عشق -
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از خنده زیاد برحذر باش که دل را می میراند . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
عشق -
  • پست الکترونیک
  • شناسنامه
  •  RSS 
  • پارسی بلاگ
  • پارسی یار
  • در یاهو
  • بعد از نهار طبق قرار قبلی به خونه نازنین اینا رفتیم تا دایی جان شرایطی رو که نشنیده پذیرفته بودیم ، بهمون ابلاغ کنه.
    وقتی رسیدیم هنوز دایی نرسیده بود فرصت رو غنیمت شمرده و یه دوش گرفتم
    نازنین برام حوله ولباس آورد. وقتی ازش پرسیدم از وسایل امیره . گفت : نه عزیز دلم مال خودته .
    تعجب کرده بودم من چنین وسایلی نداشتم اونم خونه نازنین اینا .
    نگذاشت زیاد گیج بزنم . گفت: از تو جهازم آوردم.، کاملا" اندازم بود .
    گفتم : مگه تو جهازت رو هم آماده کردی . گفت همه شو . همه وسایل مربوط به داماد هم ، اندازه شماست عزیز دلم . میدونستم آخرش مال خودم میشی . بهم الهام شده بود.
    نازنین برام هر لحظه غافل گیر کننده بود.
    اصلا" نمی تونستم پیش بینی کنم.لحظه ای بعد باید در چه مورد غافل گیر بشم .و این هر لحظه اونو برام عزیز تر و دوست داشتنی تر میکرد.
    بهر صورت رفتم حموم فکر میکنم یکساعتی شد وان رو پر آب گرم کرده بودم توش دراز کشیده بودم. وقتی اومدم بیرون نازنین که رفته بود حمام پایین و دوش گرفته بود . و اومده بود بالا دنبال من ، خبر داد که دایی اومده خودم رو خشک کردم ، نازنین هم اومد و موهام با سشوار خشک کرد. و فرم داد.
    با توجه به اینکه لباسای بیرونم از فرم افتاده بود لباس دامادیم رو پوشیدم . البته دیگه پاپیون رو نزدم . وسایل تو جیب هامو جابجا کردمو لباسهای کثیفم و گذاشتم توی یه پلاستیک.نازنین که منو تو این لباسا دید ،گفت بد جنس لباس خوشگلات و پوشیدی . حالا که اینطور شد منم لباس نامزدیم رو میپوشم. رفت لباس نامزدیش رو از تو کمدش در آورد ، لباس قبلی هاش و در آورد و اونا رو پوشید. یه آرایش مختصری هم کرد و آماده شد . خیلی زیبا شده بود درست مثل فرشته های توی فیلم ها .
    دست همدیگر و گرفتیم و به طبقه پایین رفتیم. وقتی داخل شدیم دایی بلند شد و به طرف ما اومد هردومون رو بوسید و گفت : بنشینید خودش هم نشست.

    زن دایی شربت آورد وخوردیم .
    بعد شروع به صحبت کرد و گفت : قرار بود امروز من شرایط بزرگترها رو براتون بگم البته شما قبلا" نشنیده همه اونا رو قبول کردین بنابراین لازم الاجراست برای تایید سرهامون رو تکون دادیم .
    دایی گفت :
    شرط اول : بنا به دستور خان داداش که بزرگتر همه ماست و انجام دستوراتش بر هممون واجب ، پنجشنبه بعد از ظهر ساعت پنج دسته جمعی یعنی من وشوکت وبچه هاو نصرت خان ونزهت وبچه ها وخان داداش به محضر حاج آقا کتابچی توی خیابون سی تیر میریم و شما هارو برای سه سال به عقد موقت هم در میاریم.که شما مطمئن بشین دیگه مال هم هستین.

    بنا به دستور خان داداش مهریه این عقد فقط پنج سکه پهلوی طلاست که احمد آقا باید از جیب مبارک خودش این پنج سکه رو بخره و هنگام عقد به نازنین بده.چون مهریه یه حق ، گردن داماد وباید بدهد. پس چه بهتر همان اول بدهد.

    شرط دوم: شما ها باید قول بدین درسهایتان را باجدیت بخونید ، واین ازدواج نباید باعث افت تحصیلی شما بشه بلکه باید با کمک هم کاری کنید که در شما ایجاد رشد کنه.

    و من بیشتر از احمد توقع دارم که ضمن برخورد جدی با امتحانات نهایی ، امکان ورودش به دانشگاه رو هم فراهم کنه و در ضمن مشوق وراهنمای نازنین برای برگشتن به روزهای ایده ال درسیش باشه . چون متاسفانه مدتی بود که نازنین اونطور که باید وشاید به درساش نمیرسید . حالا که همه چیز به خوبی و خوشی گذشته باید این مافات رو جبران کنه.


    شرط سوم : شما میتوانید در خانه ما یا نصرت خان باشید . اما یادتون باشه باید عدالت رو بین ما رعایت کنین. چون هردو خانواده شما رو خیلی دوست دارن . بعد اضافه کرد این آخری شرط خودم بود .و همراه با لبخندی که حاکی از عشق زیاد به ما بود اشک ازچشمش خارج شد ما بلند شدیم به طرفش رفتیم . و اینبار من هر طوری بود دستش رو بوسیدیم. نازنین هم همین کار رو کرد.

    من گفتم : دایی جان من به شرافتم قسم میخورم و قول میدم که تمام سعی و تلاشم را درجهت انجام این تعهدات ومهمتر از اون خوشبختی نازنین به کار ببندم. بعنوان تقدیر و پیش در آمد این قول این رو هم به شما تقدیم میکنم.

    دست کردم تو جیبم و کپی نامه واحد اداری سازمان رو که صبح گرفته بودم به دایی دادم . دایی اشکاش و پاک کرد و عینک مطالعه اش رو به چشمش زد و شروع کرد به خوندن نامه با صدای بلند .

    بدینوسیله مجوز استخدام رسمی آقای احمد نور جمشید جهت اطلاع و اجرا ابلاغ میگردد بدیهی است نامبرده در صورت ارایه پایان نامه دوره دبیرستان در پایان تحصیلی سال جاری از این حق ویژه که بدون شرکت در آزمون عمومی دانشگاه ها در دانشکده رادیو تلویزیون ملی ایران مشغول به تحصیل گرددبر خوردار میباشد. معاونت امور اداری و پرسنلی منصور عدالتخواه.مورخ بیست وسوم اسفند ماه دوهزارو پانصدو سی وچهار شاهنشاهی.

    نازنین نامه رو از دست دایی گرفت ودایی مجددآ بطرفم اومد ومنو ماچ کرد و گفت : میدونستم روسفیدم میکنی پسرم. نازنین به طرفم برگشت و گفت :ناقلا چرا اینو قبلا" به من نشون ندادی .

    گفتم امروز صبح که رفتم اداره این نامه رو به من دادن سر نهار هم فرصت نشد.

    نازنین رو به دایی وزن دایی کرد گفت باباجون مامان جون ببخشید میدونم جلو بزرگتر اینکارا زشت اما نمیتونم جلوی خودم رو بگیرم به طرف من اومد و سرم رو تو دستاش گرفت صورتم و به لباش نزدیک کرد . اما تا رسید به صورتم یه گاز کوچولو از لپام گرفت .

    من که شوکه شده بودم یه جیغ کوچولوی نا خودآگاه زدم و صورتم گرفتم .

    نازنین گفت : این گازو ازت گرفتم که دیگه چیزای به این مهمی رو یادت نره اول به من بگی . همه زدیم زیر خنده . زن دایی به طرف من اومد وگفت منم که حق دارم دوتا ماچ دومادم و بکنم. ومنتظر جواب نشد صورت منو ماچ کرد و گفت : مادر انشالله خدا همیشه دلت رو شاد کنه .......و زد زیر گریه . حالا گریه نکن کی گریه کن.

    جوری که همه منقلب شدن . از جمله خود من.بی اختیار اشکام سرازیر شد.

    بعداز مدتی بر گشتیم اتاق نا زنین که حال اتاق هر دوتامون بود. نازنین در اتاق رو که بست گفت : خوتو آماده کن که میخوام گاز دوم زن وشوهری مونو ازت بگیرم.

    گفتم : نمیشه عفوم کنی ؟

    گفت بخشش در کار نیست فقط بهت ارفاق میکنم اجازه میدم چشماتو ببندی و گازت بگیرم که زیاد دردت نیاد.

    تسلیم شدم و خودم رو آماده گاز کردم .گرمای لبهای نازنین رو که به صورتم نزدیک میشد حس کردم چشمامو به هم فشار بیشتری آوردم که گونه هام منقبض بشه و درد کمتری احساس کنم.که نازنین لبهاشو روی لبهام گذاشت وشروع کرد به بوسیدن من.یک بوسه گرم و طولانی. حس میکردم از روی زمین کنده شده ام و حداقل یک متر با اون فاصله دارم.

    بیش از نیم ساعت این بوسه طول کشید.

    ساعت شش ونیم بود که نازنین یه چادر سفید گذاشت تو کیفش و راه افتادیم به طرف امامزاده صالح.

    وقتی وارد صحن امامزاده شدیم داشتم از تعجب شاخ در میاوردم تقریبا" تمام بچه های مدرسه جعفریه تجریش توی صحن امامزاده بودند و تمام صحن شمالی اون رو پر کرده بودند .

    جمعیت زوار با تعجب به این صحنه نگاه میکردند . حدود دویست تا دختر با چادر سفید درحالیکه شمع های خاموشی در دست داشتند بشکل یک حلال ماه منظم کنار هم ایستاده بودن . وقتی ما رسیدیم دالانی باز کردن و ما رو از وسط اون عبور دادن و به وسط حلال هدایت کردن .

    اصلا" از شلوغ بازیهای صبح خبری نبود.

    خانم صالحی و خانم جهانشاهی هم بدون هیچ تفاوتی مثل بقیه بچه ها تو صف ایستاده بودند.
    وقتی ما وسط حلال قرار گرفتیم یکی از بچه ها با صدای بلند شروع به صحبت کرد.
    همه میدونیم برای چی امروز اینجا جمع شدیم. ....برای ادای یه نذر. برای تشکر از خالقی که به دعای بندگانش گوش میکنه و اونارو بنا به مصلحت وبزرگی خودش برآورده میکنه.

    همه ما نذر مشترکی داشتیم برای یکی از دوستامون ،.......... دوستی که غصه بزرگی تو دلش داشت .

    دلی که خیلی پاک و بی آلایش بود ، که اگه اینطور نبود ، این همه آدم رو یکجا همدرد و همرنج خودش نمیکرد.

    ما همه مون اونو دوستش داریم رنج اون رنج ما شده بود . درد اون درد خودما بود. ما آرزو ها وآمال خودمون رو در بر آورده شدن آمال و آرزوی اون میدیدیم........... و امروز اون به آرزوش رسیده و ما اینجا جمع شدیم تا نذری رو که یکدل با هم بسته بودیم ادا کنیم.

    شدیدا" تحت تاثیر قرار گرفته بودم ونمیتونستم جلوی اشکم رو بگیرم نه من ، همه کسانی که اونجا بودن .حتی کسانی که اصلا" از ماجرا بی خبر بودن ، بی اختیار گریه میکردن . انگار هر کس برای گمشده و نیاز خودش گریه میکرد.

    خانم صالحی وجهانشاهی دوتا تاج گل کوچیک وقشنگی رو که با گل مریم درست کرده بودن به طرف ما آوردند یکی رو روی سر نازنین و دیگری رو روی سر من گذاشتن.

    بعد از اون بچه ها یکی ،یکی شمع هاشونو روشن کردن و شروع کردن آروم آروم به طرف ما حرکت کردن . هر کدوم در فاصله ای معین در یک مدار دایره ای شمعش رو زمین میگذاشت و به این ترتیب هفت حلقه نور با شمع ها دور ما ایجاد کردند. منو نازنین در میون هاله ای از نور قرار گرفته بودیم. هوا دیگه تاریک شده بود و نور شمع ها همه فضای محوطه شمالی امامزاده رو روشن کرده بود. وما در مرکز این نور بودیم.

    بچه ها حال دیگه با صدای بلند گریه میکردند و اشگ شوق میریختند هرکس در حال عبور بود بی اختیار با دیدن این صحنه می ایستاد و بعد از لحظه ای گریه میکرد.

    شور ی به پا بود وهمه به خاطر نازنین من.

    به خودم میبالیدم مثل سردار فاتحی که از یک نبرد بزرگ پیروز برگشته سرم رو بالا گرفته بودم وبدینوسیله میخواستم بگم تمامی این کارها به خاطر همسر زیبا و دلپاک منه.

    تمام کسانی که اونشب اونجا بودن فرشته ای رو در لباس انسان دیدن و در دفتر دلشون تصویر زیبای اونو ضبط کردند.

