عشق -
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
برتری دانشمند بر غیر او، مانند برتری پیامبر بر امتش است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
عشق -
  • پست الکترونیک
  • شناسنامه
  •  RSS 
  • پارسی بلاگ
  • پارسی یار
  • در یاهو
  • و در رو باز کرد.............
    حال و حوصله بحث کردن رو نداشتم......سوار شدم......خستگیه یه راهپیمایی طولانی ، زمانی خودش رو نشون داد . که روی صندلی نرم و راحت پورشه نشستم..........
    بدون اینکه حرفی بزنه حرکت کرد.......من هم بدون اینکه سعی در گفتگویی کنم........به افکار عمیق خودم فرو رفتم...............خیلی دلم میخواست بدونم برای چی به فرانسه اومده...........میدونستم این ملاقات بخصوص درست بعد از رفتن نازنین مطلقا نمیتونه تصادفی باشه..........
    تصمیم گرفته بودم یکبار برای همیشه تکلیفم رو باهاش روشن کنم . از این موش و گربه بازی هم دیگه خسته شده بودم......اگر قرار میشد اینجا تمومش نکنم. هرگز نمیتونستم..............به هدفم دست پیدا کنم..............بیست دقیقه ای رانندگی کرده بود و تقریبا پاریس رو دور زده بود...............................
    گفتم : میشه بپرسم کجا داریم میریم...............
    جواب داد : الان دیگه میرسیم.............
    و دوباره سکوتی سنگین حاکم شد ...................... معلوم بود اونم توی افکار خودش غوطه ور بود......... ده دقیقه دیگه به رانندگی ادامه داد و بالا خره در مقابل یه رستوران کوچیک و دنج که در میون یه محوطه طبیعی بزرگ قرار گرفته بود‌ ، نگه داشت............
    نمیدونستم کجاییم.........اما هر جا بودیم داخل پاریس نبودیم............بعد ها فهمیدم که اونجا یکی از شهرکهای خش آب و هوا و عیان نشین اطراف پاریسه ................
    پیاده شدیم و به طرف رستوران رفتیم.................هیچکدوم اشتهایی نداشتیم ................ پس فقط دو تا قهوه سفارش دادیم.............باز تا زمانی که قهوه ها رو آوردند سکوت مطلق حاکم بین ما دوتا بود ..............
    گارسون قهوه ها رو آورد و دنبال کار خودش رفت.............در یک لحظه هردو به حرف اومدیم.............و بلافاصله بدون اینکه چیز مشخصی گفته شده باشیم هردو دوباره سکوت کردیم..........
    اما این سکوت .........زیاد طولانی نشد................من به حرف اومدم و گفتم : ببین ............من نمیدونم تو چی فکر میکنی ، که نمیخواهی دست از ......................
    خیلی آروم و مهربان حرفم رو قطع کرد و گفت : گوش کن احمد.........خواهش میکنم گوش کن.........
    حس عجیبی بهم دست داد ......جوری که نتونستم به حرفم ادامه بدم ................
    نگاهش رو به داخل فنجون قهوه دوخته بود و در حالیکه اشگ تو چشماش موج میزد . ادامه داد : من از تو معذرت میخوام........حق با تو ...........من اشتباه کردم.................
    باز غافلگیر شدم.......................این سحر بود که داشت این حرفا رو میزد............... هاج و واج داشتم نگاهش میکردم..............
    اون به حرفش ادامه داد و گفت : البته این به اون معنی نیست که من عاشق تو نیستم............هستم .........بخدا هستم.................
    دیوانه وار دوستت دارم...........
    اما متوجه شدم...........عشق پاک و معصوم نازنین ، اونقدر قوی هست که من نتونم حتی جای پای کوچیکی تو قلب تو پیدا کنم..............
    احمد.................... من الان این حرفا رو از سر عجز و نا توانی نمیزنم..............من آدم بدی هستم..........من بد بار اومدم................من عادت کردم هرچی رو میخوام بدست بیارم..................... و بدست هم میارم.................اما من دیگه نمیخوام تو رو از دست نازنین در بیارم...............تو حق اونی......... نه من...............من عاشق تو ام..........اما الان دیوانه وار نازنین رو هم دوست دارم...............اون واقعا یه فرشته است...............
    من نمیتونم این کار رو با اون بکنم...........من نمیتونم تو رو از اون بگیرم...........برای اون از دست دادن تو یعنی مرگ..................
    من امروز موقع خداحافظی شما تو فرودگاه بودم...............خیلی گریه کردم ...شاید به اندازه شما .................
