عشق -
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از اخلاق نادان، پاسخ دادن پیش از شنیدن است . [امام صادق علیه السلام]
عشق -
  • پست الکترونیک
  • شناسنامه
  •  RSS 
  • پارسی بلاگ
  • پارسی یار
  • در یاهو
  • کمی فکر کرد و گفت : اون صدای تلویزیون بود. خوشحال شدم.که نازنیم مورد خشم واقع نشده


    نازنین گفت : بابا تنبیه مارو گذاشت جلوی جمع انجام بده.وحتما اینکار رو انجام خواهد داد. بابا هر حرفی بزنه حتما" عمل میکنه؟


    جوری این جمله رو با ترس ادا کرد که آرامش نسبی که پیدا کرده بودم دوباره به هراس از تنبیهی که بزودی زمانش فرا میرسید بدل گشت.


    ساعت حدود هشت و نیم بود که به مجموعه ویلاهای خانوادگیمون در محمود آباد رسیدیم و این یه رکورد بود برای من چهار ساعت ونیم . درحالیکه پیش ازاین من هرگز رکوردی بیشتر از سه ساعت وبیست دقیقه بیشتر برای رسیدن به ویلا نداشتم.


    خودم خنده ام گرفت.


    ماشین را جلوی ویلای خودمون پارک کردم و به اتفاق نازنین به کنار ساحل رفتیم.


    و ساعات باقی مانده به تنبیه را به آخرین نجواهای عاشقانه پرداختیم.

    نمیدونستیم چه خوابی برامون دیدن .


    کنار ساحل در حالیکه دست نازنین توی دستم بود قدم میزدیم سکوت بین ما حاکم مطلق بود . گاهی می نشستیم وتو چشمای هم نگاه میکردیم وچشمامون پر اشک میشد. اما انگار لبهامونو به هم دوخته بودن.


    حدود ساعت دو بود که نسترن خواهر کوچیکه نازنین با یه سینی غذا به سراغ ما اومد و گفت : بابا گفته باید تا ته اش رو بخورین و حق ندارین چیزی از این غذا رو برگردونین.


    میخواستن زجر کشمون کنن. میدونستن توی اون لحظات حتی فرو دادن یک لقمه غذا هم از گلوهایی که کیپ بغض مشکل چه برسه به اون همه غذا.


    تصمیم گرفتم همه غذا هارو بعد از رفتن نسترن سر به نیست کنم .


    اما نسترن گفت : من باید واسم تا شما همه غذا هارو بخورین و ظرفها ببرم وبه بابا گزارش بدم.


    گیر داده بودن ، اونم سه پیچه.


    فریاد زدم نمی خوام بخورم . اصلا" میخوام اونقدر غذا نخورم تا بمیرم.


    نازنین دستش رو جلوی دهنم گرفت که دیگه ادامه ندم.بعد کمی از خورشت ها رو روی برنج ریخت و قاشق رو پر کرد وجلوی دهن من آورد و گفت : بخور عزیزم.


    بی اختیار دهنم رو باز کردم. واون غذا رو توی دهنم گذاشت و قاشق دوم.


    منم قاشقم رو پر کردم ودهان اون گذاشتم.یکمرتبه اشتهایی پیدا کردم به وسعت همه گرسنگی های تاریخ بشر


    هیچ چی توی ظرف باقی نمونده بود. نسترن در حالیکه ظرفها رو برای بردن دسته میکرد گفت : خوب شد اشتها نداشتین وگرنه منو هم با غذا میخوردین.


    من و نازنین بعد دو روز بی اختیار لحظه ای لبهامون به خند ه باز شد و فراموش کردیم که در چه وضعیتی هستیم .


    نسترن موقع رفتن گفت : راستی بابا گفت تا قبل از غروب آفتاب حق ندارین به ویلا بر گردین و هر موقع وقت برگشتن تون برسه میان دنبالتون.


    این هم خوب بود وهم بد .خوب بود که ما بازهم چند ساعتی بیشتر برای با هم بودن زمان داشتیم و بد بود به این دلیل که داشتن تدارک سنگینی برای تنبیه ما میدیدن. تصمیم گرفتم دیگه به آنچه که قرار بود به سرمان بیاورند فکر نکنم.


    دست نا زنین رو گرفتم وبه یه منطقه دنج که فقط خودم بلد بودم رفتیم وتا غروب با هم درد دل کردیم


    با فرو رفتن خورشید تو دل آبهای دریای خزر به نزدیک ویلا برگشتیم که مجریان حکم براحتی بتوانند ما را پیدا کنند دیگه آسمون کاملا" تاریک شده بود که بچه ها از راه رسیدن هیچکدوم مثل سابق نبودند. خیلی خشگ گفتند: وقتش رسیده .


    داریوش وچهارنفر دیگه به سمت من و امیر و نسرین به طرف نازنین رفتند.اول دستهای من رو از پشت محکم بستند و بعد یه کیسه سیاه رو سرم کشیدند .هیچ جا رو نمی تونستم ببینم. راستش ترسیدم .


    اینکار خیلی غیر عادی بود واصلا منتظر چنین برخوردی نبودم با نازنین هم همین کار رو کردن. زمانی که داریوش داشت دستای منو می بست آهسته بهش گفتم : خیلی نامردی .


    یه خنده مصنوعی کرد وگفت : میدونم.


    ما رو با چشم ودست بسته به ویلا بردن وفقط زمانی چشمای منو باز کردن که توی ویلای خودمون بودیم.


    مادرم روبروم واساده بود و اشک تو چشماش حلقه زده بود


    گفت: مادر چه کردی با خودت.


    وبعد ادامه داد: برو فعلا" یه دوش بگیر


    راستش کمی ترسم بیشتر شد. اگر اندکی شک داشتم وامیدوار بودم همه اینکار ها برای ترساندن ما وذهره چشم گرفتن از بقیه جونای فامیله، با این حرف مادرم به این نتیجه رسیدم مسئله خیلی جدیست.


    یه لحظه با خودم گفتم : کاشکی با نازنین فرار میکردیم....و به خودم لعنت فرستادم که چرا اینکار رو نکردم.


    اما دیگه راه پس و پیش نداشتم وباید خودم ونازنین رو به دست پر قدرت تقدیرو سرنوشت می سپردم.


    به حمام رفتم و دوش گرفتم بعد مامان یه دست کت شلوار مشکی نو به هم داد و گفت به دستور دایی جان باید این لباس رو بپوشی شبیه لباس دامادی بود یه مرتبه فهمیدم چه نقشه ای برایم کشیده اند میخواهند من را به شکل دامادها در آورده و مورد تمسخر و مضحکه قرار بدهند یا حداقل این قسمتی از نقشه شوم فامیل برای من بود . بی اختیار یاد شیخ صنعان افتادم .


    به خودم گفتم لذت عاشقی به رسوا شدن به خاطر دلدار و معشوقه بذار منم اثبات کنم چقدر عاشقم.


