر و از عطر بهار عشق یعنی یک تمنا , یک نیاز زمزمه از عاشقی با سوز و ساز عشق یعنی چشم خیس مست او زیر باران دست تو در دست او

    >>آرشیو شده ها<<

    >>لوگوی وبلاگ من<<
    قسمت نهم قصه عشق -

    >>موسیقی وبلاگ<<

    >>اشتراک در خبرنامه<<
     

    >>طراح قالب<<