    من اومده بودم سایه به سایه ات حرکت کنم و به دستت بیارم......اما الان تصمیم گرفتم فرانسه رو ترکنم.............
    میخوام از این جا برم و برای همیشه از زندگی تو خارج بشم.............میخوام پا روی قلبم بزارم و برای اولین بار از چیزی که میخوامش................. با همه وجودم میخوامش .......دست بکشم...................... به خاطر یه نفر دیگه..................به خاطر نازنین.................به خاطر نازنین............
    گلوم خشگ شده بود ، نمیدونستم چیکار باید بکنم و چی باید بگم..........من خودم رو آماده یه مشاجره شدید و در گیری جدی کرده بودم................ و حالا در مقابل کسی قرار گرفته بودم که تسلیم مطلق بود.............
    سکوت ده دقیقه ای حاکم مطلق بود بین ما............اما من بالاخره به حرف اومدم و گفتم : نمیدونم چی بگم........من توی زندگیم بیش از هرچیزی ......حتی زندگیم نازنین رو دوست دارم............و حاظرم به خاطر اون هر کاری بکنم...........من نمیتونم به هیچکس دیگه جر اون فکر بکنم....... تو ه.دت هم خوب اینو فهمیدی .....اما ما میتونینم دوستان خوبی برای هم باشیم ......همونجور که با سپیده و لیلا هستیم.............رفان تو از پاریس دلیلی نداره .........بمون و با من و نازنین دوست باش................
    نازنین خیلی تو رو دوست داره .............. اون همیشه از تو و مهربونی ذاتی که پشت این چهره به ظاهر مغرور و خشن تو پنهون شده حرف میزد................من همیشه به حرفهای اون در مورد تو میخندیدم..............اون همیشه به من میگفت ........... سحر یکی از بهترین دوستان من و تو هست و خواهد بود من مطمئنم............
    سحر در حالیکه قطرات اشگی رو که رو گونه هاش ریخته شده بود پاک میکرد .
    گفت : یعنی تو هنوزم حاضری منو بعنوان یه دوست...........یه دوست صمیمی ...............بپذیری.................
    گفتم : البته این خواست هردوی ما .....هم من و هم نازنین............
    پرسید : درست مثل سپیده و لیلا...........
    گفتم : درست مثل اونها..................

    روز ها یکی بعد از دیگری میومدن و میرفتن...........من و نازنین دل خوش به گذشت زمان و رسیدن موعد با هم بودن ، شدیدا تلاش میکردیم تا به موفقیت های مورد نظرمون دست پیدا کنیم.............
    تنها مرحم دل عاشق ما گفتگوهای تلفنی هر شب بود و اومدن اون به پاریس در تعطیلاتی مثل عید و تابستان ..........
    من تصمیم گرفته بودم تا اونجا که ممکنه ، به ایران سفر نکنم ................،‌تا بتونم بیشتر به درسام بپردازم............
    بالاخره نوروز سال پنجاه و هفت از راه رسید و اینبار با اصرار مامان قرار شد من به تهران بیایم ..............یکسال و نیم بود که من رفته بودم و این اولین بار بود که به ایران بر میگشتم..............
    مطابق معمول دید و بازدیدها ، گرم و صمیمی ، مثل گذشته به راه بود............ بخصوص که من هم مدتی نبودم ...................بیشتر وقتمون توی این مدت ، به مهمونی بازی گذشت............ نازنین تو امتحانات معرفی نمرات خوبی کسب کرده بود و همه مطمئن بودن که اون ، با معدل خیلی خوب قبول خواهد شد...........
    نازنین من..... علاوه بر دروسش ، زبان فرانسه رو هم در یکی از موسسات زبان به خوبی یاد گرفته بود و در طول مدتی که من در ایران بودم مرتب با من به زبان فرانسه حرف میزد ..... خودش رو کاملا آماده کرده بود که تا پایان خرداد ماه و پس از اتمام امتحانات نهایی به فرانسه بیاد و در کنار همه زندگی سعادتمند خودمون رو شروع کنیم.................
    همه چیز بر وفق مراد بود ...................
    آخرین شبی که من در ایران بودم . وقتی از مهمونی به خونه دایی اینا برگشتیم..........به اتاقمون که خاطرات زیادی ازش داشتیم ، رفتیم و پس از حمام به رختخواب رفتیم تا بخوابیم.............
    نازنین من رو در آغوش کشید . گفت : عزیز دلم ،.......... همسرم.............