    مراسم نذر تموم شد و بچه ها که حالا صفای قلبی ویژه ای هم پیدا کرده بودند. همدیگر رو بغل میکردن وبهم تبریک میگفتن.
    در این اثنا کوکب خانم باچشمانی که از شدت گریه قرمز قرمز شده بود به طرف ما اومد و اول نازنین رو بغل کرد و ماچ کرد.
    بعد هم به سراغ من اومد و گونه ها و پیشانی من رو ماچ کرد و گفت : خدا عزتت بده ،..... خدا از بزرگی کمت نکنه ....خدا هر آرزویی که داری بر آورده کنه،..... خدا به عزت این آقا همیشه سر بلندت کنه .........
    و ادامه داد : احمد آقا من پنج تا دختر شوهر دادم . اما به جلال خداوندی قسم اینقدر که از عاقبت بخیری این دختر خوشحال شدم از عروسی دخترای خودم خوشحال نشدم
    این آقا همین الان از جفت چشم کورم کنه اگه دروغ بگم ،...... علیل و ذلیلم کنه ، اگه دروغ بگم......... احمد آقا این دختر یه فرشته است ، یه فرشته......... پیرزن این حرفها رو میزد ومثل ابر بهاری گریه میکرد . دستهای پینه بسته از زحمت شبانه روزیش رو گرفتم و بوسیدم .......
    دستش رو از تو دستم کشید و مادرانه روی سرم گذاشت . و به این وسیله محبت خودش رو نسبت به من بیان کرد............
    ساعت ده ونیم بود که به خونه برگشتیم . زن دایی شام خوشمزه ای درست کرده بود . خوردیم وبرای استراحت به اتاقمان رفتیم. فردا قرار بود بعد از تعطیل شدن مدرسه نازنین به خونه ما بریم واسه همین نازنین برای دو روز لباس برداشت وتوی یک ساک گذاشت که صبج بذاریم تو ماشین.........
    .......وبعد خوابیدیم در حالیکه محکم همدیگر رو در آغوش گرفته بودیم. روز بعد نازنین رو به مدرسه رسوندم و برای انجام بقیه کارها یه سر رفتم تلویزیون و بعد سری به بانک زدم تا مقداری پول از حسابم بگیرم . بعد یه زنگ زدم خونه خاله اشرف اینا و برای داریوش پیغام گذاشتم که بعد از ظهر یه سری بیاد خونه ما ،
    با مامان هم تماس گرفتم و گفتم برای نهار میریم خونه. مامان گفت : اگر غیر از این میکردی پوستت رو میکندم .
    یه ذره قربون صدقه اش رفتم و یه ماچ از پشت تلفن براش فرستادم . گفت : من کی پس این زبون تو بر اومدم که الان بربیام ؟.......بعد ادامه داد تا نیاین سفره پهن نمیشه......... خلاصه اگه دیر بیایی باید جواب بابات و داداشاتو بدی .........گفته باشم............
    گفتم : چ.........ش..........م کوچیکتم ننه.
    لجش میگرفت . بهش میگفتم ننه اما من خودم خیلی خوشم میومد. داد زد : مگه پات نرسه خونه یه ننه ای نشونت بدم...... خندیدم وگفتم: ن.....ن.....ه ....می.......خوا.....مت..... خداحافظ.
    و گوشی رو قطع کردم. طبق قرار ساعت یک رفتم دنبال نازنین و با هم به طرف خانه حرکت کردیم این اولین روزی بود که نازنین بعنوان عروس خانواده . پا به خانه ما میگذاشت.
    سر راه گفت : احمد میشه یه دسته گل بگیریم....
    گفتم : هرچند تو خودت زیباترین گل دنیایی . اما چون تو میخوای چشم .
    دسته گلی گرفتیم و ساعت پنج دقیقه به دو بود که رسیدیم . نمیدونم کلیدم رو کجا گم کرده بودم ناچار دکمه اف اف رو فشار دادم. اردشیر برادر کوچیکم گفت کیه ؟ گفتم : منم داداش .
    یه مرتبه ذوق زده داد زد : مامان داداش اینا اومدن .........و بدون اینکه در رو باز کنه گوشی اف اف و گذاشت زمین .
    من و نازنین خندمون گرفت.... نازنین دوباره زنگ و زد . اینبار اشکان برادر وسطیم گوشی رو بر داشت گفت : بله
    نازنین گفت : سلام اشکان جان .
    اشکان جوابداد : سلام زن داداش الان اومدم
    وبدون اینکه در رو باز کنه. گوشی رو گذاشت زمین.
    در این لحظه در خونه از پشت باز شد. همین که در و هول دادیم که داخل بشیم دیدم اردشیر پشت در .........
    دوید و دست نازنین رو گرفت و گفت : سلام زن داداش. نازنین دولا شد و اونو یه ماچش کرد .
    اردشیر هفت سال داشت و کلاس دوم بود. شیطون و بازیگوش .اما بسیار مهربون. در همین موقع مامان وبابا و اردشیر هم از راه رسیدن اردشیر یه منقل که از توش دود اسفند به هوا میرفت دستش بود در همین زمان گوشه حیاط منوچ خان قصاب محل مون رو دیدم که داشت گوسفندی رو هول میداد و به طرف ما میومد.
    نازنین گفت : اوه پس باز نکردن در فلسفه ای داشته .
    منوچ خان گوسفند و جلوی پای منو نازنین زد زمین و ذبح کرد.
    در همین حال سه تا خاله هام (عمه های نازنین.) وبچه هاشون هم یکی یکی از در راهرو بیرون اومدن وحسابی حیاط شلوغ شد.
    با سلام و صلوات ما رو داخل خونه بردن سفره پهن بود فقط منتظر ما بودن به خاطر اینکه بیش از این معطلشون نکنیم من ونازنین فورا"رفتیم و آبی به دست و صورتمون زدیم وسر سفره نشستیم. نهار باقالی پلو با گوشت ماهیچه بود یعنی غذای مورد علاقه من. یه بشقاب کشیدم ودوتایی با نازنین شروع کردیم به خوردن.
    بعد ازظهر حدود ساعت پنج ونیم بود که یکی یکی سرو کله شوهر خاله ها پیدا شد اول آقا قدرت شوهر خاله شوکت که خاله بزرگم بود.
    بعد آقا جواد شوهرخاله اشرف وبابای اردشیر آخرهم آقا مصطفی شوهر خاله فرح که کوچک ترین عضو خانواده مامان اینا بود.
    شیش و ده دقیقه ام سرو کله اردشیر که از تمرین کانگ فو بر می گشت پیدا شد. دیگه خونه حسابی غلغله شده بود بابا اینا مشغول برپایی آتیش برای کباب کردن جیگرها شدن . طبق هماهنگی های بابا منوچ خان ده دست دل و جیگر اضافی برامون آورده بود. بچه ها یه گوشه دیگه حیاط مشغول بازیهای کودکانه خودشون بودن خاله ها هم طبق معمول سنوات گذشته در گیر غیبت پارتی و حرفهای دیگر زنانه.
    منو نازنین هم کنار باغچه قشنگی که عشق بابا بود و خودش بهش میرسید . مشغول نجوای عاشقانه بودیم .
    با اومدن داریوش ناگهان همه چیز بهم ریخت . تا رسید با همه سلام و علیک کرد و یه راست اومد سراغ من و نازنین. رو به نازنین کرد و
    گفت : ا.....و.......مردنی از من داریش ها...... داریوش با همه شوخی داشت حتی با آقا دایی که هیچکس جرائت نمیکرد حتی توچشماش مستقیم نیگاه کنه........ چون نازنین نسبت به قدش کمی لاغر بود اداریوش مردنی صداش میکرد .
    بعد رو به من کرد گفت : مگس بی باک . اینم اسم من بود تو لغتنامه داریوش . (به دو دلیل این اسم و رو من گذاشته بود یکی اینکه من تو این فیلم به جای یکی از شخصیتهای اون حرف می زدم و دوم به خاطر عینکم) تو ام اگه روتو زیاد کنی یه فن کنگ فو بهت میزنم که از قدقد بیافتی . پس مثه بچه آدم دست از سر مردنی ور میداری که بره محفل نسوان خودتم دنبال من میایی کارت دارم. بلند شدم یدونه زدم پس گردنش و دستش از پشت پیچوندم و دستمو انداختم دور گردنش . فورا جا زد وگفت : بابا شوخی کردم شما که میدونین ما زمین خورده شما هستیم یه ذره بیشتر دستشو پیچوندم گفت عبدم عبیدم خوارم ذلیلم فنتیل لاستیک ماشینتم اصلا" هرچی شما بگین هستم . گفتم مثه بچه آدم اول عذر خواهی........... ازکی؟ گفت چشم...چشم......... نازنین خانم من خر شوهرت که هیچ خر خودت و جد وآبادتم هستم.
    نازنین که خیلی داریوش اذیتش میکرد فرصت مناسبی پیدا کرده بود گفت : اینا که گفتی : یه بخشی از وظایف سازمانیته . اما برای اینکه عذر خواهی تو رو بپذیرم باید پنج دفعه صدای بزغاله در بیاری اونم با صدای بلند .
    گفت: تخفیف با یه فشار به دستش شروع کرد به بع بع کردن نازنین گفت: عزیزم بخشیدمش.
    گفتم : این تیکه رو شانس آوردی و اضافه کردم خب حالا نوبت چیه. گفت : بدبختی و بیچارگی من.
    دستش رو ول کردم و گفتم: نه وقت عفو بخشش.
    یه خورده کت وکولش تکون دادتا فشار ناشی دست منو از بدنش خارج کنه
    بعد گفت : باشه عفو میکنم.
    پامو زدم زمین خیز برداشت در بره گفتم :نترس بزغاله اینم اسم رسمی داریوش در شوخی ها بود . فلسفه اش هم این بود که دایم دهنش میجنبید یا میخورد یا بع بع (حرف میزد.)
    بهر صورت نازنین رو یه ماچ کردم وگفتم : عزیزم تو چند دقیقه ای برو پیش مامان اینا من این رو ارشادش کنم. . نازنین که متوجه شده بود ماباید باهم حرف بزنیم بلند شد و رفت تو جمع عمه هاش.
    به داریوش گفتم : بریم تو اتاق من کارت دارم. بعد راه افتادم واونم دنبالم اومد بالا.
    گفتم : خوب گوش کن بین چی میگم دست کردم تو جیبم و پنج هزار تومان از جیبم در آوردم و دادم دستش و گفتم : قضیه مراسم عقد ما رو که میدونی . در حالیکه به پولا نگاه میکرد گفت آره. گفتم آقا دایی گفته پنج تا سکه . ما هم اطاعت امر میکنیم . تو فردا برو بانک ملی شعبه مرکزی تو خیابون فردوسی .
    گفت : خودم بلدم عقل کل مگس بی باک.
    یدونه زدم تو سرش گفتم : مرتیکه من دیگه زن دارم تو حق نداری بامن شوخی کنی . ا لبته من هرچی دلم بخواد حق دارم بهت بگم. یکی دیگم زدم تو سرش . و ادامه دادم : میری بانک پنج تا سکه پنج پهلوی طلا میخری . زنگ زدم پرسیدم هرکدوم حدود چهارصد وهشتاد تومن میشه ، که جمعش برای پنج تا میشه حدود دو هزار و پانصد تومن. بقیه رو هم بند و بساظ یه مهمونی رو جور میکنی برای شب جمع خونه ما . منم هیچ کمکی نمیرسم بکنم مسئول همه چی خودتی . گفت : زیاد نیست .
    گفتم : نه میخوام همه چی تکمیل باشه . دعوت کردن بچه ها هم با خودت. منم چندتا از دوستای اداره رو میخوام بگم که فردا اینکارو میکنم.
    بعد برای هفته بعد همین برنامه رو خونه نازنین اینا داریم که بعدا" هماهنگی میکنیم.
    بعد از تموم شدن حرفام گفتم : حالا تو بنال.
    گفت : سپیده زنگ زد.
    زدم تو سرم . گفتم : بهش گفتی من ز....
    گفت : آره........
    گفتم : چی گفت.
    داریوش گفت: هیچی تبریک گفت و گفت : بهت بگم باهاش تماس بگیری . از قبل از عید دنبالت میگرده. باهات کار واجب داره .
    پرسیدم : ناراحت نشد .
    گفت : یه کم تو لب رفت اما ناراحت نشد.
    خواهش کرد حتما" باهاش تماس بگیری.
    سپیده دوست دختر من بود ، که گاهی که منو پیدا نمی کرد با داریوش تماس میگرفت . چون با هم بیرون زیاد میرفتیم . با داریوش هم صمیمی شده بود. سپیده دو سال پیش با پیشنهاد من وارد عرصه بازیگری سینما شده بود و چندتا فیلم هم نقش هایی بازی کرده بود چند ماهی از من بزرگتر بود اما چون خیلی ظریف بود خیلی این تفاوت سنی به چشم نمیخورد. به اردشیر گفتم جلو زبونتو میگری تا خودم ماجرا رو ظرف دو سه روز آینده تموم کنم.
    گفت : خرج داره .
    یکدونه محکم زدم پس گردنش و گفتم : اینم خرجش .
    گفت : چرا میزنی ؟
    گفتم : برای اینکه حقته.
    گفت: نپرونش بچرخون طرف من .
    گفتم: آخه توفه به چیه تو دلش خوش باشه ؟ بلدی حرف بزنی ؟خوش تیپی ؟.....
    پرید وسط حرفم و گفت : از تو که خوشتیپ ترم .
    گفتم : آره بخصوص با اون موهای اجق وجقت .
    گفت : تو خری نمی فهمی این مد روزه.
    گفتم : ببر صداتو ..... حالا م بجای پر حرفی بلند شو بریم پایین .
    فقط دیگه سفارش نکنم ها. حرفا ماباهم شوخی بود .هم من وهم او خیلی همدیگر رو دوست داشتیم منتها با هم اینجوری حرف میزدیم. بلند شدیم و رفتیم پایین . تا رسیدیم نازنین فوری از مامان اینا جدا شد و خودش رو به من رسوند.در همین زمان چند سیخ دل وجیگر و گذاشتن جلوی من و نازنین.