    لباس رو از مامان گرفتم و به اتاقم رفتم و اونو پوشیدم دیدم یه پاپیون مشکی جیرهم توی جیب کتم هست . اون رو هم به گردنم بستم. وآماده مجازات شدم.


    با خودم گفتم از دایی خواهش میکنم به جای نازنین نیز من رو مجازات کنه.


    از اتاق خارج شدم و روبروی مادرم ایستادم.مامان یه نگاهی به سرتا پای من کرد وبی اختیار اشک از چشماش جاری شد. من رو بغل کرد وبدون اینکه حرفی بزنه گونه من رو بوسید .....


    چند دقیقه ای دوباره سر تا پای منو نگاه کردو در حالیکه اشکهاشو پاک میکرد در ویلا رو باز کرد وبا صدایی لرزون گفت متهمتون آماده است . بچه ها داخل ویلا شدن ودوباره چشمهای من را بستند. ومن رو به طرف محوطه وسط ویلا بردند. سکوت کامل همه جا رو فرا گرفته بود کوچکترین صدایی به گوش نمی رسید.


    بعد از مدت کوتاهی من رو روی یه صندلی نشوندن . وگفتن تا اجازه داده نشده حق برداشتن چشم بند را نداری چند لحظه بعد بوی نازنین رو احساس کردم بله اون رو هم آوردند وکنار من نشوندن.به هردو ما تذکر داده شد که از این لحظه حق هیچ گونه گفتگو با هم رو نداریم.


    آرامش وحشتناکی بر همه جا متولی شده بود. واین باعث شده بود گلوم خشک بشه.

    بالاخره اون سکوت سنگین توسط دایی شکسته شد.

     



    عشق ::: چهارشنبه 86/10/26::: ساعت 7:42 عصر
    نظرات دیگران: نظر

    سرم گیج افتاد. نشستم رو تخت .....


    مادرم بی اعتنا به من ادامه داد ، الان نازنین بیچاره داره هم به جای خودش ، هم به جای حضرت عالی جواب پس میده.


    اینو که گفت : با عصبانیت گفتم مگه ما چیکار کردیم. مگه چه گناهی مرتکب شدیم که باید جواب پس بدیم خوب عاشق هم شدیم مگه عشق گناهه ، مگه ما حق نداریم عاشق بشیم.... و همزمان اشک از چشمانم جاری شد.


    مادرم در حالیکه سعی میکرد نشون بده هنوز عصبانیه اومد چندتا آروم تو پشت من زد و گفت بلند شو خرس گنده .مرد که گریه نمیکنه خب عاشق شدین بسیار خب هرکی خربزه میخوره پای لرزشم میشینه. حالا به جای این ادا اطوارها بلندشو بریم خونه داییت بداد نازنین بیچاره برسیم.


    اینو گفت اضافه کرد: من میرم آماده بشم.


    قبل ازاینکه از در خارج بشه گفتم بابا. گفت همه فهمیدن پسر خنگ .آخه تو نمیدونی این خواهر زاده خل وچل من دهنش چفت وبس درست وحسابی نداره.


    بلافاصله پرسیدم عصبانیه ؟


    گفت کی بابات ؟


    با سر تایید کردم.


    گفت از موقعی که فهمیده همه اش میخنده .


    نفس راحتی کشیدم . گفتم حد اقل تو این جناح در گیری زیادی ندارم.


    مونده بودم با دایی چه جوری رو برو بشم.


    به درگاه خدا دعا کردم که با نازنین برخورد تندی نکرده باشه.


    ده دقیقه بعد منو مامان وبابا که همه اش منو نیگاه میکردو میزد زیر خنده از خونه خارج شدیم.


    بدستور مامان که حالا فرماندهی عملیات رو بعهده داشت جلوی یه قنادی و گل فروشی نگهداشتم و اون رفت یه دسته گل و یک جعبه شیرینی خرید و برگشت تو همین فاصله پدرم سرش آورد درگوشم و گفت : خوشم اومد. درست دست گذاشتی گل سرسبد .


    گفتم بابا چی میگی ؟


    گفت نترس من باهاتم. هواتو دارم. انتخابت بیسته.


    بابام و تا حالا اینقدر شنگول ندیده بودم.یه کم ته دلم قرص تر شد . اما هنوز نگران نازنین بودم بالاخره رسیدیم پشت در خونه دایی اینا مامان دستش رو گذاشت رو زنگ و فشار داد.

    بدون اینکه پاسخی بشنویم در باز شد. از توی اف اف صدای دعوا ومرافعه شنیده میشد . دلم هری ریخت پایین،


    نگران نازنین بودم. نه خودم


    مامان وبابا نگاهی به هم کردن و مامان فوری در و هل داد و وارد خونه شد بابا هم پشت سرش در همین موقع زن دایی به پیشواز اومد وپس از سلام واحوالپرسی ما رو به طرف اتاق پذیرایی راهنمایی کرد. مامان خیلی با احتیاط پرسید خان داداش نیست ؟


    زن دایی در حالیکه نگرانی رو میشد توی چهره اش دید . گفت چرا الان میاد .بالاست تو اتاق نازنینه.


    رنگ وروی مامان هم از شنیدن این حرف پرید برامون مسجل شد که......


    در همین زمان دایی از در وارد شد.


    همه به احترام از جامون بلند شدیم و سلام کردیم . دایی جواب سلام همه رو داد.اما وقتی از کنار من عبور میکرد زیر لب گفت : خوشم باشه که اینطور.


    اینبار برق سه فاز بود که از گوشم پرید برام مسجل شد که اگه امروز سالم از خونه دایی اینا پام بزارم بیرون خوش شانس ترین مرد عالمم. از ترس آب دهنم و قورت دادم و گفتم دایی جون ....


    با صدای بلند گفت : ساکت.


    دیگه اشهدم رو خوندم.


    دایی به طرف بابا رفت و در گوش اون یه چیزی گفت و بابا یه نیگاهی به من کرد و آهسته سرش رو چند بار تکون داد .به این معنی که هیچ کاری از اون بر نمی آد.


    دایی جون از بابا هفده سال بزرگتر بود.وگذشته از سن بیشتر بسیار مورد احترام بابا بود.البته در خیلی از کارها از بابا مشورت میگرفت و بابا هم متقابلا" برای انجام کارهای مهمش حتما از دایی جون صلاح و مشورت میکرد زمانی که بابا اعلام عقب نشینی کرد. وا رفتم کور سو امیدی که به طرفداری بابا داشتم به خاموشی گرایید.


    چه سرنوشتی در انتظار ما بود من ونازنین . این فکر داشت دیوونم میکرد. که دایی شروع کرد به حرف زدن .


    رو به بابا کرد وگفت : نصرت خان تو ماجرای اصفر طواف رو نباید دیده باشی ، چون مربوط به پنجاه سال پیشه. اما حتما" باباخدا بیامرزت برات تعریف کرده که آقا سید کمال چه بلایی سرش آورد.