    گفتم : چیه نازنین من ..............
    خنده ای کرد و گفت : میخوام امشب .................. و لباشو روی لبام گذاشت و من رو بوسید.................و من هم اورا میبوسیدم................در هم پیچیده شده بودیم و بعد از دوسال که با هم ازدواج کرده بودیم بالاخره اونشب زن و شوهر شدیم..................
    ما دیگه کاملا در هم گره خورده بودیم..................
    صبح که از خواب بیدار شدم . دیدم همچنان نازنین تو بغل من و تو خواب شیرینی غرقه ............
    آروم شروع کردم با موهای مشکی و بلندش بازی کردن..............
    چشماش رو لحظه ای باز کرد و نگاهی به من انداخت و دوباره خودش رو تو بغلم جابجا کرد و محکم به من چسبوند..............
    نیم ساعتی در همین حالت بدون اینکه حرفی با هم بزنیم قرار داشتیم.
    بالاخره صدای زن دایی که مارو صدا میزد ، ناچارمون کرد از هم
    جدا شیم . از تو رختخواب بلند شدیم من برای استحمام به حمام رفتم و نازنین پایین رفت تا ببین زندایی چیکار داره .
    من دوش آبگرمی گرفتم و بعد از پوشیدن لباس خودم رو به پایین رسوندم ...............
    میز صبحانه آماده بود .
    نازنین گفت : عزیزم تو صبحونتو بخور تا من برم یه دوش بگیرم و بیام...........
    گفتم : نه عزیزم صبر میکنم تا بیایی............
    هرچه اصرار کرد قبول نکردم. واونقدر صبر کردم تا اون در حالیکه خودش رو تو حوله پیچیده بود اومد و سر میز کنارم نشست...........
    بعد از صبحانه برای دیدن سپیده و لیلا به خونه لیلا رفتیم............ و تا ساعت دونیم اونجا بودیم و نهار رو با هم خوردیم بعد همه دسته جمعی به خونه ما رفتیم ....دایی اینا و خاله ها همه خونه ما جمع
    بودن و منتظر رسیدن ما ................ زمان زیادی نداشتم باید آماده میشدم و به فرودگاه میرفتم.............
    یک ساعتی طول کشید تا مامان چمدونهای منو که پر از چیزهایی که خودش تهیه کرده بود ، بست.............
    بالاخره وقت رفتن رسیده بود..........و باز چهره غمگین نازنین در حالیکه سعی میکرد خودش رو کنترل کنه . من رو منقلب کرد .
    بغلش کردم و گفتم عزیزم ..............عشق من ................فقط دو ماه و نیم دیگه...........فقط دوماه و نیم..............
    ماشین ها پر و پیمون به طرف فرودگاه را افتاد ............
    توی فرودگاه . درست زمانی که باید میرفتم ...............نازنین ناگهان شدیدا زد زیر گریه................ و با حالتی که تا حالا سابقه نداشت شروع به اشگ ریختن کرد...............بیشتر از هرچیز دیگری تعجب کرده بودم ...............اون نه تنها تو این مدت دوری من رو خیلی محکم و استوار تحمل کرده بود ، بلکه من رو هم به اینکار واداشته بود...........
    پس حالا برای چی اینقدر بیتابی میکرد.......................
    به گوشه ای خلوت بردمدش و در حالیکه گونه هاش رو میبوسیدم.......... گفتم عزیزم دیگه تموم شد..... چیزی نمونده تا چشم به هم بزنیم اینم گذشته..............
    در حالیکه بشدت گریه میکرد .............. گفت : احمد میترسم......نمیدونم چرا ........و از چی ؟............ اما میترسم..........
    باز دلداریش دادم و گفتم : محکم باش .............. اون کمی آرام شد . با هم به طرف مامان اینا رفتم و نازنین رو به مامان سپردم
    مامان اونو تو بغل گرفت و به خودش چسبوند..............
    من در حلیکه بشدت دلم گرفته بود ، پس از خداحافظی با همه ، به طرف جایگاه خروجی رفتم ...................
    جرات نمیکردم پشت سرم رو نگاه کنم....................نمی تونستم اندوه بزرگی رو که تو چهره نازنین وجود داشت تحمل کنم...............
    سوار هواپیما شدم و در حالیکه آخرین نگاه های نازنین رو حتی از پشت دیواره های فلزی هواپیما که منو بدرقه میکرد حس میکردم ...... در دل آسمون آبی بهار هزارو سیصدو پنجاه و هفت .......خودم رو به دست سرنوشت سپردم ............