    صبح ، بعد از رسوندن نازنین به مدرسه . میخواستم برم پیش هوشنگ آرایشگرم باید کمی به وضع موهام میرسیدم و برای پنجشنبه هم باهاش هماهنگ می کردم،
    آرایشگاش توی میدون ونک بود .
    خیلی زود بود . واسه همین اول سری زدم به کله پزی ، نرسیده به چهار راه پارک وی و خودم ساختم.
    وقتی از کله پزی خارج شدم ، با مدرسه تماس گرفتم.
    آقای حیدری دبیر ورزشمون گوشی رو بر داشت.
    سلام کردم.
    جواب بلند بالایی داد و گفت: به به شاه دوماد ................. بی معرفت ......یواشکی..........بی سر وصدا....... باشه....باشه .......
    حسابی داغ کرده بودم تو دلم داریوش رو چپ و راست میکردم، گفتم : آقای حیدری در خدمت شما هستیم انشالله.......
    گفت : شوخی کردم پسرم....خوشبخت باشی.......خیلی خوشحال شدم ، شنیدم....
    تشکر کردم و گفتم : ببخشین آقای ضرغامی دم دست هست؟
    گفت : اگه نباشه هم میارمش دم دست....چند لحظه گوشی رو نگهدار .........
    بعد از مدت کوتاهی‌،‌ آقای ضرغامی هن وهن کنان از پشت تلفن گفت : بفرمایید جناب بازرس.....
    گفتم :بازرس کیه ، منم آقای ضرغامی......
    عصبانی گفت: ای حیدری ذلیل مرده ، قلبم اومد تو دهنم....
    گفتم : چیه؟
    گفت : این حیدری ......بمن گفت بازرس منطقه پشت خطه........دوییدم.......
    یک بلایی سرش بیارم که مرغا که هیچی.....مرغانه هام به حالش گریه کنن.....
    بعد ادامه داد : خوب .......... خوبی پسر؟......
    گفتم : ممنون......
    گفت : بگو ....چیکار داری؟.....
    گفتم : آقا تو تموم مدرسه جار زدین ؟
    گفت : دور از جون شما من غلط کرده باشم.....کار اون پسر خاله خوش چونه خودتون..........معرف حضورتون که هستن ؟.......
    گفتم: ب.......ل......ه.
    گفت : خب کارت رو بگو که حسابی سرم شلوغه......
    گفتم : میخواستم به اطلاعتون برسونم. تعداد کاستهای خانم هایده جان دوبرابر شد........
    خوشحال گفت : جان من.......احمد جان تو چقدر ماهی ........
    گفتم : قابل شما رو نداره.......
    گفت : خب حالا چیکار باید بکنم ........
    گفتم : هیچی این پسر خاله دهن لق ما هم تا پنجشنبه نمیاد.....
    ناگهان لحنش عوض شدو گفت :.....احمد آقا جان ببخشید معامله بی معامله....منم یه سنگ میزارم رو دلم و از خیر نوارای خانم هایده جان که الهی فداش بشم من..... میگذرم.......
    گفتم : واسه چی؟..............
    گفت : من مخلص خودتو هفت جد وآبادتم هستم...........اما داریوش خان دهن لق ، دودمان منو به باد میده........آقا فرداس که تو مدرسه چو بندازه ...... که آقای ضرغامی نوار خانم هایده جان گرفت و .....خلاصه دیگه........
    گفتم : آقای ضرغامی ....این حرفا چیه؟ ..........من چیزی بهش نمی گم........مطمئن باش .......
    گفت : احمد آقا جان .....خر ما از کره گی دم نداشت.......
    گفتم :......آقای ضرغامی........
    گفت: احمد آقا جان اصرار نکن............
    با لحجه رشتی گفتم : آقای ضرغامی جان تی بلا می سر گوشت بدم من.....و ادامه دادم ، من یه کارت افتخاری دارم برای کاباره میامی...........
    گفت : خب مبارک باشه........من چیکار کنم.......
    گفتم : سلامت باشین....... آخه نمیدونین آقای ضرغامی جان ......خانم هایده جون هر شب اونجا برنامه زنده داره......
    اینو که شنید......نیشش تا بنا گوشش باز شد و گفت : راست میگی احمد آقا جان.......
    گفتم : دروغم چیه؟ .........
    گفت :یعنی ........
    گفتم : ب....ل.....ه ........خود خودش از نزدیک میشه دیدش حتی شاید بشه یه چند دقیقه ای بشه دعوتش کرد سر میز......
    آه بلندی کشید و توی رویا فرو رفت.......
    گفتم : آقای ضرغامی پشت خطی .......دوباره آهی کشید وگفت : آره احمد آقا جان......بگو گوش میکنم........
    گفتم : آقا وقتتون رو نگیرم ،آخه گفتین خیلی کار دارین.....
    گفت : گور پدر کار....اصلا از قدیم گفتن کار مال تراکتوره...... داشتی میگفتی........در همین زمان گفت : زهر مار.......
    مگه نمی بینی دارم در مورد یه موضوع بسیار مهم با تلفن حرف میزنم......برو پشت در واسا تا بیام .
    فهمیدم با یکی از بچه هاس.....
    گفتم : چیزی شده.......



    عشق ::: چهارشنبه 86/10/26::: ساعت 7:47 عصر
    نظرات دیگران: نظر

    گفت نه این رسولی کلاس سوم بود.......میبینه دوتا مهندس دارن با هم حرف میزنن ، اومده میگه بیلم کو.......شیطونه میگه.......استغفرالله.......تو بگو عزیز جان.......
    گفتم : میخواستم بگم اگه افتخار بدین در خدمت شما هم باشیم.........
    مثل بچه ها ذوق زده شد و گفت : احمد آقا جان......به سرت قسم....من همیشه گفتم و بازم میگم ، اگه توی ای بیست وچند سال خدمتم ....چه اون موقع که رشت بودم و چه از زمانی که اومدم این تهرون خراب شده......یه دونه دانش آموز با معرفت داشتم ، خودت بودی و بس.......
    گفتم : شما لطف دارین.....پس انشالله برنامه اش رو می چینم...... این داریوش....... گفت : فقط محض گل روی احمد آقا جان خودم..........وگرنه اگه به خود نکبت دهن لقش اگه بود صد سال سیاه.......
    گفتم : دستت درد نکنه آقای ضرغامی.......
    گفت :خواهش میکنم.......فقط نوارها یادت نره.....
    گفتم : اونم به چشم........ و خداحافظی کردم .
    به طرف آرایشگاه حرکت کردم ............ساعت هشت و ده دقیقه بود که به اونجا رسیدم . شاگرد هوشنگ تازه داشت کرکره رو میداد بالا.
    هوشنگ تا چشمش به من افتاد به طرفم اومد و با من رو بوسی کرد. با خودم گفتم...ای داریوش ...........فکر کردم هوشنگ رو هم با خبر کرده .اما خیلی زود فهمیدم نه........در جریان نیست.....
    یه یک ربعی طول کشید تا هوشنگ آماده شد. یه دستی به موهای سرم و صورتم کشید و مرتبشون کرد و بعد موهام و شست و با سشوار فرم داد.
    همینجور که کار میکرد ماجرا رو آروم آروم براش تعریف کردم و بهش گفتم که برای پنجشنبه بعد از ظهر یه وقتی برام بذاره.
    خیلی خوشحال شده و تبریک گفت ، یه وقت واسه چهار بعد از ظهر پنجشنبه برام گذاشت .
    موقع خارج شدن هم هر کاری که کردم پول نگرفت......خواستم به شاگردش هم انعام بدم نذاشت........به شوخی گفت: پنجشنبه دوبله میگیریم.....دیدم اصرار بی فایده است. تشکر کردم و از آرایشگاه خارج شدم......
    ساعت از ده و نیم هم گذشته بود با خودم گفتم، سپیده دیگه باید از خواب بیدار شده باشه به مغازه هوشنگ برگشتم و اجازه گرفتم یه زنگ بزنم......
    بعد تلفن سپیده رو گرفتم . هفت هشتا زنگ خورد تا گوشی رو برداشت.......هنوز خواب آلود بود گفتم : سلام.
    گفت : زهر مار و سلام........ مگه گیرت نیارم........
    گفتم : سپیده.........
    گفت : همون که گفتم. زهر مار.........بد نقشه ای برات کشیدیم......
    خندیدم و گفتم کشیدین.......
    گفت : اره ........کشیدیم.......منو لیلا..........
    گفتم : آخه چرا؟..........
    جواب داد : میفهمی............
    پرسید : کجایی ......
    گفتم : ونک هستم..........
    گفت : بیا خونه کارت دارم.......
    گفتم : باید برم دنبال .................
    نذاشت حرفم تموم بشه ، گفت : آهان.............دنبال دختر شاه پریون.........نازنین خانم...........
    گفتم : آره .....اشکالی داره.........
    گفت : نه ..........چه اشکالی داره ......هرچی نباشه همسرت دیگه.............پوستت رو غلفتی میکنم . مگس بیباک.........دم درآوردی واسه من.........
    گفتم : سپیده........گوش کن........
    قهقه خندید وگفت : نه تو گوش کن........... شوخی کردم باهات ، بهت تبریک میگم ، نمیتونم بگم خیلی خوشحال شدم ..........اما خوشحالم ، برات آرزوی خوشبختی میکنم.............. ببین ما هنوز دوست هستیم.......مثل قبل . نازنین هم به جمع مون اضافه شده.....قبول .
    گفتم : قبول...............
    ادامه داد ‌: ببین از شوخی گذشته، یه پیشنهاد کاری بهم شده میخوام باهات مشورت کنم.......واسه همین امروز باید حتما ببینمت........ساعت چهار با لیلا ............. تریا شاه عباس قرار دارم منتظرت هستم..........البته با عروس خانم خوش شانست.......
    گفتم : کلکی که در کار نیست؟
    گفت : نه به جون تو.........
    گفتم : باشه...... خداحافظی کردم و گوشی رو گذاشتم.

    چند دقیقه ای معطل شدم تا نازنین از مدرسه اومد بیرون . سوار شد و بعد از بوسیدن من پرسید : خب چیکاره ایم امروز ؟
    گفتم : بازم عاشق و معشوق .............
    خندید و گفت : نه جدی؟
    گفتم : امروز برنامه مون خیلی پر ، امیدوارم خسته نشی....
    لبخندی زد و دوباره ماچم کرد. گفت : عزیزم با تو هیچوقت خسته نمیشم. نفست که بهم میخوره زنده میشم......جون میگیرم......سبک میشم و میخوام پرواز کنم......
    اینبار من اونو بوسیدم و راه افتادم.
    پرسید : کجا ؟
    گفتم : بازارچه صفویه ؟
    گفت : اونجا برای چی؟
    جواب دادم : برای خرید ، عزیزم....، مثل اینکه پنجشنبه عقد کنون مونه ها.......یادت رفته........
    گفت : اما ما که چیزی احتیاج نداریم.
    گفتم : این یه روز ویژه برای ماست بنا بر این باید. یه چیز مناسب این روز بپوشیم.........
    دیگه چیزی نگفت..............
    حدود یک ربع طول کشی که به بازار چه رسیدیم. بعد از خوردن دوتا پیتزای چاق و چله خرید های لازم رو انجام دادیم و نزدیک ساعت 3.5 بود که به طرف سینما شهر فرنگ توی خیابون عباس آباد حرکت کردیم. رستوران ، تریای شاه عباس درست روبروی در سینما در سمت جنوب خیابون عباس آباد قرار داشت. خیابون شلوغ بود اما ، ما درست سر ساعت چهار رسیدیم.
    وقتی وارد شدیم. سعید رو دیدم که یه گوشه نشسته بود و تو فکر بود.....مدتی بود باهم حرف نمیزدیم....به همین دلیل به طرف دیگه سالن رفتیم و پشت یه میز نشستیم. آقای دلدار صاحب تریا تا متوجه ورود ما شد. فوری سر میز ما اومد و یه چاق سلامتی گرم کرد و دستور داد دوتا قهوه برامون بیارن.
    پرسیدم : سپیده اینا نیومدن.
    گفت : سپیده نه  .  خدمت رسیدم هم برای عرض تبریک و هم بگم . سپیده خانم زنگ زد گفت : با چهل دقیقه تاخیر میرسن.....ولی گفتن حتما میان منتظرشون بمونین.
    تشکر کردم و آقای دلدار به دفترش رفت.....
    در این زمان نازنین که تازه سعید رو دیده بود. بازوی منو فشار داد و گفت : احمد سعید کنگرانیه ها.
    نمیدونست ما با هم رفیقیم. اون اصلا دوستان منو نمیشناخت . میدونست دوستان زیادی دارم .اما .....
    گفت : احمد ناراحت نمیشی برم یه امضا ازش بگیرم......
    خودم زدم به اون را و گفتم از کی ؟.......
    گفت : از آقای کنگرانی.....
    گفتم : آدم قحط تو میخوای از اون امضا بگیری....
    کفت : نگو تورو خدا همه بچه های مدرسمون واسش میمیرن.......
    گفتم واسه کی . این ........
    گفت : اره.........
    پرسیدم تو چی؟
    گفت : من فقط واسه تو میمیرم.......
    گفتم : حالا که اینطور برو بگیر........
    نازنین بلند شد و بطرف میز سعید رفت . سلام کرد و میخواست حرف بزنه که من باصدای بلند گفتم : ا.....و ....... احترام بذار........
    ملکهُ سر ورته........
    نارنین خشکش زد.........مونده بود چی بگه........
    سعید سرش و برگردوند و گفت: با کی بودی؟............
    گفتم : مگه غیر از ما اینجا کس دیگه ای هم هست.......
    از جاش بلند شد و به طرف من اومد .......در همین حال گفت : چی گفتی؟
    نازنین رنگش پریده بود...........نمیدونست چه اتفاقی افتاده......