    بابا گفت: آره


    گفت میخوام همون بلا رو من سر پسرت بیارم،


    بابا مثه ترقه از جاش پرید و گفت : نه.....نصرالله خان خدارو خوش نمیاد جوونه ....حالا یه غلطی کرده شما باید گذشت کنی .


    سرم گیج رفت . دیگه صدایی نمیشنیدم .با اینکه نمیدونستم . اصغر تواف کی بوده و آقا سید کمال چه بلایی سرش اورده . فهمیدم که مجازات سختی برام در نظر گرفته شده که بابام اینجور ناچار به عز و التماس پیش دایی شده .و میدونستم دیگه حتی بابا قادر به تغییر عقیده دایی جان نیست .


    عین یه بره که توی مسلخ گیر کرده و هیچ راه فرای هم نداره خودم رو به دست سرنوشتی سپردم که ازش بی اطلاع بودم.


    بعد از اثر نبخشیدن التماس های مامان . بابا پرسید کی میخواهید تنبیه رو انجام بدین.دایی گفت شب سیزده بدر در ویلای محمود آباد و در حضور تمامی فامیل.


    بابا باز شهامت بخرج داد وگفت : نصرت خان حداقل در این مورد روی منو زمین نیاندازین واجازه بدین این تنبیه خصوصی انجام بشه.دایی گفت معاذالله . همه کسانی که از این ماجرا باخبر شدن باید در مراسم تنبیه حضور داشته باشند. وبعد سوال کرد کی نفهمیده .


    بابا سرش رو پایین انداخت و گفت : فقط خواجه حافظ.


    دایی گفت : پس تمام.


    این شازده پسر هم دیگه حق نداره تا صبح روز دوازدهم فروردین با نازنین هیچگونه تماسی داشته باشه .روز دوازده مرد ومردونه برای وداع آخر ساعت چهار صبح میاد نازنین رو بر میداره وبه شمال میره تا ما هم خودمون رو به اونجا برسونیم .این اجازه رو میدم که آخرین وداع رو با هم داشته باشن.


    راستش بعد از ساعتی ترس والتهاب این یه جمله دایی خوشحالم کرد چون فرصتی بدست آورده بودم که چند ساعتی دوباره با نازنین تنها باشم هرچند برای وداع.


    در حالیکه توی این افکار غوطه میخوردم دایی با نوک عصایی که در دست داشت اروم به زانوی من زد و گفت : به شرط اینکه که قول مردانه بده اینکه نازنین رو صحیح و سالم توی ویلا تحویل بده و یه وقت کار احمقانه ای انجام نده.


    فوری گفتم دایی جون قول میدم.


    دایی گفت : خب زبونت دوباره کار افتاد .


    سرم و از خجالت پایین انداختم.


    بعد از دقایقی از خونه دایی اینا بدون اینکه لحظه ای بتونم نازنینم رو ببینم خارج شدیم.


    یازدهم فروردین سال ???? یکی از تلخ ترین روزهای زندگی من بود انگار نمیخواست تموم بشه. تا شب وتا ساعت سه صبح که از خونه برای رفتن به خونه دایی خارج شدم صد بار جونم به لبم رسید. موقع حرکت مامان هزار بار بهم سفارش کرد . مواظب خودم باشم . آروم رانندگی بکنم. و حواسم به جاده باشه.


    ساعت سه وربع رسیدم دم خونه دایی اینا هم خیابونها خلوت بود وهم من دیوانه وار رانندگی کردم. خیلی زود رسیده بودم.دایی هم بسیار مقرارتی بود بخصوص الان که مورد خشم وغضب هم واقع شده بودم باید مراقب میبودم که دسته گل جدیدی آب ندم . واسه همین توی ماشین نشستم و به حرفهایی که باید به نازنین بزنم فکر میکردم. راستش حتی به این فکر کردم که با هم فرار کنیم عین فیلمها و داستانهای عاشقانه . اما بعد به این نتیجه رسیدم که با توجه به اخلاق دایی جان این کار فقط مسئله رو بغرنج تر میکنه . باز حالا این شانس رو داشتیم که با پا در میانی دایی های دیگه مخصوصا دایی بزرگم مورد عفو و گذشت قرار بگیریم وحتی شاید ......


    تو همین افکار بودم که دیدم در خونه دایی اینا باز شد ونازنین از خونه خارج شد دایی هم پشت سرش بیرون اومد.وقتی به ماشین رسیدند نازنین بدستور دایی در ماشین رو باز کرد و رو صندلی نشست. دایی سرش رو تو ماشین آورد و گفت : فقط قولت یادت نره. مرد و قولش . در حالیکه زبونم بند اومده بود یه چشمی گفتم ودایی در و بست واجازه حرکت داد .


    آروم حرکت کردم.از توی آینه دیدم تا از کوچه خارج نشدیم دایی وارد خونه نشد.


    سکوتی سنگین بین من ونازنین حاکم شده بود وفقط وقتی این سکوت شکسته شد که پاسگاه پلیس راه جاجرود رو پشت سر گذاشتیم .


    بغض نازنین ترکید و شروع کرد آروم آروم گریه کردن.آسمون دیگه روشن شده بود .


    کنار یه رستوران نگه داشتم و پیاده شدیم . نهر آب خنکی که محصول ذوب شدن برفها بود از جلوی رستوران میگذشت مشتی از این آب رو به صورت نازنین زدم وصورتش رو از اشک پاک کردم بعد آبی به صورت خودم زدم .


    اشتها نداشتیم هیچ کدوم فقط دوتا چایی خوردیم و دوباره راه افتادیم.از نازنین پرسیدم. دایی خیلی اذیتت کرد ؟


    نازنین گفت : نه اصلا" کاری با هام نداشت .


    گفتم : ولی پریروز که ما اومدیم صدای داد و فریاد می اومد

     



    عشق ::: چهارشنبه 86/10/26::: ساعت 7:41 عصر
    نظرات دیگران: نظر

    دستاش رو توی دستام گرفتم و دوباره اونارو بوسیدم وگفتم : مطمئن باش خواب نیستی و خواب نمی بینی. اینبار او دست دور گردن من انداخت و مرا بوسید.

    تریا پاتوق عشاق بود به همین دلیل دور هرمیز یه دیواره یک متر ونیمی بود که وقتی می نشستی کسی نمی تونست داخل رو ببینه ، از طرفی گارسون ها هم میدونستند تا صداشون نزدن نباید مزاحم بشن. به همین دلیل بعد از مدتی از نازنین پرسیدم چی میخوری تا سفارش بدم.از من پرسید تو دیشب تا حالا چیزی خوردی ، با خنده گفتم آره غصه. و بعد پرسیدم تو چی گفت: منم مثل تو پس سفارش اولین شام مشترکمون رو دادم جوجه کباب، که غذای مورد علاقه نازنین بود . اینو بار ها از زبان دایی شنیده بودم. آخه نازنین عزیز دردونه دایی بود .