    زنگ تلفن رشته افکارم رو پاره کرد ...............صدایی از اونطرف خط گفت : سلام بابا احمد................
    نازنین بود .............. گفتم : سلام عزیزدلم..............خوبی ؟ ............چی میگی؟............
    گفت : سلام همسرم ...........
    سلام عزیزم.............سلام بابا احمد..........
    گفتم : چی داری میگی بابا احمد کیه ؟.........
    آروم و مغرور گفت : تویی.......... عزیزم................
    پرسیدم : من؟..............
    پاسخ داد : آره تو...............بعد با لحنی سرشار از شور و هیجان گفت : احمد تو بزودی بابا میشی...............
    یه لحظه مثل آدمای منگ شروع کردم با خودم حرف زدن......من دارم بابا میشم............من دارم بابا میشم...............من دارم بابا میشم..........
    یه مرتبه داد کشیدم ..........من دارم بابا میشم................من دارم بابا میشم.....................نازنین ................نازنین من ........ یعنی ؟ ........... یعنی من ؟ ...........
    نازنین از اونطرف خط گفت : آره عزیزم............من امروز آزمایشگاه بودم و دکتر گفت تا هفت ماه دیگه ما صاحب یه کوچولوی ناز نازی میشیم.......................
    نمیدونستم چی بگم زبونم بند اومده بود......................نازنین ادامه داد ................. ما تا ده روز دیگه هردومون میایم .............. تا برای همیشه کنار تو باشیم.................. و بعد پرسید : خوشحال نیستی...............در حالیکه در پوست خودم نمی گنجیدم گفتم : این بهترین روز زندگی من و بهترین خبری بود که میتونستم بشنوم ...............
    گفت : ناراحت نشدی؟.....................
    گفتم : چرا باید ناراحت بشم....................
    گفت : با خودم فکر کردم ممکنه دست پات رو ببندیم..............
    گفتم : نه عزیزم................این یه خبر فوق العاده بود..................
    راستی امتحانات چی شد ؟..........
    گفت : امروز آخریش رو دادم .............. بابا برای روز دوم تیر ماه بلیط گرفته.............. و من دارم کارام رو میکنم که هرچه زودتر خودمو به تو برسونم....................دلم برات یه ذره شده.....................
    گفتم : منم همینطور....................
    گفت : راستی ما فردا میخوایم بریم شمال ........واسه این بهت زنگ زدم که دلت شور نزنه.................
    وضع خطوط تو شمال خوب نبود و امکان برقراری ارتباط با خارج از کشور بسیار سخت ........................ واسه همین وقتی نازنین به شمال میرفت ، تا زمانی که اونجا بود ارتباطمون قطع میشد.............
    گفتم : حالا چند روزه میرین ؟
    گفت سه چهار روزه...............جات خیلی خالیه.............. همه هستن ............همهّ ........ همه.............
    گفتم دوستان به جای ما .................
    گفتم : با کیا میایی اینجا ؟
    خنده ای کرد و گفت : همه خانواده من و تو............ضمناُ سپیده و لیلا و داریوش هم میان..................سعید هم گفته ممکن بیاد .......الان مشغول بازی تو یه فیلمه .........اگه تموم بشه اونم میاد................
    خندیدم و گفتم : پس لشگر کشی دارین ؟..............
    غش غش خندید و گفت: نه عزیز دلم.................عروس کشونه ......................
    جواب دادم : البته ........البته...................
    بعد از کمی خنده و شوخی گفت : این همه آدم رو کجا میخوای جا بدی ؟
    گفتم خودمون که تو خونه جا میشیم ..............سپیده و لیلا و داریوش سعید رو هم ..............اگه البته اومد میفرستیم خونه سحر ..............
    بعد از تلفن تو با هاش تماس میگیرم و خبرش میکنم..................
    نازنین پرسید : مزاحمش نیستیم ..........................
    گفتم : نه عزیزم ........................دندش نرم میخواست با ما رفیق نشه....................
    روابط ما بعد از او باری که باهم حرف زده بودیم صمیمانه و گرم ...................و البته منطقی شده بود.......................جالب بود سحر از اون تاریخ کاملا عوض شده بود .............به هیچ عنوان ، هیچ شباهتی به اون دختر مغرور ، خودخواه و از خود راضی قبلی نداشت....................
    بهر صورت بعد از کلی راز و نیاز عاشقانه و حرف زدن از این در و ... اون در.................خدا حافظی کردیم و قرار شد وقتی نازنین از شمال برگشت دوباره همه چیز رو با هم هماهنگ کنیم...................