    من با صدای بلند دوباره گفتم : کری ؟ گفتم ملکه سرورته احترام بذار......
    در این زمان سعید به میز ما رسید . دست انداخت خیلی جدی یقه ام رو گرفت و گفت: ایشون تاج سرمان . اما بنده ولینعمت حضرتعالی هستم..... بعد پرسید : کی تا حالا ...........
    گفتم : چهار پنج روزه.........
    گفت: آشتی ؟
    گفتم : جهنم ....آشتی.......
    منو بغل کرد و گفت : لا مسب چیکار کردی؟ گفتم یه فرشته رو به همسری گرفتم.......الانم پشت سر ت واساده و از ترس قالب تهی کرده..........
    فوری برگشت و گفت : ببخشین خانم.......
    گفتم : نازنین دختر دایی و همسرم......
    دستش رو دراز کرد و با نازنین دست داد و گفت: ببخشین نازنین خانم مقصر این.........
    نذاشتم ادامه بده . گفتم: بگذریم ، بطرف نازنین رفتم و کمکش کردم بشین . هنوز گیج بود. به سعید گفتم بشین....
    گفت : نه باید برم ، قرار دارم . اما باید ببینمتون .
    گفتم : پنجشنبه خونه ما.........منتظرت هستم......یه جشن کوچولو داریم......
    گفت : باشه......پس تا پنجشنبه......
    رفت و وسایلش رو جمع کرد و دستی تکون داد و به طرف صندوق رفت......
    بعد داد زد و گفت : من حساب میکنم.
    گفتم پولاتو خرج نکن.......تو میدونی ما چیزی نخوردیم حساب میکنی.....هردو خندیدیم.......
    گفت : از شوخی گذشته امروز مهمون من هستین.
    جواب دادم گفتم : که ول خرجی نکن ............. به این سادگی و ارزونی نمیتونی سر وته قضیه رو هم بیاری ........باید درست حسابی بندازمت تو خرج..........
    دستی تکون داد و در حالیکه از در خارج میشد . گفت : من پس زبون تو بر نمیام.......خداحافظ..........
    به این ترتیب من و سعید بعد از سه هفته با هم آشتی کردیم.
    نازنین دیگه کم کم داشت حالش بهتر میشد و از شوک شوخی ما بیرون می اومد . رو به من کرد و گفت : شما دوتا باهم دوستین....
    گفتم : ساعت خواب عزیز دلم.........
    گفت : یعنی سعید کنگرانی تو جشن ما هست.......
    گفتم : سعید کنگرانی لیلا فروهر ، سپیده.....و خیلی های دیگه......
    الان هم لیلا و سپیده دارن میان اینجا ، با هم قرار داریم.......مثه آدمای منگ گفت: جدی میگی؟........
    سرم رو بردم جلو لپش رو یه گاز کوچولوی با مزه گرفتم......یه جیغ کوچولو کشید......گفتم : حالت جا اومد..........آره جدی میگم.....
    گفت : اما من.......لباسام........
    گفتم : خیلی هم خوبه........
    گفت : ولی .......
    گفتم : تو زیبا ترین ، فرشته دنیا هستی و البته مالک شش دانگ قلب من.......من تورو همین جور دوست دارم..........
    همین موقع داریوش از در تریا اومد تو .........ورودش یعنی سرو صدا با همه سلام علیک کرد حتی با کارگرای آشپزخونه.......بعد اومد نشست و گفت: باد و طوفان هر جفتشون دارن میان.........
    دارن ماشین و پارک میکنن.........
    منظورش لیلا و سپیده بود.........و ادامه داد :راستی سعید و دم در دیدم.......
    گفت شب جمعه میبینمتون......آشتی کردین..............
    گفتم : چیه؟............ فضولی؟..........
    رو به نازنین کردم و گفتم : فردا خبرش دست همه دنیاست...........به نقل از داریوش پرس .........
    در همین زمان سپیده و لیلا از در وارد شدن.......از همون دم در عین بچه گربه ای که لای در گیر کرده باشه شروع کردن ریز ریز جیغ و داد کردن و خوشحالی.......از پشت میز بلند شدم . دیدم اصلا تحویل نگرفتن و یه راست رفتن سراغ نازنین و شروع کردن به ماچ کردن اون......چه عروس خانم خوشگلی..........چه نازه...........و از این حرفا........
    ماهم یک کناری واسادیمو..........بروبر نیگاشون کردم.......
    بعد از مدتی که خوش وبش هاشون با نازنین تموم شد......سپیده رو به من کرد و گفت : پوستت کنده است.......غلفتی..........
    گفتم : دیگه چرا ؟
    گفت : بعد از اینکه کندم بهت میگم چرا؟
    لیلا هم گفت : منم پوستت رو پر پوشال میکنم......و ادامه داد ما از شیش سالگی با هم دوستیم.......زورت اومد یه زنگ بزنی به من بگی چه خبره.....من ........باید از دهن این........... بزغاله .......کجاست؟.......کدوم گوری رفته قایم شده؟........
    داریوش از زیر یکی از میز ها سرش رو آورد بیرون و گفت: در خدمت گزاری حاضرم.......
    لیلا ادامه داد : از زبون این بزغاله اخوش باید بشنوم داداشم زن گرفته.........همین موقع با کیفش یه دونه زد پشتم و گفت : این پیش پرداختش........
    سپیده رو به نازنین کرد و گفت: نازنین جون ما دوتا خواهر شوهرات هستیم...........اما طرف توییم.....سه تایی باهم پوستش رو میکنیم......
    نازنین به حرف اومد و گفت : نه تورو خدا گناه داره.......من نمیتونم ناراحتیش رو ببینم.......اونقدر این حرف و جدی و از ته دل گفت که لیلا و سپیده باز دور و برش گرفتن وشروع کردن ماچ کردن و قربون صدقش رفتن....خیلی زود متوجه صداقت و سادگی اون شدن و به شدت تحت تاثیرش قرار گرفتن.........
    بالاخره قربون صدقه رفتن های لیلا و سپیده تموم شدو نوبت سین جیم کردن من رسید. ناچار شدم سیر تا پیاز ماجرا رو براشون شرح بدم......
    بعد سپیده راجع به کار جدیدی که بهش پیشنهاد شده بود گفت وقرار شد ، قراردادش رو قبل از امضا ، بیاره من بخونم........بعد یه لیست از کسانی که باید اونا دعوت میکردن تهیه کردیم و لیلا گفت : منم چندتا مهمون میخوام دعوت کنم......از دوستام......گفتم باشه........
    بالاخره مراسم آشنایی نازنین با سپیده و لیلا به خیر وخوشی تموم شد ............قرار رو برای پنجشنبه گذاشتیم و همگی ساعت شیش از تریا خارج شدیم..............

    ماشینم رو میخواستم عوض کنم.، یکی از بچه ها به هم خبر داده بود خواهر زاده آقای دکتر اقبال وزیر نفت یه جگوار آبی خیلی قشنگ داره و میخواد بفروش .
    باهاش هماهنگ کردم و رفتیم توی انبار یکی از شرکتهای خصوصی آقای دکتر ماشین رو دیدیم.
    جگوار آبی متالیک ، مدل ?? ، سند اول ، تازه دو ماه بود وارد ایران شده . خیلی قشنگ بود. چشمم رو گرفت....به رفیقم گفتم : قیمتش مهم نیست
    می خوامش.......کارش رو تموم کن.........گفت برای فردا قرارش رو میزارم. گفتم : پس ساعتش رو شب خونه بهم خبر بده . فقط میخوام حتما قبل از پنجشنبه زیر پام باشه.
    گفت : مسئله ای نیست. حتی اگه بخوای میتونم الان ردیف کنم ماشینو ببری.
    گفتم : میشه گفت آره ....... صبر کن ........رفت دفتر انبار که تلفن بزنه . بعد از ده دقیقه برگشت و گفت : ردیفه .....میتونیم ببریم. فردا صبح ساعت ?? تو محضر اول خیابون نیاوران قرار گذاشتم برای کاراش. ازش تشکر کردم و قرار شد اون ماشین منو که فورد تانوس بود ببره که ترتیب فروشش رو بده . و من هم با جگوار برم.
    سوار شدم و به طرف کارواش سر ظفر رفتم. تا ضمن شستن اون یه چکاپ هم انجام بگیره. ساعت ده دقیقه به یک بود که ماشین مثل یک عروسک جلوی چشمم قرار گرفت. دلم میخواست فقط ساعتها وایسم ونیگاش کنم . اما عشقم منتظرم بود . پس سوار شدم و با سرعت به طرف تجریش حرکت کردم. دیر شده بود . وقتی رسیدم نازنین با چند تا از دوستاش ایستاده بود و نگران اینور و اونور رو نیگاه میکرد. جلوی پاش ترمز کردم .
    چون نمیدونست ماشین رو عوض کردم . و از طرفی متوجه من نشده بود روش رو برگردوند و زیر لب یه چیزی گفت . شیشه رو دادم پایین و گفتم خانم خوشگله چند دقیقه دیر اومدم با هام قهر کردی؟
    تا صدای منو که شنید ، برگشت و گفت: عزیزم تویی...........بعد با دوستاش که محو تماشای ماشین من شده بودند. خداحافظی کرد و سوار شد. ذوق زده پرسید مال کیه؟
    گفتم : مال تو..............
    گفت : نه ........جدی؟ ...............
    گفتم : خریدمش..............چطوره؟...............
    گفت : خیلی قشنگه.........معرکه است.........
    گفتم : مخصوصا به خاطر فردا شب خریدمش............
    گفت : ممنونم .............به خاطر همه چی...............
    گفتم : خب چیکار کنیم ؟
    گفت : میشه یه سر بریم خونه ما ؟..............
    گفتم : چرا نشه......... بریم. دور زدم و به طرف خونه دایی اینا حرکت کردم.
    وقتی رسیدیم بوی مطبوع قورمه سبزی از پنجره آشپزخونه ،که رو به کوچه باز میشد . به دماغم خورد.
    نازنین گفت : قورمه سبزی افتادیم..........کاری که نداری؟ ........دیر که نمیشه؟.................
    گفتم : نه برنامه خاصی نداریم...
    گفت : پس پیش بسوی قورمه سبزی مامانم اینا ...........و از ماشین پیاده شد..............
    منم ماشین رو پارک کردم و وارد خونه شدم
    زن دایی به استقبالمون اومد و هردومون رو بوسید وگفت : دلمون تنگ شده بود.
    گفتم : زن دایی ما یکشب پیش شما نبودیم .
    گفت : وقتی پدر و مادر شدین می فهمیین . برای ما همین یکشب مثل هزار شب میمونه............
    بعد ادامه داد : خب حالا زودتر برین دستاتونو بشورین بیاین که قورمه سبزی فرد اعلا داریم.
    نازنین گفت : میدونیم........تا چند دقیقه دیگه آماده خوردن میشیم.........
    بعد از نهار با زندایی در مورد میهمانی هفته بعد که قرار بود دوستان نازنین رو دعوت کنیم حرف زدم و قرار شد زندایی این مطلب رو با دایی در میون بذار . و گفت البته فکر میکنم. مشکلی نداره اما بهتر از نصرالله خان هم سوال کنم.....بعد هم در مورد برنامه پنجشنبه یکم صحبت کردیم و قرار شد زندایی زنگ بزنه مدرسه و اجازه نازنین رو برای پنجشنبه از مدیرشون بگیره که نره مدرسه.
    ساعت چهارو نیم بود که دایی هم اومد و اول کلی قربون صدقه نازنین رفت و باهاش سربسر گذاشت بعد با من در مورد مراسم پنجشنبه حرف زد..............بعد از من پرسید : ماشینت دم در نبود.
    گفتم : عوضش کردم.............یه جگوار خریدم اونطرف کوچه توی سایه پارکش کردم.........
    گفت : مبارک باشه............چرا نیاوردیش توی پارکینگ؟..................
    گفتم : با اجازتون باید بریم دنبال یه سری از کار ها برای پس فردا.........
    گفت : پس میخواین برین ؟.............
    گفتم : اگر شما اجازه بدین..................
    گفت : هرکاری صلاح ، انجام بدین......برای ما همین کافیه که بدونیم سرحال و خوشحال هستین..........همین..........
    تا ساعت شش خونه دایی بودیم و اجازه برنامه هفته بعد رو گرفتیم و بعدش زدیم بیرون ..........................