    دایی سه تا دختر و یه پسر داشت . اما نازنین گل سر سبد اونا بود دلیلش هم این بود که همه بچه های دیگه دایی بغیر از نازنین به زن دایی شبیه بودن و فقط این نازنین بود که به خانواده ما کشیده بود یادم رفت بگم . ما دوتا شباهت زیادی به هم داشتیم. منهای گیسوان بلند نازنین مشخصاتمون تقریبا " یکی بود.

    تا ساعت یازده شب همونجا نشستیم و نجوا کردیم.

    نازی اون شب تولد یکی از دوستاش بود و دایی اینا فکر میکردن اون به جشن تولد رفته واسه همین من حدود یازده ونیم اونو نزدیک خونشون پیاده کردم و آنقدر ایستادم تا وارد خونه شد .

    اون قبل از اینکه پیاده بشه به من گفت : کی میای پیشم.

    آدرس دبیرستانشون رو گرفتم و بهش گفتم ساعت ? فردا خودم ورو بهش


    می رسونم.

    فکر میکردم حالا که چند ساعتی باهم بودیم شاید دلم کمی آرومتر شده . اما وقتی داخل خونه شد و در رو پشت سرش بست همه غم دنیای دوباره به دلم برگشت


    خدایا چیکار باید بکنم . تحمل حتی یه لحظه بدون اون برام غیر ممکنه.

    امتحانات معرفی داشت شروع میشد. من با توجه به اینکه سالهای قبل دو سال جهشی خونده بودم امسال سال ششم دبیرستان بودم وباید برای شرکت در امتحانات نهایی در امتحان معرفی قبول میشدم.


    البته درسم بد نبود ، اما بعد از ماجرای پریروز ودیروز مخم بهم ریخته بود.مدرسه تق ولق شده بود و راحت میتونستم خودم رو به موقع به مدرسه نازنین برسونم .


    البته اگر اینطور هم نبود فرقی نمی کرد ،چون من تو مدرسه اونقدر کبکبه و دبدبه داشتم که بتونم هر موقع که میخوام از مدرسه بزنم بیرون . خیر سرمون آخه ما جزو هنرمندای این مملکت به حساب میومدیم.


    بهر صورت برنامه امتحانات معرفی را گرفتم و از مدرسه زدم بیرون.ساعت ده وبیست سه دقیقه بود وتا ساعت یک هنوز کلی وقت داشتم . واسه همین تصمیم گرفتم اول یه سری به رادیو که تو میدون ارک بود بزنم .واسه همین گاز ماشین رو گرفتم . ساعت یازده وپنج دقیقه بود که به رادیو رسیدم .وقتی وارد شدم به اولین کسی که برخوردم استاد صادق بهرامی بود خیلی دوستش داشتم یه جورایی شبیه پدر بزرگ مرحومم بود کسی که تو زندگیم خیلی بهش مدیونم.


    بعد فرهنگ رودیم(مهرپرور) ما با هم تو سریال بچه ها بچه ها کار میکردیم.


    خوش و بش کوتاهی کردیم و گذشتیم ظاهرا" هم اون عجله داشت هم من.


    بهر صورت کار هام و ردیف کردم و یازده و چهل دقیقه از رادیو خارج شدم و یه راست به طرف تجریش رفتم . وقتی رسیدم اولین دانش آموزان داشتند از دبیرستان خارج می شدند.


    نگاهم به در مدرسه دوخته شده بود.و اصلا" حواسم نبود که بد جایی ایستادم.ضربه ای به شیشه ماشین ،من را به خودم آورد یه سروان راهنمایی ورانندگی بود که به شیشه ماشین میزد. شیشه رو پایین دادم وگفت گواهینامه.


    منم که گواهی نامه نداشتم.ناچار بودم از حربه همیشگی استفاده کنم البته ایندفعه با یکم پیاز داغ بیشتر.


    طرف سروان بود سینه ام را صاف کردم و گفتم جناب سرهنگ راستش گواهینامه ام همراهم نیست.الان هم عجله دارم باید هرچه زودتر خودمون رو برای ضبط برنامه به رادیو برسونیم.همکار بازیگرمون دانش آموز این مدرسه است و من اومدم دنبالش.


    بعد کارت شناسایی رادیو تلویزیون رو در آوردم وبهش نشون دادم.


    با دیدن کارت دست وپاش شل شد.گفت آخه بد جایی واسادین.بعد گفت پس حداقل یه ذره بگیرید بغل تر ، بعد هم کارتم رو پس دادو یه احترام گذاشت و رفت سراغ ماشین های دیگه.


    عجب تیزابی بود این کارت شناسایی ما ، رو ژنرال میگذاشتی آب میشد. چه برسه به یه جوجه سروان .


    چند دقیقه ای طول کشید تا نازنین رو دیدم که داره خودش رو از لای هم مدرسه ای هاش به بیرون مدرسه میکشه . یه بوق زدم .دستی تکون داد و به طرف ماشین اومد و سوار شد.


    گفت سریع تر برو تا کسی مارو ندیده .


    نازنین سال دوم نطام جدید بود. رشته علوم تجربی .


    ماشین رو روشن کردم وحرکت کردم. وقتی به محل نسبتا" خلوتی رسیدیم نازی ناگهان دست انداخت گردنم و گونه ام رو بوسید.


    من که آن لحظه منتظر چنین کاری نبودم .نزدیک بود یه راست برم تو سطل بزرگ زباله ای که کنار خیابون بود.اما ماشین رو به سرعت کنترل کردم و کمی جلوتر یه جای مناسب پارک کردم.


    باز دست انداخت گردنم وگونه هام و بوسید منم چند بوسه از سرش و موهاش وگونه هاش کردم .


    بعد ازدقایقی رفت سراغ کیفش ویه دفتر رو از توی اون در آورد و دست من داد.


    با کنجکاوی شروع به ورق زدن دفتر کردم . خدای من یه آلبوم بود از عکسهای من. عکسهایی که در زمان ها ومکانهای مختلف خودش بدون اینکه من ویا کس دیگری متوجه بشیم گرفته بود .


    اینبار دیگه واقعا" شوکه شده بودم.خدای من ...... نازنین بیچاره من یکسال ونیم بود من رو عاشقانه دوست داشت ومن...... منه احمق ، من...... لعنتی اینو نفهمیده بودم.


    من چقدر کور بودم که این همه عشق رو تو چشمای اون نخونده بودم. سرم رو بلند کردم دیدم داره گریه میکنه.


    دستاش روگرفتم وگفتم نازنین من ، من مال تو ام ، تا ابد ، تا هر موقع که تو بخوای. گریه نکن .خواهش میکنم.و بعد سرش رو تو بغلم گرفتم.


    بعد از مدتی به پیشنهاد من به خیابون پهلوی بر گشتیم و رفتیم رستوران فرانکفورتر و یه غذای سبک خوردیم.


    نازی باید به خونه میرفت .البته منم قرار بود اون روز برم خونه اونا و وسایل مربوط به شب تولد امیر رو که مال من بود جمع جور کنم و ببرم خونه. واسه همین باهم قرار گذاشتیم . او نو نزدیک خونه پیاده کنم و برم بعد از یکربع برگردم.