    من بلا فاصله با سحر تماس گرفتم و کل ماجرا را براش شرح دادم .........
    گفت خونه من در بست در اختیار شماست......................حتی اگه لازم باشه............. و برای اینکه بچه ها راحت باشن من میتونم به خونه آن شری برم................آن شری دوست مشترک فرانسوی ما بود . که در حقیقت همشاگردی من بود و از طریق من با سحر هم دوستی محکمی برقرار کرده بود ...................
    گفتم : نه لازم نیست .................خونه تو که بزرگه ..................
    گفت : نه از اون جهت مشکلی نیست.....................من برای راحتی بچه ها گفتم.....................
    پاسخ دادم : نه بچه ها هم راحتن.......................فقط باید یه قرار بزاریم یه روز بریم یه ذره خرید کنیم ...................که میان خونه خالی نباشه............
    گفت : حتما................. هر موقع خواستی بگو برنامه ریزی میکنیم............
    بعد در حالیکه دل تو دلم نبود....................بهش گفتم : ببین یه خبری میخوام بهت بدم که هنوز جز من و نازنین هیشکی از اون با خبر نیست..................
    گفت : خب بگو ..................
    بعد از کمی منومن گفتم : من دارم بابا میشم.......................
    جیغ بلندی از خوشحالی کشید و گفت : نه........................ تو رو خدا راست میگی ؟
    گفتم :: اره اله سحر..................چیه تو هم که مثل سپیده اینا لای در موندی
    گفت : جان من ....تو رو خدا؟..................
    پاسخ دادم : آره الان نازنین بهم خبر داد...................
    گفت : نازنین کجاست الان.....................
    جواب دادم : خب معلومه خونه ....................
    با عجله گفت : خداحافظ.................
    پرسیدم : چی شد؟........................
    گفت : میخوام بهش زنگ بزنم و اولین کسی باشم که بهش تبریک بگم........................ خداحافظ ..........................
    تلفن رو قطع کرد .........................
    گفتم : آدم نمیتونه سر از کار شما زن ها در بیاره.................صدای بوق ممتد تلفن که نشانه پایان مکالمه بو منو وادار کرد گوشی رو رو زمین بذارم.
    تو آسمونا بودم........................فقط ده روزه دیگه..................فقط ده روز................

    بیش از یک هفته بود که از نازنین خبر نداشتم............ زنگ میزدم هیشکی جواب نمیداد..............با خودم گفتم : خیلی باید خوش گذشته باشه ......... که بر نگشتن.............
    از همون صبح که از خواب بلند شدم حالم خوب نبود .............اما باید به دانشکده میرفتم..................
    باید کار هام رو سرو سامون میدادم .....چون وقتی نازنین میومد تا بیست ، بیست و پنج روز باید در خدمت فرشته مهربونم
    می بودم ...........
    نزدیک ظهر سری زدم به خونه سحر............... نبود ............... همسایه ش گفت ظاهرا از ایران مهمون داره رفته فرودگاه دنبالشون...............نمیدونم چرا ......................... کمی جا خوردم.............. اما به روی خودم نیاوردم ............
    برای خرید به چند فروشگاه سر زدم ...هر چند با سحر رفته بودیم خرید و همه چیز تهیه کرده بودیم............اما چون تعداد کسایی که میومدن زیاد بود ترجیح دادم چیزهای بیشتری تهیه کنم...............از مواد خوراکی گرفته ......تا وسایل خواب................
    بالاخره ساعت چهارو نیم بعد از ظهر بود که به خونه
    بر گشتم...................حس بدی داشتم.....................اصلا حالم خوب نبود ............... دلشورهً بدی تمام وجودم رو تسخیر کرده بود ، تصمیم گرفتم برم حموم و یه دوش بگیرم .................
    همین کار رو هم کردم......................یک ساعتی زیر دوش آب سرد واسادم ..........
    حدود شیش بود که لباس پوشیدم تا برم بیرون .................داشتم کفشم رو میپوشیدم که زنگ در بصدا در اومد......................به طرف در رفتم و در رو باز کردم.......................سحر پشت در بود .....................هراس ورم داشت...............صورتش مثل گچ سفید شده بود........................................با ترس پرسیدم : چی
    شده ؟ ..................... نگاهی به پشت در ، محلی که من قادر به دیدنش نبودم کرد..........................بی اختیار خودم رو تا کمر بیرون کشیدم ......................با تعجب سپیده و داریوش رو دیدم ......................اونها هم وضعی بهتر از سحر نداشتن .................. با التماس گفتم چی شده ......................