    نازنین رو دم در مدرسه پیاده کردم و به طرف جام جم رفتم. اداره نمیخواستم برم. فقط میخواستم سری به بانک بزنم و برای ماشین پول از حسابم بردارم .
    با رییس بانک رفیق بودم .سالها بود که توی اون بانک حساب داشتم.سلام علیک کردم. گفتم : سی هزارتومن میخوام برداشت کنم.
    با لهجه شیرین اصفهانیش گفت : بسلامتی میخواین خونه بخرین .
    منم به شوخی با لهجه اصفهانی بهش جواب دادم : نه با اجازدون موخوام ماشین بسونم.
    قاه قاه زد زیر خنده و گفت : خبس، مبارکس ایشالا .
    و ادامه داد : راستی یه چیزایی شنیدم.........دروغس یا راستس.
    گفتم : راستس ...... چه جورم راستس .
    گفت : خبس .........، اینم مبارکتون باشه.
    تشکر کردم و بعد از گرفتن پول و خداحافظی با بچه ها و رییس بانک ، از اونجا زدم بیرون.
    ماشین رو زیر تابلوی توقف ممنوع پارک کرده بودم . واسه همین اولین برگه جریمه ماشین رو که زیر برف پاک گذاشته بودن دشت کردم. بیست تومن. برگه رو روی داشبورد گذاشتم و ماشین روشن کردم و راه افتادم .
    برای رفتن به محضر زود بود تازه ساعت نه و ده دقیقه بود. دستی به شکمم کشیدم و گفتم : مثه اینکه امروزم کله پاچه رو افتادیم.
    به طرف سر خیابون فرشته برگشتم و رفتم یه راست سراغ کله پزی و یه سور حسابی زدم.
    عاشق کله پاچه بودم. البته کله پاچه خوردنم هم تشریفات خاص خودش رو داشت.
    شکرالله هم که از اهالی کرمانشاه بود و پای دیگ وای میسّاد میدونست چیکار باید بکنه.
    نون رو که تریت میکردم . سه بار آب میگرفت روش و خالی میکرد تا به اصطلاح نون سنگک ریز شده با آب کله پاچه نرم بشه و زهرش رو که منظور خشکیش بود رو از دست بده . بعد نصف مغز و دوتا چشم و مقداری خوراک و گوشت شله رو با کمی آب با هم میسایید و مثل حلیم نرمش میکرد و روی نون ها میریخت بعد یه ته ملاقه آب و یه ملاقه هم آب روغن روش.با آبلیمو وفلفل فراوون.
    اسمش رو گذاشت بود معجون پهلوون احمد.
    بهر صورت بعد از خوردن صبحانه به طرف محضر حرکت کردم .
    زود بود اما کار دیگه ای نمیشد کرد باید طبق قرار راس ساعت یازده محضر  می بودم. نمی تونستم دنبال کارهای دیگرم برم چون اونوقت به موقع به محضر نمی رسیدم. خدا خدا میکردم اونا زودتر بیان که دیدم سرو کله رفیقم پیدا شد. صداش زدم : محسن.....
    منو دید و به طرفم اومد جوانی رو که همراش بود معرفی کرد و گفت : آقا سیامک................ احمد آقا .
    دست دادیم ..................
    محسن ادامه داد : خوب شد زود رسیدی. آقا سیامک ماشینت رو میخواد و الان هم اومده برای تموم کردن کار . گفتم ریش و
    قیچی دست خودته هر کار لازمه انجام بده.
    رفتیم تو محضر و تا صاحب جگوار بیاد ماشینم و به نام آقا سیامک زدیم.
    داود خودش صبح زود رفته بود و خلافی ماشین رو گرفته بود .
    در همین موقع یه دخترخانم خیلی خوش تیپ و خوشگل وارد محضر شد. یه لحظه همه چشم ها به طرف اون برگشت .
    محسن گفت : سحر خانم اومد....بعد جلو رفت و دست داد و سلام و علیک کرد. درهمین زمان محضر دار منو صدا کرد که اسناد مربوطه رو امضا کنم .
    آخرین امضا رو که پای اسناد انداختم محسن با اون دختر به طرفم اومد و مارو به هم معرفی کرد : احمد آقا.......سحر خانم.......
    سلام کردم و دست دادیم. داشتم فکر میکردم اون کی میتونه باشه . که محسن ادامه داد خانم اقبال صاحب جگوار هستند.
    من تا اون لحظه فکر میکردم. برادر زاده آقای دکتر اقبال و صاحب اون ماشین یه مرد . اصلا نمیتونستم تصور کنم یه همچین ماشینی متعلق به یک دختر باشه........بهر صورت جا خورده بودم و اون هم متوجه تعجب من شده بود و برای اینکه تیر خلاص رو زده باشه گفت : شتابی رو که دوست داشتم نداشت.
    بد جوری حالم رو گرفته بود . تو دلم گفتم : شانس آوردی . چون من دیگه مردی متاهل هستم . و گرنه هم چین دماغتو خاک مال میکردم که همدمت میشد آهنگ های داریوش و اشگ وآه عاشقی .
    انگار متوجه شده بود که باخودم چی فکر میکنم ،برای اینکه حالم درست حسابی بره تو شیشه گفت : اما بدرد شما میخوره . چون بهتون نمی اد اهل سرعت و این حرفا باشین.
    از لحنش فهمیدم که چشمش رو گرفتم و این حرفا رو میزنه تا اول برتری خودش رو تثبیت و بعد ضربه ام کنه.
    منم که فرصت رو مناسب دیدم . ضربه مهلک و کاری رو وارد کردم و گفتم : شما درست فهمیدین . آخه یه مرد متاهل دیگه متعلق به خودش نیست و باید فکر کسی که چشم براه و منتظرشه باشه......
    این رو که گفتم تو چهر ه اش خوندم که حسابی جا خورده ........سکوتش هم موید این مطلب بود .
    محسن تا این لحظه مثل آدمای گیج و منگ دهن ما دوتا رو نگاه میکرد. به خودش اومد و برای اینکه مسئله رو خاتمه بده. گفت: سحرخانم ببخشید . اگه ممکنه شناسنامه تون و سند ماشین رو بدین .
    سحر دست کرد تو کیفش و شناسنامه و سند ماشین رو در آورد و داد دست محسن.
    محسن هم بطرف میز دفتر دار رفت و اسناد رو به اون داد تا اسناد لازم رو تنظیم کنه......
    سحر رو به من کرد و گفت : ولی اصلا بهتون نمی آد.
    با اینکه متوجه منظورش شده بودم خودم رو زدم به اون راه و گفتم : خرید جگوار .
    نگاه معنی داری به من کرد و گفت : اینکه متاهل باشین.
    گفتم : نیستم .
    یه برقی تو چشماش زد.
    ادامه دادم. اما پس فردا میشم. پنجشنبه عقد کنونم.
    انگار کردیش تو یه حوض آبجوش قرمز شد. فهمید .حریف کوچیکی نیستم .
    گفت : من که تا با چشمای خودم نبینم باورم نمیشه .
    گفتم : اینکه مشکلی نیست . افتخار بدین پنجشنبه شب در خدمتتون باشیم . یه جشن کوچیک دوستانه داریم.
    گفت : این دعوت تون رو جدی بگیرم یا بزنم به حساب تعارفات معمول .
    جواب دادم من اهل تعارف نیستم اگر افتخار بدین خوشحال میشیم . هم من هم نازنین.
    گفت : پس عروس خانم خوشبخت نازنین خانم هستند.
    باید خیلی زبل باشه که شما رو بدام انداخته .
    پاسخ دادم : والله چه عرض کنم.
    در همین زمان محسن اونو صدا کرد که بره اسناد رو امضا کنه بعد هم نوبت من شد..
    پول هارو به محسن دادم که به سحر بده و رفتم اسناد رو امضا کنم . وقتی برگشتم دیدم محسن داره با اون کلنجار میره فکر کردم سر مبلغ کمیسیونش .
    جلوتر که رفتم محسن گفت : این آقا احمد اینم شما . گفتم : چی شده ؟
    گفت : هیچی . میخوام ماشین رو بعنوان هدیه عروسی تون از من قبول کنین.
    گفتم : از شما ممنونم . اما ما نیم ساعت نیست با هم آشنا شدیم . نه من میتونم قبول کنم. نه دلیلی برای قبول کردن داره.....
    گفت : برای من مهم نیست پولش . گفتم میدونم . اما منم به اندازه خودم دارم .
    متوجه شد حرف بدی زده . بلافاصله گفت : نه ببخشین منظورم اصلا این نبود....
    گفتم : متوجه هستم . از لطفتون ممنونم . اما نمیتونم این هدیه رو قبول کنم . منو ببخشین.
    دیگه ادامه نداد ، فقط گفت : شما ببخشین . حق با شماست.
    کار تموم شد و با هم از محضر اومدیم بیرون .
    موقع خداحافظی دستش رو دراز کرد و دست داد و گفت : آدرس ندادین .
    نا باورانه آدرس خونه رو بهش دادم .



    عشق ::: چهارشنبه 86/10/26::: ساعت 7:47 عصر
    نظرات دیگران: نظر

    با دمبم گردو میشکوندم خدارو شکر کردم به خاطر این همه محبت که در حقم کرده بود این دومین هدیه مهم زندگیم بود که در طول یک هفته گذشته گرفته بودم.
    خوشحال وخندان به طرف واحد دوبلاژ رفتم از در واحد که وارد شدم خدا رحمتش کنه : آقامهدی (آژیر) رو دیدم .داد زد و گفت:خودش اومد. بعد یه ورقه تکست داد دستم گفت بموقع رسیدی بدو تو استودیو این دو خط و بگو.
    گفتم سلام.
    گفت علیک سلام.
    گفتم بزارین من بد بخت از راه برسم .
    گفت خوب رسیدی.........حالا برو تو.....
    بعد منو بزور داخل استودیو فرستاد. مازیار بازیاران و تورج نصر داشتند طبق نقشهایی که داشتند تو سرو کله هم میزدنند ونقششون رو میگفتن . با سر سلام علیک کردم و نشستم پشت میکرفون دو خطی که آقامهدی میگفت :یه چیزی نزدیک به دوازده دقیقه فیلم بود که تا سینک بزنیم و بگیم یه چیزی نزدیک دوساعت وقتمونو گرفت بالا خره تموم شد واز استودیو زدیم بیرون به آقا مهدی گفتم خب اگه من نرسیده بودم چیکار میکردی
    نه گذاشت و نه برداشت گفت : خب میدادیم یه خر دیگه میگفت .بعد هم زد زیر خنده .
    کمی شوخی کردیم و گفت تو کجا بودی پسر ، باز غیبت زده بود .
    گفتم راستش گرفتاری خانوادگی داشتم .این جمله رو با تبختر وتفاخر گفتم


    جوری که با حالتی جواب داد : آره ارواح عمه ات حتما" دنبال خرج زن و بچه بودی ؟
    مازیار وتورج داشتن دهن ما دوتا رو نیگا میکردن و منتظر بودن ببینن من چه جواب دندان شکنی بهش میدم .
    آخه ما همیشه کر کری داشتیم ، البته کاملا" شوخی . چون آقا مهدی بی اغراق حکم استاد وبزرگ من رو داشت
    من قیافه ای گرفتم وگفتم البته بچه که نه ، در همین حال شروع کردم با حلقه دستم ور رفتن و ادامه دادم اما زنم خب یه جورایی بله .
    یه نیگاهی به من کرد و یه نیگاه به حلقه، چند لحظه سکوت و بهت و در حالیکه انگشتش رو سرم گذاشت گفت : ......ا..ا..ا.......فاتحه ؟........
    گفتم : فاتحه ........
    گفت :بالاخره کدوم یکی ماست خورتو گرفت(منظورش دوست دخترام بود) گفتم : عمرا".....هیچکدوم .
    گفت: پس کی ؟
    گفتم : دختر داییم .
    گفت : امیدوارم ....ولش کن نفرینت نمی کنم بعد خندید واومد باهام ماچ وبوسه کرد ودر گوشم گفت : خوشبخت باشی .خوب کاری کردی.
    در این زمان مازیار پرید وشروع به ماچ وبوسه کردن و تبریک گفتن .بعدهم نوبت تورج رسید .
    در همین حال آقا مهدی شروع کرد به جار زدن که: آهای ایهاالناس . آخه من دردم رو به کی بگم . ما این احمد به این خوبی تو این مملکت داریم اونوقت میرن خر از قبرس وارد میکنن. اصلا" انگار نه انگار این همون آدمی که چند لحظه پیش در گوشی اون حرفارو بمن گفته.
    بچه های یکی یکی جمع می شدندکه بین چی شده باز آقامهدی شلوغ بازی درآورده که متوجه ماجرا شده ومی اومدن به من تبریک میگفتن.
    خلاصه تا سرم رو چرخوندم. دیدم ساعت دوازده ونیم وباید خودم رو زود برسونم مدرسه نازنین.واسه همین از بچه ها خداحافظی کردم وبدون اینکه به گروه کودک سر بزنم به طرف تجریش حرکت کردم .
    اینم اضافه کنم مازیار از کهنه کارای دوبلاژ و صمیمی ترین دوست من تو واحد بود با اینکه اختلاف سنی زیادی با هم داشتیم اما دوتا رفیق خوب بودیم.
    وقتی رسیدم دم مدرسه تازه زنگ خورد . در محلی که قرار گذاشته بودیم وایسادم تا نازنین اومد. اول که رسید یه ماچ آبدار منو کرد و بعد گفت: سلام.
    گفتم سلام خوشگل من. خیلی کیفت کوک تر از صبحه .
    گفت خبر نداری امروز خیلی ها رفتن تو خماری .بعد با دست چند تا از همکلاسیهاش رو که کمی دورتر وایساده بودن نشون داد و گفت : این ماچ آبدار هم از ته قلبم برای عزیز ترین چیز تو دنیابرام یعنی تو بود و هم برای کم کردن روی اون بچه ها بود
    پرسیدم دوستات هستن گفت آره ولی حسابی حسودیشون شده.
    بعد گفت ماشین رو روشن کن برو بغل دستشون
    گفتم هرچی شما دستور بدین قربان دوباره ماچم کرده وگفت دوستت دارم منم گفتنم : منم
    راه افتادم و رفتم نزدیک دوستای نازنین
    شیشه رو داد پایین وگفت ببخشین بچه ها شوهرم عجله داره وگرنه میرسوندیمتون.
    یه دستی تکون داد و شیشه داد بالا و گفت برو .
    از خنده مرده بودم . گفتم تو اینقدر بدجنس نبودی نازنین من
    گفت: هنوزم نیستم عزیزم اما تو این یه سال و نیم گذشته ، این چند نفر خیلی من و دق ودرد دادن و چزوندن . بعد داد زد خداجون ازت ممنونم وباز پرید ومن رو یه ماچ دیگه کرد.
    خیلی احساساتی شده بود. گفتم تو مدرسه چه خبر بود.
    گفت : خیلی خبر ها ،خیلی ‌. اول یه جوجه کباب دبش به من میدی میخورم تا برات تعریف کنم
    گفتم : ای بچشم با حاتم چطوری .
    گفت با تو تو جهنم هم خوبم ،حاتم که بهشته.
    گاز ماشین رو گرفتم و به طرف ونک رفتیم. برای خوردن جوجه کباب حاتم. به رستوران حاتم رسیدیم و ماشین رو توی پارکینگ رستوران پارک کردیم وداخل رستوران شدیم.
    رفتیم یه گوشه ای نشستیم. بلا فاصله گارسون اومد وسفارش غذا رو گرفت و رفت .
    رستوران شلوغ بود ، میدونستم بیست دقیقه ای طول میکشه تا نهارو بیارن . واسه همین از نازنین پرسیدم تو مدرسه چه خبر بود.
    نازنین که هنوز هیجانزده بود ، گفت : میخوام از اول صبح برات بگم تا ظهر .
    گفتم : باشه عزیزم هرجور که تو دوست داری.
    گفت : میخوام مثل خودت قصه پردازی کنم.
    خندیدم و گفتم : من کی چنین کاری کردم.
    گفت : خودت متوجه نمیشی ولی وقتیکه میخوای یه ماجرایی رو تعریف کنی اونقدر جز به جز و قشنگ شرحش میدی که آدم فکر میکنه خودش وسط اون ماجرا وایساده و داره تماشاش میکنه .
    دستش رو که تو دستم بوسیدم و گفتم : خیلی ازم تعریف بکنی باورم میشه ،............... بسه ماجرا رو برام بگو .
    خندید و شروع کرد.
    ساعت حدود شش صبح بود که بوسه گرم احمد رو روی لبام حس کردم ، احساس خیلی خوبی داشتم و نمیخواستم به این زودی ها اون حس رو از دست بدم ، واسه همین چند لحظه ای خودم رو به خواب زدم . احمد آروم آروم دست می کشید به موهام واونارو بو میکرد.چشمام و باز کردم و گفتم : سلام عزیزم ، این جمله رو با تموم وجودم بهش گفتم.
    اونم متقابلا"گفت : سلام نازنینم....و بعد با مهربانی ادامه داد :بلند شو که باید بری مدرسه .
    خودم رو لوس کردم و مثل بچه کو چو لو ها لبام رو جمع کردم و گفتم: من میخوام پیش تو باشم نمیخوام برم مدرسه.
    دستی به موهام کشید و نوازشم کرد و گفت : تو که میدونی منم دوست دارم کنار تو باشم اما نباید کاری بکنیم که بابا اینا این آزادی رو از ما بگیرن. یکم دلخور شدم اما پذیرفتم.
    یه بوسه دیگه به لبهام زد و گفت : بلند شو خوشگلم... از جا بلند شد م و با هم به طبقه پایین رفتیم دیگه ساعت شش ونیم بود، مامان یه میز مفصل صبحانه چیده بود ،بابا ده دقیقه قبل از پایین آمدن ما رفته بود.
    صبحانه رو که خوردیم کارهام رو کردم و آماده رفتن شدیم.
    با ماشین تا مدرسه راه زیادی نبود ، بنا براین به موقع به دبیرستان رسیدیم.
    اینبار بدون ترس و لرز و قدم زنان به طرف در مدرسه حرکت کردیم ، محکم دست احمد رو گرفته بود تو دستم و شونه به شونه اش راه می رفتم میخواستم به همه دنیا بگم این منم نازنین عاشق و دلخسته احمد ، وحالا اون ماله منه.... فقط مال من.......
    زیر چشمی میدیم که هم مدرسه ای هام دارن یواشکی مارو به هم نشون میدن اما به روی خودم نیآوردم که متوجه این ماجرا شدم.
    خانم جهانشاهی ناظم مون و بهترین راهنما و سنگ صبور من . برای خوش آمد گویی و کنترل جلوی در مدرسه ایستاده بود . وقتی رسیدیم دم در. خنده ای کرد و گفت : خب ....خب .... پس بالاخره ژولیت ، رومئو رو به دام انداخت.
    بعد رو من کرد و گفت: بالاخره کار خودت رو کردی بلا.
    با خنده ای همراه با خجالت سلام کردم .