    همین کار رو کردیم.


    وقتی من درزدم زن دایی از پشت اف اف پرسید کیه ؟


    من جواب دادم منم زن دایی ، احمد.


    با خوشرویی جواب سلامم رو داد و در را باز کرد .وقتی وارد شدم دیدم تو راهرو منتظرمه.


    به استقبالم اومدو منو برد به اتاق مهمون خونه.


    بعد از کمی ، نازنین با یه سینی شربت وارد شد و سلام کرد انگار نه انگار که ما چند دقیقه قبل باهم بودیم ، منم که بازیگر مادر زاد بودم جلوی پاش بلند شدم وجواب سلامش رو دادم وبعد از بر داشتن یه لیوان شربت سر جام نشستم.


    زن دایی شروع کرد احوالپرسی مفصل از مامان وبابا اینا وبعد از حال خودم . در پایان هم گفت من نمیدونم احمد جان تو مهره مار داری یا چیزی دیگه .


    این داییت با اینکه این همه خواهر زاده ،برادر زاده داره همه اش نقل زبونش تویی.گاهی وقتها شک میکنم تو رو بیشتر دوست داره یا امیر رو .


    ماشا الله هم درسخونی، هم کار با ارزش ومهمی داری هم تو اجتماع واسه خودت کسی هستی ، اونم تو این سن وسال، راستش دروغ چرا منم به مامانت حسودیم میشه.


    تشکر کردم و گفتم زن دایی دل به دل راه داره.منم شما و دایی رو خیلی دوست دارم.


    من 9 تا   دایی داشتم که هر کدوم شیش ، هفت تا بچه دارند.


    بعد از کمی از این در اون در حرف زدن گفتم من با اجازه تون اومدم وسایلم رو ببرم.


    گفت اتفاقا" دیشب نازی جون همه رو براتون جمع جور کرده و یه گوشه گذاشته و بعد به به نازنین گفت مادر وسایل احمد جان رو نشونش میدی.


    بازم خیط کرده بودم، با این حرفی که زده بودم باید وسایلم رو کولم میگذاشتم و از خونه دایی اینا میزدم بیرون . اما فرشته نجات به موقع به دادم رسید .نازنین گفت : ببخشین احمد آقا از اینجا یه سره میرین خونه ؟ گفتم چطور مگه ؟ گفت راستش من میخواستم برم بازار صفویه یه کمی خرید کنم گفتم اگه مسیرتون از خیابون پهلویه منم مزاحمتون بشم.


    زن دایی یه چشم غره ای به اون رفت و بعد گفت : این حرف چیه دختر چرا مزاحم احمد جان میشی شاید کاری داشته باشه.


    فورا" وسط حرفش دویدم و گفتم زن دایی ، من که با شما تعارف ندارم .من امروز هیچکاری ندارم.واسه اینکه مطمئن بشید اصلا" نازنین خانم رو میبرم و خودمم برش میگردونم.


    زن دایی گفت آخه باعث زحمت میشه ......


    گفتم دست شما درد نکنه ، مگه ما این حرفارو با هم داریم.


    نازنین هم گفت پس من میرم حاضر بشم. وفوری از اتاق خارج شد که جای هیچ حرفی باقی نمونه.


    منم زن دایی رو به حرف گرفتم که نکنه بره سراغ نازی.


    وقتی نازی بر گشت. با کمک همدیگه استریو و سایر وسایل رو توی صندوق عقب ماشین قرار دادیم و بعد از خداحافظی از زن دایی برای اولین بار در دو روز گذشته با خیال راحت راه افتادیم.


    وفتی وارد خیابون اصلی شدیم زدم زیر خنده و گفتم بابا تو دیگه کی هستی ؟ ولی خوب به موقع به دادم رسیدی.بازم داشتم خراب میکردم.


    اونم خندید و گفت عاشق وبیقرار تو .


    گفتم نه..... تو مالک قلب من .


    و دستش رو توی دستم گرفتم .

    با هرجون کندنی بود امتحانات معرفی رو پشت سر گذاشتیم.البته بدون اغراق با جون کندن.


    یواش یواش بوی عید داشت میومد.


    توی این مدت . تولد نازنین رو هم با یه جشن کوچیک و زیبای دونفره پشت سر گذاشتیم.


    یه پسر خاله داشتم بنام داریوش که خیلی با هم ایاق بودیم . خیلی از برنامه هامون با هم بود. مدتی بود ازش دوری میکردم دلیلش هم این بود که خیلی تیز بود، اگه یکم دور و ور من می گشت متوجه ماجرا میشد .


    از دهنش نگو که لق مادر زاد بود. هیچ خبری رو بیشتر از چند دقیقه نمی تونست پیش خودش نگهداره. عین خاله زنکها کافی بود یه چیزی رو کشف کنه.عالم و آدم دنیا میفهمیدن.


    اما بالا خره اتفاقی که ازش میترسیدم افتاد.تعطیلات عید بالاخره گیر آقا داریوش افتادیم.اینقدر به پرو پای من پیچید تا ته توی ماجرا رو در آورد.


    دیگر کاری نمی شد کرد . فقط ازش قول گرفتم که مرد و مردونه فعلا به کسی چیزی نگه.


    اونم یه قول صد درصد داد و رفت دنبال کارش.


    من ونازنین هم با هزار کلک وحقه به ملاقاتهای پنهان خودمون ادامه دادیم تا پایان هفته اول عید


    اما چشمت روز بد نبینه،


    روز نهم فروردین بود من برای دیدن نازنین رفته بودم. بعد از ظهر که برگشتم . مطابق معمول بعد از یه سلام وعلیک کوتاه به اتاقم رفتم . البته جواب سلام ها امروز یه جور دیگه بود. اما من به روی خودم نیاوردم.


    چند دقیقه ای بیشتر نگذشته بود که مادرم با اخمهای تو هم وارد اتاق شد.


    دوباره سلام کردم.


    یه علیک سنگین بهم فهموند که زبون بازی کاری از پیش نمیبره پرسیدم اتفاقی افتاده.


    مادرم نگاه معنی داری به من کرد وگفت: اینو از شما باید پرسید.


    من خودمو به اون راه زدم و گفتم من ؟ من چیکاره ام که باید از من پرسید.


    با لحن طعنه آمیزی گفت: عاشق عزیزم ، عاشق.


    اینو که گفت وارفتم . فهمیدم داریوش نامرد آخر بند و آب داده.


    یه مکث کوتاهی کردم نمیدونستم تا چه حد ماجرا درز پیدا کرده


    واسه همین گفتم گناه کردم ؟


    مادرم تیر خلاص رو خالی کرد : نه عزیزم گناه نکردی ..... بعد با لحنی عصبی ادامه داد: اما بفرمایید تشریف ببرید بالا منزل دایی جان ، خودتان جواب ایشان را بدهید. منتظرتان هستند.