    خانم جهانشاهی دستش رو بطرف احمدم دراز کرد و گفت سلام رمئو.
    احمد دستش رو جلو برد ومودبانه دست داد. گفت: ببخشید بنده باید عرض ادب میکردم.
    بشدت تعجب کرده بود از اینکه او را میشناخت ، اونم خیلی خوب .
    گفت بالاخره بدستت آورد. احمد معلوم بود حسابی گیج شده
    خانم جهانشاهی که متوجه گیجی احمد شده بود ادامه داد: تو مدرسه کسی نیست شما رو نشناسه. تا حالا دوبار آلبوم عکست اومده دفتر ، چند بار هم دفتر خاطرات این عاشق دلخسته که توی هیچ صفحه ایش کمتر از بیست بار اسمت تکرار نشده .
    احمد فلان.... احمد بیسار....... احمد اینکار رو کرد ........احمد اونکار رو کرد.....
    خلاصه همه فکر وذکر این دختر ما شده بودید حضرتعالی.....
    احمد حسابی از خجالت سرخ شده بود.
    خانم جهانشاهی رو به من کرد و گفت : خب چه خبر ؟
    آروم و با غرور دستم رو بالا بردم و حلقه ام رو به خانم جهانشاهی نشون دادم .
    در حالیکه میشد خوشحالی رو تو صورتش خوند گفت : انشالله خوشبخت باشید.
    و بعد اضافه کرد پس امروز شیرینی رو افتادیم.


    احمد دستپاچه گفت : حتما"... حتما" در همین موقع همکلاسی هام که همه احمد رو میشناختن دور ما حلقه زدند. از هر طرف سلام بود که به طرف ما سرازیر شده بود.بگونه ای که نمیرسیدیم پاسخ همه رو بدیم . هر کسی یه چیزی میگفت.
    جلوی در مدرسه حسابی شلوغ شده بود . احمد به بهانه شیرینی خریدن از معرکه در رفت .
    بچه ها هم که مشتاق بودن هر چه زودتر ببین ماجرا به کجا ها کشیده شده . منو داخل مدرسه کشوندن.
    تو حیاط مدرسه قل قله بود . همه دور تا دور من جمع شده بودند . نه فقط بچه های کلاسمون همه بچه های مدرسه آخه همونجور که خانم جهانشاهی صدامون کرد . من تو مدرسه معروف شده بودم به ژولیت نا کام.
    یه جور ماجرای من شده بود . مسئله همه بچه ها . میرفتن امامزاده شمع نذر میکردن واسه من ، گندم میریختن جلوی کفترا .
    حتی شنیده بودم کوکب خانم مستخدم مدرسه مون هم هر شب جمعه میره و برای رسیدن احمد به من شمع روشن میکنه.
    خانم جهانشاهی و خانم صالحی رو هم چند بارخودم دیده بودم.
    بهرصورت هرکی سوالی میکرد .
    یکی از بچه ها که دست چپ منو گرفته بود تو دستشو داشت حلقه مو تماشا میکرد یدفعه دست منو بالا برد و گفت بچه ها حلقه شو........
    بچه ها برای دیدن حلقه من از سرو کول همدیگه بالا میرفتن. صورتم گز گز میکرد . از بس ماچم کرده بودند.


    خانم جنت مدیر مدرسه با زدن زنگ به دادم رسید . هر چند سر صف هم هرکسی سعی میکرد پشت سر و جلوی من قرار بگیره تا بتونه با من حرف بزنه.
    خانم جنت بالای سکوی مدرسه رفت و سال نو رو به همه تبریک گفت. بعد رو به همه بچه ها کرد و گفت خب بسلامتی شنیدم بزرگترین مشکل تاریخ بشری و مدرسه ما بالاخره به خیر وخوشی حل شده .
    بچه ها یکمرتبه زدن زیر جیغ و بعد دست زدن . بعد از چند لحظه با بالا رفتن دست خانم جنت سکوت دوباره حکم فرما شد.
    خانم مدیر ادامه داد :چند دقیقه پیش خانم جهانشاهی به من خبر داد اتفاقی که همه ماخالصانه از خدا میخواستیم بوقوع پیوسته و یکی از بهترین شاگردهای مدرسه به آرزوی قلبیش رسیده .
    من از طرف خودم و همه همکارا ی مدرسه این اتفاق فرخنده رو به دخترم نازنین تبریک میگم .
    باز مدرسه منفجر شد.
    اینبار خانم جنت بدون اینکه در صدد خاموش کردن صدای شادی بچه ها بر بیاد از سکوی حیاط پایین اومد و به طرف دفتر رفت ،
    بعد از دقایقی خانم جهانشاهی از سکو بالا رفت و در حالیکه سعی میکرد جلوی اشکاش رو بگیره ، رو به بچه ها کرد وگفت: خب بچه ها یادتون هست چه قراری گذاشته بودیم ، برای روزی که نازنین به آرزوش رسید .
    بچه با صدای بلند یک صدا گفتند : ب....ع.......ل.......ه.
    خانم جهانشاهی با بغضی که توی گلوش پیچیده بود ادامه داد: پس قرار ما ساعت هفت.......بعد از کمی مکث گفت: خب حالا برین سرکلاسهاتون.
    هیچکس سر جاش ننشسته بود. همه دور میز من جمع شده بودن و میخواستن بدون ماجرا چه جوری جور شد.
    مدتی نگذشته بود که خانم صالحی و جهانشاهی با یه جعبه شیرینی تر وارد کلاس شدن .
    بچه ها ناچار رفتن سر جای خودشون نشستن . خانم صالحی رو به من کرد و گفت : نازنین بیا اینجا دخترم.
    من از پشت میزم بلند شدم و به طرفه خانم صالحی و جهانشاهی رفتم هر دو من رو بوسیدن و بهم تبریک گفتند.
    بعد خانم صالحی رو به فرشته دوست صمیمی کرد و گفت : فرشته خانوم نمیخوای این شیرینی عروسی دوستت رو بین بچه ها تقسیم کنی ؟
    فرشته مثه برق گرفته ها از جاش پرید وجعبه شیرینی رو از دست خانم صالحی گرفت و شروع به توزیع بین بچه ها کرد.
    خانوم صالحی رو به من کرد و ادامه داد : و اما نازنین خانم موظفه . همونجور که غم وغصه هاشو با ما قسمت کرده بود حال مارو در شادیش با تعریف کردن ماجرا شریک کنه.
    خانم صالحی و جهانشاهی هر کدوم تجربه تلخ یک شکست عشقی رو تو سینه شون داشتن به همین دلیل خیلی صبورانه در طی این مدت یکسال ونیم با من همراهی و همزبونی کرده بودند. و خب الان حقشون بود که از آخر ماجرا هم باخبر بشن.
    من شروع کردم به تعریف کل ماجرا از شب تولد امیر تا مراسم به اصطلاح مجازاتمون که در حقیقت مراسم نامزدیمون بود .
    مثل افسانه ها بود وقتی حرفام تموم شد نزدیک ده دقیقه صدا از هیچکس در نمی اومد حتی خانم صالحی وجهانشاهی .


    هرکس در عالم خودش داشت داستان رو تجسم و مزمزه میکرد .
    فقط صدای زنگ بود که تونست رشته این افکار رو پاره کنه. بر عکس همیشه هیچکس عجله ای برای خارج شدن از کلاس نداشت وخانم جهانشاهی شروع کرد به دست زدن ، بچه هام کم کم شروع کردند.
    من از خوشحالی وخجالت سرخ شده بودم.
    خانم صالحی در حالیکه قطرات اشکش رو با یه دستمال از چشماش پاک میکرد گفت : بچه ها قرار امشب یادتون نره ، وبعد از بوسیدن مجدد من از کلاس خارج شد..
    تا زنگ تعطیلی خورد همه چیز تحت الشعاع ماجرای من بود. دوتا از بچه ها که از اول خیلی منو اذیت میکردن و دق و درد بهم میدادن ، به طرفم اومدن و تبریک خشکی گفتن و با طعنه ادامه دادند : خیلی خوش بحالت شد.
    لبخندی زدم و جوابشون ندادم میدونستم از حسودیشونه
    دخترای مغروری بودن و با همه بچه ها همین جور بر خورد میکردند.
    تو دلم گفتم امروز نوبت منه که حال شما رو بگیرم ، اما نه اینجا و نه حالا.
    زنگ آخر به صدا در اومد و من با عجله خودم رو به بیرون مدرسه رسوندم. میدونستم عزیز ترین کسم توی دنیا . دم در منتظرم.
    از در که خارح شدم دیدم دو تا همکلاسیهای بدجنسم کنار پیاده رو واسادن و زل زدن دارن احمد و ماشینشو که به اصطلاح بچه ها دختر کش بود . نیگاه میکنند . با خودم گفتم اینم لحظه ای که میخواستم.
    به طرف ماشین احمد دویدم و بعد از سوار شدن یه ماچ یواشکی که فقط اون دوتابدجنس میتونستن ببین احمد رو کردم و بهش گفتم که بره بغل دست اونا نگه داره .
    احمدهم یه چشم بلند بالا گفت و ماشین رو درست جلوی اونا نگه داشت.
    من شیشه رو پایین دادم و سرم رو از اون بیرون بردم و با غرور و جوری که لجشون در بیاد گفتم : بچه ها ببخشین شوهرم عجله داره و گرنه میرسوندیمتون. و بعد سرم رو تو بردم و به احمد گفتم حرکت کن.
    انگار که یه لیوان شربت بید مشک یخ خورده باشم همه جیگرم خنک شد.
    حرفهای نازنین که به اینجا رسید. جوجه کباب رو میز ما آماده خوردن شده بود. قبل از اینکه شروع به خوردن کنیم .
    گفتم : راستی نگفتی قرار بچه ها برای امشب چیه ؟
    نازنین در حالیکه سرش رو پایین انداخته بود گفت : بچه ها نذر کرده بودند شب اون روزی که تو مال من بشی همگی دسته جمعی به امامزاده صالح برن و هرکدوم یک شمع روشن کنن.
    و امشب اون شبه.
    بعد سرش رو بالا گرفت و گفت : احمد ...میدونم تو اهل این چیزا نیستی . اما میشه به خاطر من امشب با بیای امامزاده صالح . تا منم همراه بچه ها نذرم رو ادا کنم.
    حالا اشک تو چشمای منم حلقه زده بود . گفتم : نازنین من . من بخاطر تو حاضرم هستی ام را هم بدم . این که چیزی نیست . قرار گذاشتیم راس ساعت هفت که بچه ها با هم قرار داشتن ما هم بریم امامراده صالح.
    بعد از این شروع کردیم به خوردن اولین نهار تنهای زندگییه مشترکمون.



    عشق ::: چهارشنبه 86/10/26::: ساعت 7:45 عصر
    نظرات دیگران: نظر

    سهراب گفـت :مثلا" آدم میتونه داماد بشه .....اما دوماد چی ؟..... دیگه آدم بشو نیست.
    سرتون رو درد نیارم دو سه ساعتی من ونازنین رو دست انداختن. وکلی خندیدند.بعد هم همه با هم به کنار دریا رفتیم وبا انداختن سبزها توی دریا سیزدهمون رو بدر کردیم.
    ساعت حدود هفت بعد از ظهر بود که قرار شد کم کم راه بیافتیم.

    داشتم این پا اون پا میکردم.که دایی رو به بابا کرد وگفت: نصرت خان با اجازه شما وخواهرم احمد امشب وفردا شب مال ماست نازین رو میاره و شب خونه ما میمونه.فردا بعد از ظهرم میخوام با جفتشون شرط وشروطم در میون بذارم.
    بنابراین فردا شب هم اونجا هستند اما پس فردا شب هر دوشون برای دست بوس میان خونه شما.
    بابا گفت ما ریش و قیچی رو سپردیم دست شما .
    شما یه پسر ماهم یه دختر به بچه هامون اضافه شدن.
    دایی بعد از تمام شدن حرف بابا رو به من کرد وگفت : همونجور که اومدی بر میگردی اگه یه مو از سر این دردونه من کم بشه حسابت با کرام الکاتبینه.
    من چشمی بلند بالا گفتم و بعد از خداحافظی از همه فامیل وتشکر از زحماتی که کشیده بودند.با نازنین سوار ماشین شدیم و آرام به طرف تهران حرکت کردیم.
    به این ترتیب یکماه دلهره وتشویش به پایان رسیدودوران خوشی وسرمستی ما آغاز شد.
    اما ته دلم یه دلشوره ای داشتم که رنجم میداد.اما نمیدونستم اون چیه.

    صبح ساعت شش بود که از خواب بیدارشدم.کمی خسته بودم. اما نازنین باید به مدرسه میرفت.
    با یک بوسه ، آرام نازنین رو از خواب بیدار کردم.چشماش رو که باز کرد لبخندی روی لباش نشست. با همون لبخند گفت سلام عزیزم.
    گفتم سلام نازنینم.بلند شو که باید بری مدرسه.
    لباش رو جمع کرد وگفت : من میخوام پیش تو باشم نمیخوام برم سر کلاس.
    دستی به موهاش کشیدم ونوازشش کردم. و گفتم : تو که میدونی منم دوست دارم کنار تو باشم اما نباید کاری بکنیم که بابا اینا این آزادی رو از ما بگیرن.
    یکم دلخور شد اما پذیرفت.
    یه بوسه دیگه به لبهاش زدم وگفتم بلند شو خوشگلم... با ناز از جاش بلند شد با هم به طبقه پایین رفتیم دیگه ساعت شش ونیم بود، زن دایی یه میز مفصل صبحانه چیده بود ،دایی ده دقیقه قبل از پایین آمدن ما رفته بود.
    صبحانه رو که خوردیم نازنین کارهاش رو کرد وآماده رفتن شدیم.
    با ماشین تا مدرسه راه زیادی نبود ، بنا براین به موقع به دبیرستان نازنین رسیدیم.
    اینبار بدون ترس و لرز ، ماشین رو کمی دورتر یه جای مناسب پارک کردم و قدم زنان به طرف در مدرسه حرکت کردیم ، نازنین با افتخار و محکم دست منو گرفته بود تو دستش و شونه به شونه من راه می اومد. من زیر چشمی میدیم که هم مدرسه ای هاش دارن یواشکی مارو به هم نشون میدن . اما به روی خودم نیآوردم که متوجه این ماجرا شدم.
    معاون مدرسه که خانم خوشتیپ و فهمیده ای بنظر میرسید و برای خوش آمد گویی وکنترل جلوی در مدرسه ایستاده بود وقتی رسیدیم دم در خنده ای کرد وگفت : خب ....خب .... پس بالاخره ژولیت ،رومئو رو به دام انداخت. بعد رو نازنین کرد و گفت: بالاخره کار خودت رو کردی بلا.
    نازنین خنده ملیحی کرد و همراه با کمی خجالت سلام کرد.
    خانم جهانشاهی دستش رو بطرفم دراز کرد و گفت سلام رمئو.
    دست دادم و گفتم ببخشید بنده باید عرض ادب میکردم.
    بشدت تعجب کرده بودم........ من را میشناخت ، خیلی هم خوب میشناخت.
    گفت بالاخره بدستت آورد. گیج شده بودم.
    متوجه شد و گفت : تو مدرسه کسی نیست شما رو نشناسه تا حالا دوبار آلبوم عکست اومده دفتر ، چند بار هم دفتر خاطرات این عاشق دلخسته که توی هیچ صفحه ایش کمتر از بیست بار اسمت تکرار نشده .
    احمد فلان.... احمد بیسار....... احمد اینکار رو کرد ........احمد اونکار رو کرد.....
    خلاصه همه فکر و ذکر این دختر ما شده بودید حضرتعالی.....
    شرمنده شدم . از این همه عشق و از این همه محبت.
    خانم جهانشاهی رو به نازنین کرد وگفت خب چه خبر ؟
    نازنین آروم وبا غروری توام با حیا دستش رو بالا آورد و حلقه اش رو به خانم معاون نشون داد .
    در حالیکه میشد خوشحالی رو تو صورت خانم جهانشاهی خوند گفت : انشالله خوشبخت باشید. بعد اضافه کرد پس امروز شیرینی رو افتادیم.
    دسپاچه گفتم حتما"... حتما" در همین موقع همکلاسی های نازنین دور ما حلقه زدند. از هر طرف سلام بود که به طرف من سرازیر شده بود.بگونه ای که نمیرسیدم پاسخ همه رو بدم هر کی یه چیزی میگفت.
    جلوی در مدرسه حسابی شلوغ شده بود . من برای اینکه قائله بخواب به نازنین گفتم تو با دوستات برو تو من میرم یه کارتن شیرینی بگیرم بیارم . با این حساب ما باید همه مدرسه رو شیرینی بدیم.
    نازنین لبخندی زد و در این لحظه توسط دوستاش که مشتاق بودن هر چه زودتر ببین ماجرا به کجا رسیده . به داخل مدرسه کشیده شد.
    منم رفتم ده کیلو شیرینی تر خریدم و به مدرسه برگشتم .
    وقتی رسیدم زنگ خورده بود و بچه ها به کلاس رفته بودند مستخدم مدرسه رو صدا زدم وگفتم از خانم جهانشاهی خواهش کنین یه لحظه بیان دم در.
    مستخدم رفت و بعد از چند لحظه برگشت وگفت خانم مدیر گفتن شما تشریف ببرین داخل .
    ورود آقایان به داخل مدرسه ممنوع بود اما من به داخل دعوت شده بودم.
    درحالیکه سنگینی جعبه های شیرینی خسته ام کرده بود.به اتاق مدیر مدرسه رسیدیم معلمین هنوز سر کلاس نرفته بودند وبرای تبریک سال نو تو اتاق خانم مدیر که بعدا" فهمیدم خانم جنت نام دارند جمع شده بودند.با ورود من معلمین که انگار یاد شیطنت های دوران جوانی خودشان افتاده بودن شروع کردند دست زدند.
    خیس عرق شده بودم راستش دنبال یه راه گریز میگشتم که از اون مهلکه خودم رو خارج کنم.
    تازه فهمیدم رسوای خاص و عام بودم و خودم خبر نداشتم.
    یکی از معلم ها که مشخص بود معلم ادبیات نازنینه با من دست داد و سلام وعلیک کرد و گفت: اگر بیرون از این مجلس هم شما رو میدیم باز میشناختمتون اونقدر که نازنین شمارو توی قصه هایی که برام بعنوان تکلیف میاورد دقیق تشریح کرده بود.
    نمیدونستم چی بگم......مونده بودم.......با لاخره معلم ها سر کلاسها رفتند و من و خانم جنت و خانم جهانشاهی تو دفتر تنها موندیم.
    خانم جهانشاهی رو به من کرد و گفت: قبل از هر چیز بهتون تبریک میگم . شما بهترین ،خوش اخلاق ترین و مهربانترین شاگرد من رو به همسری گرفتین
    تشکر کردم.
    ادامه داد : حتما تعجب کردین چطور اینقدر شما برای کادر و بچه های مدرسه ما آشنا هستین.
    مودبانه با سر این جمله اونو تایید میکردم
    خانم جنت ادامه داد نازنین دانش آموز منظم ومرتبی بود تا اینکه اواسط سال گذشته تحصیلی دچار یه افسردگی شد و ما نفهمیدیم چشه تا یه روز در حالیکه مشغول تماشای یه آلبوم عکس سر کلاس بود ، توسط معلم به دفتر اعزام شد. اون آلبوم ، آلبوم عکسای شما بود.
    من با نازنین خیلی صحبت کردم تا سر درد دلش باز شد و گفت که عاشق شما شده .
    خیلی از شما تعریف میکرد. بهش گفتم این مطلب رو با خانواده ات در میون بزار اما بشدت مخالفت کرد ظاهرا" دلش نمی خواست تا شما هم به اون ابراز علاقه نکردین این مطلب تو خانواده اش مطرح بشه.
    من خیلی باهاش صحبت کردم هر راهنمایی که به ذهنم میرسید به او دادم .
    اما روز بروز اون افسرده تر و غمگین تر میشد. تا اینکه دیدم دیگه تامل جایز نیست . یه روز بعد ازطهر در ساعت تعطیلی مدرسه بدون اینکه او مطلع بشه پدرش را به مدرسه دعوت کردم و کل ماجرا را برایش شرح دادم.
    ایشون با توجه به علاقه شدیدی که به نازنین داشت ، گفت : من هم متوجه افسردگی او شده بودم اما هر چه کردم نتوانستم دلیل آن را بیابم. وبعد اضافه کرد . من میون همه خواهر وبرادرزاده هایم احمد را بیش از همه دوست دارم ، جوانی فعال وشایسته است اما تا زمانی که خود احمد احساسی متقابل نسبت به نازنین پیدا نکرده هیچکاری از دست هیچکس بر نمی آید .
    خانم جنت بعد از گفتن این مسئله اضافه کرد . در این مورد خواهش میکنم به پدر نازنین نگویید که من شمارو در جریان مطلع بودن ایشون از عشق نازنین گذاشتم.
    من خوشحالم...نه من همه کسانی که توی این دبیرستان هستند از کادر مدرسه گرفته تا دانش آموزان خوشحالند به خاطر نازنین.
    اما چند تا خواهش دارم .حالا که به سلامتی این ماجرا ختم بخیر شد و با هم نامزد شدین. باید رعایت یک سری مقرارت اداری مارو هم بکنین تا خدای نکرده باعث سوء استفاده دیگران نشه
    نازنین بایدهر روز به موقع به مدرسه بیاد و راس ساعتی که مدرسه تعطیل میشه
    از مدرسه خارج بشه .
    هرگونه غیبت از مدرسه باید با اطلاع از طرف پدر و یا مادر نازنین همراه باشه.
    و شما هم با اینکه همه مدرسه شمارو میشناسند باید از مراجعه مجددبه مدرسه
    خود داری کنید
    بردن و آوردن نازنین هم بعد از خروج از مدرسه ، نباید باعث ایجاد مسئله ای بشه.
    و بالا خره اینکه نازنین باید سرو سامانی به وضع درساش که مدتی است چنگی بدل نمیزنه بده البته باکمک شما

    حالش رو نداشتم برم مدرسه ، خبری هم نبود میدونستم تا دو سه روز مدرسه سر کاری و تق ولقه.......دم یه تلفن عمومی و ایسادم و تلفن مدرسه رو گرفتم همونی گوشی رو برداشت که کارش داشتم آقای ضرغامی معاون مدرسه که اهل شهرستان رشت بود.خیلی باهم رفیق بودیم وشوخی میکردیم. هوای منو خیلی داشت عاشق صدای هایده بود و حاضر بود برای گرفتن نوار جدید اون واسم هر کاری بکنه.


    سلام کردم. با لحجه شیرین خودش گفت : به... به.... پارسال دوست امسال آشنا احمد آقاجان.بازم که حب جیم خوردی پسر . وقتی تنها بودیم با این اسم منو صدا میکرد.


    گفتم :به جان آقای ضرغامی یه خبری برات دارم که بهت بگم پر در میاری.


    ذوق زده گفت : جان من ....خانم هایده جان ترانه جدید خونده.


    خنده ام گرفت .


    گفتم نه بابا از اینم مهمتر


    با عصبانیت گفت : حرف دهنت رو بفهم پسر جان . از این مهمتر خبری تو دنیا وجود نداره . فهمیدی . بعد با دلخوری گفت:از چشمم افتادی .


    به شوخی گفتم کجا آقا ، رو دماغتون.همیشه در مورد دماغ گنده اش سربه سرش میذاشتم . تا اینو گفتم : به خنده افتاد و گفت : خیلی خوب حالا بگو ببینم چه خبره .


    گفتم : با اجازتون زنم گرفتم.


    از تعجب گفت:ا........ووووووو.....بگو جان من......


    گفتم بجان شما.........


    گفت: سر بسرم میزاری


    گفتم : بخدا نه.......


    گفت: ضرغامی بمیره راست میگی؟


    گفتم خدا نکنه آقا بله راست میگم .


    پرسید تو قبل از عید که آدم....ببخشید مجرد بودی


    گفتم : یه دفعه پیش اومد .


    گفت: احمد آقاجان عمو ضرغام و.... سر کار نذاشتی .


    نا خود اگاه صدام بلند شدو گفتم: آقا مثه اینکه شما مارو گرفتین ها .گفتم نه.یکدفعه پیش اومد چهار روز پیش زنمون دادن
    خودش رو جمع وجور کرد و گفت: بله ...بله.. فهمیدم.بعد با لحنی که معلوم
    بودخیلی خوشحال شده گفت: احمد آقا جان پس شیرینی رو افتادیم.
    گفتم چشم روی دوتا تخم چشمام. بعد اضافه کردم من امروز وفردا کار دارم نمیتونم بیام خودت یه جوری قضیه رو راست وریس کن
    گفت: آهان اما راست وریس کردن کار ها برای دو روز خرجت رو میباره بالا. گفتم باشه قبولت دارم .گفت دوتا کاست با حال از خانم هایده جان.
    گفتم باشه چشم گفت چشمت بی بلا . برو خیالت تخت. آب از آب تکون نمیخوره.اصلا" دو روز اول مدرسه که مدرسه بشو نیست. فقط قولت یادت نره ها

    گفتم : نه .....مگه تا حالا بد قولی هم داشتیم ؟
    گفت الحق و والانصاف...نه
    گفتم : پس فردا وپس فردا نه چهارشنبه میبینمت.
    گفت: باشه وبعد که دوزاریش افتاد . دستپاچه گفت این که شد سه روز
    خندیدم و گفتم امروز که خودم نیومدم فردا و پس فردا رو هم مهمون شما وخانم هایده جان هستم.(این تکه رو مثل خودش بیان کردم) خداحافظ
    گفت: خیلی بد جنسی اگه دوستت نداشتم میدونستم چه پوستی ازت بکنم.
    گفتم دل بدل راه داره آقای ضرغامی خداحافظ
    خدا حافظی کرد وگوشی رو گذاشت. با خیال راحت از سه روز آینده به طرف
    جام جم حرکت کردم.
    راه خیلی نزدیک بود و زود رسیدم.اول یه سر رفتم امور اداری ، با بچه های اون قسمت سلام وعلیکی کردم و یکی دوتا کار داشتم ، ردیف کردم. راجع به ورودم به دانشکده بعنوان سهمیه سازمانی قولهایی بهم داده بودند که اعلام کردند مصوبه اش را از مدیریت گرفته اند وبمحض ارائه مدرک دیپلم میتونم بعنوان سهمیهء سازمانی بدون کنکور وارد دانشکده سازمان شده و تحصیلات دانشگاهیم رو شروع کنم خیلی خوشحال شدم .بچه ها با اینکه نباید اینکار را میکردند اما یک کپی از نامه موافقت مدیریت رو بهم دادند.