    عشق ::: چهارشنبه 86/10/26::: ساعت 7:40 عصر
    نظرات دیگران: نظر

    قصه عشق(رمانی از صلاح الدین احمد لواسانی - هندی)

    قبل از اینکه به قصه بپردازم ، توضیح چند نکته رو لازم میدونم.
    اول : این داستان صد در صد واقعی ست و من فقط در بعضی موارد اسامی افراد و اماکن رو در اون تغییر دادم.
    دوم :بخشی از این رمان سال 1356 به چاپ رسید اما بعد از چاپ آن در سال 1357 ماجراهایی بوجود آمد که مسیر داستان کاملا" تغییر کرد . اما بعلت وقوع انقلاب در ایران این رمان دیگر امکان چاپ مجدد نیافت . اکنون که تصمیم به باز نویسی این رمان گرفته ام با توجه به عدم وجود حتی یک نسخه از چاپ قبلی ناچارم با استفاده از حافظه خود و دستنویسهای بسیار قدیمیم که مندرس و کهنه نیز گردیده به این کار بپردازم. البته فصل های جدیدی نیز به نوشته های قبلی اضافه خواهد شد. که مربوط به سال 1357 است.

    با سپاس بیکران
    همیشه پایدار باشید.

    فصل اول - نگاه


    ×××××××××××××

    ماجرا از یک شب سرد اسفند ماه سال ???? شروع شد.

    بالاخره بعد از دو روز زحمت شبانه روزی ,کار تزیین خونه و تدارک تولد تموم شد . درست چند ساعت قبل از جشن.

    من که حسابی خسته و کثیف شده بودم به امیر پسر داییم که که تولدش بود و این همه زحمت رو به خاطر جشن تولد اون کشیده بودم. گفتم : من میرم خونه . یه دوش میگیرم . لباسام رو عوض میکنم و بر میگردم .

    امیر با اصرار میگفت : تو خسته ای خب همین جا دوش بگیر لباس هم تا دلت بخواد میدونی که هست .

    من بهانه آوردم و بالاخره قانعش کردم که باید برم و برگردم.

    راستش اصل داستان مسئله کادویی بود که باید براش میگرفتم ،

    به هر صورت خودمو به خونه رسوندم و بعد از یه دوش آبگرم که بهترین دوای خستگی من تو اون لحظه بود ، لباس پوشیدم و آماده حرکت شدم.

    چون قبلا" تصمیم خودم را در مورد کادو گرفته بودم سر راه یه سرویس بروت که شامل ادکلن ،عطر و لوسیون بعد از اصلاح بود و خودم یه ست مثل همون رو قبلا" خریده بودم . گرفتم و به سمت خونه دایی راه افتادم. هوا خیلی سرد بود و خیابونا حسابی یخ زده بود ، جوری که . من که بین بچه ها تو رانندگی به بی کله معروف بودم جرات نکردم خیلی شلتاق بزنم.

    راستش با اینکه تازه هفده سالم بود اما دو سال بود خودم ماشین که داشتم یعنی از پونزده سالگی و رانندگی میکردم البته بدون گواهینامه .

    بهر صورت کمی دیر رسیدم و تعدادی از مهمونها اومده بودند مسئول موزیک من بودم و دیر کرده بودم.

    نمیدونم چه مرگم شده بود در حالیکه هوا بشدت سرد بود من احساس گرمای شدیدی میکردم. از در که وارد شدم همه یه جیغ بلند و ممتد کشیدن و به این وسیله ورود من رو خوشامد گفتن راستش از اونجایی که من خیلی شیطون و در عین حال فعال بودم همه یه جورایی منو تحویل میگرفتن .

    من مرکز موزیک های دست اول بودم و هرچی موزیک تاپ میخواست تو بازار بیاد .حداقل یه هفته قبلش تو بساط من میتونستی پیداش کنی . البته به همه این خواص خوش سرو زبونی منو رو هم اضافه کن . به هر صورت با تشویق بچه ها پشت دستگاه استریو رفتم در همین حال به امیر که منو تا پشت دستگاه همراهی میکرد گفتم من زبونم داره از حلقم در میاد. یه نوشیدنی خنک میخوام

    سعید چشم بلند بالایی گفت و بعد از چند لحظه یه لیوان شربت آبلیمو که قطعات یخ توش ملق میزدن . داد دست من . منم لا جرعه سر کشیدم بی خبر از اینکه توی لیوان ودکا هم ریختن.

    همه میدونستن من تو زندگیم اهل دو چیز نیستم یکی سیگار و دومی مشروب .اما برای اینکه سر بسر من بزارن با این پلتیک وبا استفاده از تشنگی شدید من اون شب یه لیوان ودکا به خورد ما دادن.

    بهر صورت با گرم شدن کله من مجلس هم حسابی گرم شده بود .

    یه سری موسیقی تاپ از سری نان استاپ ها که تازه به دستم رسیده بود بچه ها را حسابی کوک کرده بود .

    در همین زمان داشتم فکر میکردم برای اینکه بچه ها یه کم خستگیشون در بره یه موزیک تانگو بزارم که یکی از بچه ها به طرفم اومد و گفت : من دوتا آهنگ جدید آوردم که البته شما باید شنیده باشین یکیش مال ستار ودومی رو ابی خونده اگه میشه این دوتارو بزارین.

    راستش جا خوردم آهنگ جدید از ستار و ابی .پس چرا بدست من نرسیده . بدون اینکه خودمو لو بدم گفتم آره آره دارم بزار ببینم . که گفت : فرقی نمیکنه اینم مال شماست. من نگاهی کردم و با تشکر نوار رو گرفتم و تو دستگاه انداختم .تا اومدم به خودم بجنبم دیدم هرکس یه پارتنر انتخاب کرده و با اورتور آهنگ شروع کرده به
    رقصیدن.

    هر چی چشم انداختم دیدم کسی نیست که من با هاش برقصم نا امید داشتم پشت دستگاه بر می گشتم که دیدم دختر داییم نازیین یه کوشه نشسته و سرش رو انداخته پایین و داره گلهای قالی رو نگاه میکنه. به طرفش رفتم و گفتم افتخار می........

    سرش رو بلند کرد ولبخند تلخی زد ،درست همین موقع چشمامون تو هم گره خورد....ستار می خوند

    آه ای رفیق

    آه ای رفیق

    نان گرم سفره ام را

    باتو قسمت کردم ای دوست

    هرچه بود از من گرفتی

    غیر آه سردم ای دوست


    آه ای رفیق

    آه ای رفیق


    من و نازی همدیگرو محکم بغل کرده بودیم و میرقصیدم اصلا متوجه دور ورمون نبودیم. البته بعدا فهمیدیم کسی هم متوجه ما نبوده. من گیج و مبهوت از حالتی که بهم دست داده بود به نازی گفتم : من یه جوری شدم. اونم در حالیکه اشک تو چشماش جمع شده بود مستقیم تو چشمام نگاه میکرد گفت : من مدتهاست تو رو دوست دارم. اما....