    عشق ::: چهارشنبه 86/10/26::: ساعت 7:44 عصر
    نظرات دیگران: نظر

    شمرده و آرام . اما با صدای بلند شروع کرد. خب همه میدونین چرا امروز اینجا جمع شدیم.


    و بعد با طعنه ادامه داد.ما اینجا جمع شدیم که تکلیف این شازده پسر و این گل دختر رو روشن بکنیم.


    همه شما میدونین من چقدر نازنین رو دوست دارم.همتون میدونین من احمد رو اگر نگم بیشتر از امیرم اندازه امیرم دوست دارم. اما اونا کاری کردن که من امروز ناچارم اونهارو تنبیه کنم. اونهم یه تنبیه بسیار سخت .


    اونها باید بدونن که هر عملی یه عکس العمل و هر کاری یه تبعاتی داره. و انسان شجاع اونه که پای مکافات عملش بایسته.


    من با اجازه بزرگتر ها بخصوص خان داداش که بزرگ فامیل ما هستند. مجازاتی رو برای کاری که این دو مرتکب شدن در نظر گرفتم وشما فامیل همه از کوچک وبزرگ فرقی نمی کند بعنوان هیت منصفه باید این مجازات رو یا تایید ویا رد کنید . من تصمیم نهایی را بعهده همه فامیل میگذارم


    سکوت حضار نشون میداد که منتظر شنیدن بقیه حرفهای دایی هستند.به همین دلیل دایی ادامه داد : حتما تا حالا همه از ماجرای اصفر طواف و آقا سید کمال با خبر شدین من تصمیم گرفتم همون بلایی سر این جناب احمد خان بیارم که آقا سید کمال سر اصغر طواف در آورد. از گوشه وکنار سرو صدا بلند شد. یکی میگفت :نه گناه دارند نکنین اینکارو با هاشون .


    یکی دیگه می گفت : اتفاقا" باید چنین بلایی سرشون بیاد تا درس عبرت بشه ....


    خلاصه برعکس دقایقی پیش که صدا از کسی درنمی اومد.حسابی شلوغ شد


    بالاخره بادستور خان دایی که بزرگتر فامیل بود همه سکوت کردند.


    من یواشکی دست نازنین رو تو دستم گرفتم یخ کرده بود ، درست عین خودم .و منتظر نتیجه شدیم.


    خان دایی ادامه داد : برای روشن شدن نتیجه رای گیری میکنیم سه نوع رای میتونین بدین با نظر نصرالله خان موافقید ، مخالفید و یا نظری ندارید. واضافه کرد من سوال میکنم وشما با بلند کردن دست رای میدید. از مخالفین شروع می کنیم.کسانی که مخالف این مجازات هستند دستشون را بالا ببرن.


    بعد از چند لحظه اعلام کرد هیچ مخالفی وجود نداره.


    باخودم گفتم یعنی بابا و مامان هم با این مجازات که من هنوز نمیدونستم چیه مخالف نیستند.مو به تنم سیخ شد.


    ممتنعین دستشون رو بلند کنن.........بعد از لحظه ای اعلام کرد هشت نفر ...........خب ظاهرا" تکلیف روشن است. اما برای اینکه جای هیچ شک وشبهه ای باقی نمونه کسانی که با این مجازات موافقند دستشون رو ببرن بالا.


    و اضافه کرد با اکثریت آرا تصویب شد.


    دایی نصرالله دوباره کلام رو به دست گرفت وگفت : خب با اجازه همه بخصوص نصرت خان وخواهرم و همه بزرگترها مراسم مجازات رو شروع میکنیم وبعد ادامه داد: بچه ها بیارین او اسباب مجازات رو


    همه شروع کردن به کف زدن وخوشحالی کردن.


    گیج شده بودم یعنی اینقدر خوشحال شده بودن از مجازات ما که اینجوری هلهله میکردندو بعد از دقایقی دایی دستور داد چشمان ما را باز کنند تا با چشمان باز مجازات در مورد ما اجرا بشه.


    چشمان مارو باز کردن .


    چند لحظه ای طول کشید تا چشمام به نور محیط عادت کنه.


    وقتی چشمام به محیط عادت کرد داشتم پس میافتادم. خدای من اینجا چه خبره ؟بلافاصله برگشتم که ببینم نازنین در چه وضعیه.


    اشک چشمام رو پر کرد نمیتونستم صحنه ای رو که میدیدم.باور کنم. همه دست میزدند ومیخندیدند.


    مادر در حالیکه روبروم واسه بود داشت آروم آروم گریه میکرد.


    دوباره برگشتم و نازنین رو نگاه کردم.


    یه لباس حریر سپید تنش بود و یه تاج با سنگهای در خشان روی سرش خیلی زیبا تر از گذشته مثل فرشته ها شده بود.


    دایی که دیگه اشک اونم در اومده بود گفت : ما همه فامیل به اتفاق آرا شما رو از این لحظه نامزد اعلام میکنیم. البته شرایطی هست که احمد ونازنین باید بپذیرند. وگرنه .....


    من ونازی در حالیکه بشدت گریه میکردیم همصدا گفتیم هرچه باشه میپذیریم


    مامان حلقه ای رو از توکیفش در آورد و به من داد و گفت اینو دست عروسم کن. چنان این جمله رو با لذت به زبون آوردکه نمیتونم وصفش کنم.


    زندایی هم یه حلقه به نازنین دادتا دست من کنه.صدای آهنگ مبارک باد فضای ویلا رو پر کرده بود. همه میزدند ومیرقصیدند ومن نا باورانه دست نازنین رو محکم تو دستم گرفته بودم.در همین زمان سرو کله داریوش پیداشد.در حالیکه مسخره بازی در میاورد و میخندید . ناگهان یه چک زد تو گوش من.


    جا خوردم . در حالیکه بازم داشت میخندید گفت: دیدم گیجی گفتم بزنم که ببینی خواب نیستی داداش.


    خنده ام گرفت.


    کیک بزرگ سه طبقه ای رو آوردند و من ونازنین اونو بریدیم نمی دونستم چی باید بگم و چیکار باید بکنم .به اشاره مامان من ونازنین رفتیم تا دست دایی رو ببوسیم که اون نگذاشت و صورت هر دوی ما رو بوسید وگفت انشالله خوشبخت باشید به طرف مامان نازنین وبعد بابا ومامان من رفتیم وهمون صحنه تکرار شد.


    بعد از نیم ساعت پیرمرد پیر زنها برای استراحت به ویلاها رفتند وفقط جونا موندن وبساط رقص راه افتاد من و نازنین هم که از بزرگترها خجالت میکشیدیم فرصت کردیم همدیگر رو بغل کنیم و ببوسیم.


    تا ساعت پنج صبح بچه ها هر آهنگی که گذاشتن ما باهاش تانگو رقصیدیم.اصلا" دلمون نمیخواست دیگه لحظه ای از هم جدا بشیم .


    ما دیگه نامزد بودیم تو آسمونا سیر می کردیم تو ابرا نمیدونم.من فرشته ام رو بغل کرده بودم اون منو و این مهمترین چیزی بود که توی اون لحظه برام مهم بود.

    شب دیر وقت خوابیدیم اونم توی یک اتاق.
    نزدیکهای ساعت یک ونیم بعد از ظهر بود که نسرین اومد مارو صدا کرد وگفت:
    بابا گفت بسته هرچی خوابیدین ، بلندشین بیاین نهار یخ کرد.
    من تو رختخواب نشستم و یک کمی چشمام رو مالیدم . یه نگاهی به بغل دستم کردم دیدم نازنین بغل دستم دراز کشیده تازه یاد ماجراهای دیشب افتادم. پس خواب ندیده بودم.
    یه جور گیجی هنوز اذیتم میکرد.اما دیگه باور کرده بودم منو نازنین دیشب رسما" نامزد شده بودیم .دیگه چیزی از خدا نمی خواستم.
    به نسرین گفتم تو برو من نازنین رو بیدار میکنم و با هم تا یک ربع دیگه میایم.
    نسرین در حالیکه از در ویلا خارج میشد گفت: خوب به مراد دلتون رسیدین ها.
    متکا رو برداشتم وبه شوخی به طرفش پرت کردم اما اون زودتر از در ویلا خارج شد و در رو بست.
    متکا به در خورد و همونجا افتاد پشت در.
    به طرف نازی برگشتم و درحالیکه موهاش رو نوازش میکردم.بوسه ای از گونه اش کردم و گفتم: نازنین من .....،عشق من ......،عمر من .......,زندگی من....., همسر من......, یعنی تو خوابی ؟
    از جا پرید وگفت نه عزیزم دلم میخواستم این قشنگ ترین حرفای دنیا رو از زبون تو محبوبم ....روحم....، عشقم ....زندگیم.......همسرم بشنوم. امروز بهترین روز عمرمنه.....دلم میخواد تا قیام قیامت بشینم همین جا وصدات رو بشنوم ......دلم میخواد تا دنیا دنیاست سرم رو روی زانوهات بذارم و تو با موهام بازی کنی.....
    میدونی یکسال ونیم منتظر چنین روزی بودم.
    و خودش رو توی بغلم انداخت و سرش رو چسبوند به قلب من.......بعد از لحظه ای سرش بلند کرد وگفت : احمد به من قول بده تا ابد مال من باشی فقط مال من.......
    گفتم بهت قول میدم .....قول میدم مرد ومردونه.......بغض دوباره گلوی جفتمون رو گرفته بود البته اینبار از شادی نه از غم وغصه.
    بعد از دقایقی باتوجه به فرمان رسیده دست وپامون رو جمع کردیم وپس از شستن دست وصورت به ویلای دایی نصرالله رفتیم. نهار رو کشیده بودند و داشتن سفره رو میچیندند.
    بابا از اون کله سفره دستی تکون داد وگفت: بیا که معلوم مادر زنت خیلی دوستت داره درست سر سفره رسیدین.
    با اینکه اصلا" خجالتی نبودم نمی دونم چرا یکم خجالت کشیدم سرم انداختم پایین وهیچی نگفتم فقط لبخندی زدم
    در همین حال مامان با یه سینی ماهی سفید سرخ شده از راه رسیدو گفت چیکار داری پسرم رو .
    حسودیت میشه خودت مادر زن نداری ؟
    بعد سینی ماهی رو داد دست من و گفت: مادر بره قد وبالای پسرم رو که دوماد شده......
    بیشتر خجالت کشیدم.
    بابا در جواب مامان با خنده گفت: ماکه انداختیم رفت . اما سوسکه رو دیوار راه میرفت مامانش میگفت قربون دست وپای بلوریت.
    در این لحظه اتفاقی افتاد که اصلا" فکرشو نمیکردم.
    یدفعه نازنین حرف بابا رو قطع کرد و گفت : باباجون اصلا" هم اینطور نیست نمیدونین چه جواهری رو از دستتون در آوردم.
    یه لحظه همه سکوت کردند و بلافاصله همه شروع کردند به دست زدن برای نازنین.
    باباهم که اصلا" انتظار این دفاع جانانه رو نداشت دستاشو برد بالا و بلند شد وبطرف نازنین رفت ودر حالیکه صورت نازنین رو میبوسید، گفت: شاه دوماد فعلا" که دور ، دور شماست
    مامانت کم بود یه میر غضب دیگه به طرفدارات اضافه شد .
    یه بابا هم دشت اولی به ما چسبوند که زبون بند مون کرد.
    همه زدند زیر خنده و با اعلام تسلیم شدن بابا ماجرا ختم بخیر شد.
    و مشغول اولین ناهار مشترک رسمی مون شدیم.
    نهار که تموم شد دیدیم از بیرون سرو صدای بچه ها بلنده و مارو صدا میکنن.
    بابا گفت: بلندشین برین پی کار خودتون . هم دندوناتون اومدن دنبالتون حالا نوبت اوناس که یه کمی سربسرتون بذارن.
    من ونازنین بلند شدیم وبا هم از در رفتیم بیرون.
    تا به ایوان ویلا رسیدیم.بچه ها شروع کردن سوت زدن و جیغ کشیدن و خلاصه سرو صدا راه انداختن .
    یه چیزی بهشون گفتم و اضافه کردم مگه شما آدم ندیدین.
    منوچهر گفت: قربان باید بفرمایین مگه شما تا حالا دوماد ندیدین.
    گفتم چه فرقی میکنه
    داریوش گفت : به........ فرق میکنه ..... خیلی هم فرق میکنه.......
    گفتم : مثلا" چه فرقی؟



    عشق ::: چهارشنبه 86/10/26::: ساعت 7:43 عصر
    نظرات دیگران: نظر

    <      1   2   3      >

    >> بازدیدهای وبلاگ <<
    بازدید امروز: 8
    بازدید دیروز: 3
    کل بازدید :14113

    >>اوقات شرعی <<

    >> درباره خودم <<
    عشق -
    عشق
    عشق یعنی خاطرات بی غبار دفتری از شعر و از عطر بهار عشق یعنی یک تمنا , یک نیاز زمزمه از عاشقی با سوز و ساز عشق یعنی چشم خیس مست او زیر باران دست تو در دست او

    >>آرشیو شده ها<<

    >>لوگوی وبلاگ من<<
    عشق -

    >>موسیقی وبلاگ<<

    >>اشتراک در خبرنامه<<
     

    >>طراح قالب<<