    دستم رو آرام رو لباش گذاشتم ودوباره بغلش کردم.در همین زمان آهنگ دوم نوار که ابی خونده بود شروع شد.


    نازی ناز کن که نازت یه سرو نازه


    نازی ناز کن که دلم پر از نیازه


    شب آتیش بازی چشمای تو یادم نمی ره


    هر غم پنهون تو یه دنیا رازه...


    منو با تنهاییام تنها نذار دلم گرفته

    بله اسیر شدیم و رفت

    اسیر دو تا چشم سیاه که دوتا ستاره درخشان وسطش سو سو میزد

    ما اصلا" متوجه نبودیم دور و ورمون چی میگذره . بچه ها خودشون موزیک میگذاشتن و میرقصیدند. جیغ و داد میکردند اما نه من و نه نازنین اصلا" اونجا نبودیم ، کجا بودیم ؟ اینو فقط کسایی میفهمند که عاشق شدند. تو ابرا ، تو آسمونا ، تو کهکشون ، نمیدونم ، توصیفش خیلی مشکله.

    بچه ها به خیال اینکه ودکا هه دخلم رو آورده با هام کاری نداشتن. اینقدر شلوغ بود حتی متوجه نشدن که منو نازنین چنان دستامون تو هم گره خورده که عظیم ترین نیروها هم نمیتونن اونارو از هم جدا کنن.

    دستاش تو دستم بود ،داغ داغ.

    اما این داغی فقط بخش کوچیکی از حرارت سوزان عشقی بود که تو رگ وریشه های وجودمون خونه کرده بود.

    واقعا" عجب چیزی این عشق .

    یه نگاه و این همه حرارت این همه شور ، این همه عشق.

    داشتم میسوختم...که نازنین به دادم رسید و گفت : میخوای بریم توی حیاط . حس کردم هم برای فرار از این شلوغی که تا ساعتی پیش کشته و مردش بودم اما حالا میخواستم هر چه زودتر ازش فرار کنم و هم به خاطر حراراتی که از درونم بیرون میزد این بهترین راهه . بلند شدم و با هم به حیاط رفتیم.برف همه سطح باغچه ها و سطح سنگ چین حیاط رو پوشونده بود با اینکه بنظر میرسید هوا خیلی سرد اما نه من و نه نازی احساس سرما نمی کردیم.. روی تاپ فلزی کنار حیاط که زیر یه آلاچیق قشنگ که دایی خودش درست کرده بود نشستیم و همدیگر رو بغل کردیم.

    در حالیکه سر نارنین رو روشونه ام گرفته بودم قطره اشکی که از چشم اون خارج شده بود رو گونه من نشست .سرش رو میون دوتا دستام گرفتم و در حالیکه با انگشتهای اشاره ام اشگهاش و پاک میکردم گفتم : گریه میکنی.

    بغضش ترکید وگفت: میدونی چند وقت تو رو دوست دارم ؟ میدونی چه مدت میخوام اینجوری منو بغل کنی ؟ میدونی چقدر سعی کردم که تو متوجه بشی که یکی توی این دنیا هست که عاشق تو ؟ومیخواد در آغوش تو زندگی کنه و بمیره ؟

    چند بار با خودم گفتم , غرور کنار میزارم وبهت میگم که دوستت دارم اما هر بار ......

    برای دومین بار در طول اون شب انگشتم رو روی لبهاش گذاشتم و اون چشماشو بست وسکوت کرد ، آروم اشکهای بیرون ریخته شده از چشمای بسته اش را پاک کردم وچشماش رو بوسیدم و..........

    ساعتها بیرون توی حیاط خانه بدون اینکه احساس سرما بکنیم با هم گفتیم و گفتیم و گفتیم.تا بالاخره ازسرو صدای مهمونا متوجه شدیم مهمونی تموم شده. به همین دلیل به محل مهمونی برگشتیم هیچکس متوجه غیبت طولانی ما دوتا نشد .

    هیچکس اونشب نفهمید که چه بر دل من و نازنین گذشت .

    هیچکس حرارت عشقی که سالها ما رو در خودش سوزند و می سوزونه حس نکرد .

    اونشب فقط من ،نازی و خدا میدونستیم چه برما گذشت .

    و اونشب فقط خدا میدونست در آینده چه بر ما خواهد گذشت.

    خدای چه کنم؟..... باید رفت......... اما کو پای رفتن ؟..........


    کجا میشه رفت بدون دل ؟.........................


    چگونه ؟....... اون هم بدون دلدار ؟...........


    چشمان نازنین التماس میکرد.......... نرو ........ واین غصه ام را بیشتر میکرد.....


    دلم توسینه فشار میاورد. که بمان .....نرو.......


    پاهام توان حرکت را نداشتن........


    اما باید میرفتم . ساعت نزدیک چهار صبح بود. امیر گفت کجا میخوای بری . خب یه استراحتی همین جا بکن . فردا هم که جمعه است وتعطیل.


    پاهام شل شد. به تعارف گفتم : نه باید برم.......(ای لعنت بر این تعارفات)...... بر خلاف انتظار من کوتاه اومد و خیلی خالصانه گفت : هر جور راحتی.


    انگار یک تشت گنده آب سرد رو سرم خالی کردن . و ا رفتم برقی که تو چشم نازنین بعد از تعارف امیر پیدا شده بود یکمرتبه خاموش شد. چه باید میکردم. بالاخره در حالیکه به خودم به خاطر تعارف احمقانه ای که کرده بودم لعنت می فرستادم . خداحافظی کردم و از خونه دایی اینا که تو خیابون دربند بود بیرون اومدم


    سوار ماشینم شدم و مدتی سرم رو رو ی فرمون گذاشتم اصلا" قدر ت حرکت نداشتم بالاخره بعد از مدتی ماشین رو روشن کردم و راه افتادم اصلا" حال خونه رفتن نداشتم واسه همین راهمو دور کردم در حالیکه به طور معمول باید از جاده قدیم شمرون سرازیر میشدم به طرف پایین . راهم رو به طرف خیابون پهلوی وسپس اتوبان شاهنشاهی کج کردم (ما اونموقع هنوز تو سی متری نارمک می شستیم)


    اتوبان بشدت یخ زده بود طوری که با هر ترمز یه چیزی حدود پنجاه تا صد متر ماشین رو زمین سر میخورد .


    در سکوت کامل و آرام رانندگی میکردم. مثل بچه آدم . جوری که اصلا" از من بعید بود .


    تو فکر بودم و اصلا متوجه محیط اطراف نبودم که یه مرتبه به خودم اومدم و دیدم جلوی در خونه هستم . ساعت کمی از شش صبح گذشته بود.وقتی در خونه رو باز کردم پدرم رو دیدم که داشت آماده میشد بره کله پاچه بگیر .......


    سلام کردم........


    جواب سلامم رو داد و گفت :‌ چه عجب سحر خیز شدی؟ ظاهرا" متوجه نشده بود که تازه از راه رسیدم.


    ادامه داد : مهمونی دیشب خوش گذشت .گفتم بد نبود


    پرسید: کی اومدی خونه ؟


    گفتم : الان.....


    یه نگاهی به من کرد وگفت : پس خیلی خوش گذشته .... خنده دوستانه ای کرد و رفت دنبال کله پاچه. منم یه راست رفتم تو اتاقم و همونجور خودم رو پرت کردم تو رختخواب . خیلی زود خوابم برد


    نزدیکیهای پنج بعد از ظهر بود که با صدای مادرم از خواب بیدار شدم. در حالیکه با متکا آرام به پک و پهلویم میزد، میگفت : بلندشو چه قدر میخوابی. مگه کوه کندی .....بلند شو ....یا الله بلند شو........


    بعد اضافه کرد ، این دوستان ناشناستم که پاشنه تلفن رو صبح تا حالا از جا کندن......حرفم نمیزنن که آدم ببینم دردشون چیه ؟


    با خودم فکر کردم .من که دوستی ندارم که نتونه با مادرم حرف بزنه .......پرسیدم : کس دیگه ای زنگ نزد.....گفت نه......


    پرسیدم هیشکی ؟......


    گفت : اصول دین میپرسی ؟ و ادامه داد. گفتم نه...... فقط.......


    گوشام تیز شد.


    فقط چی ....


    فقط برادر زاده عزیزم فیلش یاد هندستون کرده بود تلفن زد حال عمه اش را بپرسه.....بنظر شما اشکالی داره یا باید از شما اجازه می گرفت......


    اینو که گفت یه مرتبه برق از کلمه پرید . نازنین بود زنگ میزد .......


    بلافاصله از جام بلند شدم و بعد از یه دوش سریع السیر شماره خونه دایی اینارو گرفتم.به زنگ دوم نرسید صدای نازنین رو از پشت تلفن شنیدم.


    با بغض گفت : کجایی ؟


    گفتم : به خواب مرگ فرو رفته بودم


    دستپاچه گفت : خدا نکنه


    گفتم الان حالم از صدتا مرده ام بدتره نمیدونی دیشب با چه جون کندنی دل از خونه تون کندم.......این امیر نامردم که دوباره تعارف نکرد .


    نازی گفت : احمد نمیتونم دوری تو رو تحمل کنم .تو رو خدا ، ....تورو ..... خدا هرجوری میتونی خودتو به من برسون .


    بهش گفتم : منم مثل تو . بعد نگاهی به ساعت کردم پنج و چهل دقیقه بود برای ساعت شش ونیم سر پل تجریش قرار گذاشتیم.


    با سرعت لباس پوشیدم و آماده حرکت شدم .که مادرم جلوی در یقه ام را گرفت و گفت : شازده پسر کجا..... ما هم مادرتیم مثل اینکه ها.سهمی داریم . تو که دایم یا اینور و اونوری یا وقتی هم خونه ای خوابی . یه ماچ مامان خر کنی کردمش و گفتم ما که در بست کوچیک شماییم . تازه بخشش از بزرگونه.


    خنده ای کرد وگفت : برو ...برو که تو اگه این زبون نداشتی که این همه گلو گیر دخترای مردم نمیشدی ،برو .....برو که طرف منتظره ........


    بنده خدا نمیدونست ایندفعه این منم که صیدم نه صیاد........

    از خونه خارج شدم و پس از خرید چند شاخه گل سرخ به طرف سر پل تجریش حرکت کردم.

    جمعه شب بود و سر پل خیلی شلوغ .

    اصلا" جای سوزن انداختن هم نبود .مونده بودم نازنین رو توی اون شلوغی چه جوری پیدا کنم .که دیدم یکی به شیشه ماشین میزنه.نگاه کردم دیدم نازنینه. گلها رو از روی صندلی برداشتم که اون بنشینه.

    وقتی در رو بست گلها رو به اون دادم و راه افتادم به طرف خیابون پهلوی ، به این امید که از اون شلوغی نجات پیدا کنیم.اما پهلوی هم شلوغ بود با استفاده از یک کوچه فرعی که بخوبی میشناختمش خودم رو به زعفرانیه رسوندم به طرف پارک وی رفتم . سر سه راه تله کابین دور زدم و یعد از قطع مجدد پهلوی وارد اتوبان شاهنشاهی شدم و با هر زحمتی بود خودم رو به خیابون فرشته رسوندم.

    نزدیک تریایی که صاحبش از دوستام بود ماشین رو پارک کردم و وارد اون شدیم.

    با سفارش ویژه دوستم یه جای دنج و آروم برامون آماده شد و ما اونجا آروم گرفتیم.

    دستان نازنین رو گرفتم واونا رو بوسیدم. اشک توی چشمام حلقه زده بود واینبار اون بود که اشکهای مرا با سرانگشتهای خودش عاشقانه پاک میکرد. از روبروی من خودش رو به کنارم رسوند وسرش رو توی بغلم گذاشت.

    موهای مشکی بلند وصاف که خیلی ساده اونارو روی دوشش ریخته بود .صورتی کشیده با ابروهای بهم پیوسته،نه سبزه بود نه سرخ و سفید بر عکس خواهرا و برادرش ، چشمانش که منو گرفتار کرده بود سیاه بود .عین موهاش. قد بلد بود،تقریبا" هم قد بودیم البته او چند سانتی از من کوتاه تر بود.

    بغلش کردم.گفت احمد من میترسم.

    در حالیکه توی بغلم میفشردمش ،پرسیدم ، از چی ؟


    از اینکه نکنه خوابم و دارم خواب میبینم. نکنه به خودم بیام وببینم همه اش خواب وخیاله و تو مال من نیستی.

    سرش رو بالا گرفتم توچشماش نگاه کردم و بعد بهش گفتم چشمات رو ببند بعد اونو بوسیدم. یک بوسه گرم و طولانی .اونهم من رو میبوسید . بعد از چند دقیقه دوباره سرش رو تو دستام گرفتم و گفتم : چشماتو باز کن.

    چشماش رو باز کرد.گفتم خب : خوابی ؟


    گفت : نه .



    عشق ::: چهارشنبه 86/10/26::: ساعت 7:36 عصر
    نظرات دیگران: نظر

    <      1   2   3      

    >> بازدیدهای وبلاگ <<
    بازدید امروز: 4
    بازدید دیروز: 3
    کل بازدید :14109

    >>اوقات شرعی <<

    >> درباره خودم <<
    عشق -
    عشق
    عشق یعنی خاطرات بی غبار دفتری از شعر و از عطر بهار عشق یعنی یک تمنا , یک نیاز زمزمه از عاشقی با سوز و ساز عشق یعنی چشم خیس مست او زیر باران دست تو در دست او

    >>آرشیو شده ها<<

    >>لوگوی وبلاگ من<<
    عشق -

    >>موسیقی وبلاگ<<

    >>اشتراک در خبرنامه<<
     

    >>طراح قالب<<