    اشگ تو چشم ، هر سه تاشون حلقه زده بود ..................خودم رو عقب کشیدم و به در تکیه دادم ....................داریوش به طرف اومد و دستم رو گرفت سحر و سپیده هم داخل شدن و دست دیگم رو گرفتن ...................گفتم : تو رو خدا یکی به من بگه چی شده ...................سحر و سپیده زدن زیر گریه.................یقه داریوش رو گرفتم و با فریاد گفتم : میگین چی شده یا نه ؟................هیچ وقت داریوش رو اینجور منقلب ندیده بودم...............
    دوباره سرش داد کشیدم و گفتم : نمی خوای حرف
    بزنی ؟.................
    اونم به گریه افتاد........................همینجور که گریه میکرد آروم دست من رو از یقه اش جدا کرد و تو دستاش گرفت و گفت : ............
    نا......ز............نین......................
    مثله منگا نیگاهش کردمو با التماس و بغض گفتم : نازنین چی؟..............
    در حالیکه اشگ مثل سیل از گونه هاش جاری شده بود گفت : نازنین مرد...................
    دیگه چیزی نفهمیدم ..........................


    پایان



    نازنین در روز بیست و ششم خرداد هزارو سیصدوپنجاه و هفت در یک نصادف رانندگی در جاده هراز جان به جان آفرین تسلیم کرد.در این سانحه هیچیک از سرنشینان دیگر ماشین حتی خراشی کوچک هم بر نداشتن و تنها نازنین بر اثر برخورد سر به شیشه جلوی ماشین دچار ضربه مغزی گردید و بیدرنگ جان سپرد....................سه روز بعد از این حادثه در روز بیست و نهم خرداد ماه ، احمد بلافاصله پس از شنیدن این خبر دچار حمله قلبی گردید و بمدت بیست و هفت روز در بخش
    آی سی یو بیمارستانی در پاریس بستری گردید اما تلاش کادر پزشکی بی نتیحه ماند و احمد تهرانی در روز بیست و پنج تیر ماه یکهزار سیصد و پنجاه و هفت به نازنین پیوست...............

    روحشان شاد

     

     



    عشق ::: چهارشنبه 86/10/26::: ساعت 7:57 عصر

    سالن طبقه دوم ساختمون بزرگی بود که زیرش سالن کشتی ، وزنه برداری و پینگ پنگ بود. مدرسه ما خیلی بزرگ بود به گونه ای که به شوخی به اون دانشگاه میگفتند . ما برای رسیدن به سالن باید از کنار محوطه ورزشی مدرسه که شامل سه زمین استاندارد والیبال سه زمین استاندارد بسکتبال و هشت نیمه زمین بسکتبال بود عبور میکردیم. خیلی دقیق همه چیز رو از زیر نگاه میگذروندم . این آخرین باری بود که بعنوان دانش آموز در دبیرستان حاضر میشدم . مدرسه ای که شیش سال از عمرم رو پشت میز و نیمکت های اون گذرونده بودم. .
    به سالن رسیدیم از پله ها بالارفتیم تا به سالن اجتماعات برسیم . وقتی مقابل در رسیدم دیدم سالن پر از بچه ها ست . چه خبر بود . برای اولین بار بود که جو سالن من رو گرفته بود . من بار ها و بارها توی اون برنامه اجرا کرده بودم . نه فقط در حضور بچه ها بلکه در
    برنامه هایی با حضور مسئولین و خانواده ها ........... هیچوقت اینطور جو سالن من رو نگرفته بود.
    نمیدونستم چه مرگم شده . با اشاره آقای مدیر دنبال اونها تا صندلیهای ردیف جلوی سالن رفتم و این در حالی بود که بچه ها بشدت دست میزدند . همه با چشم و ابرو با من سلام علیک میکردن و چیزی میگفتن که من متوجه نمیشدم........با خودم میگفتم اینا چی میگن.....من چقدر خنگ شدم چرا منظور اینا رو متوجه نمیشم........
    به ردیف جلو نه رسیدیدم سر جام میخکوب شدم نازنین ،سپیده ، بابا ، مامان ، دایی جان ، زندایی و داریوش همه اونجا بودن . درست ردیف دوم صندلی ها .
    وقتی ما رسیدیم همه به احترام آقای مدیر و مسئولین استان و منطقه از جاشون بلند شده بودند. در این میان بابا یه چشمک یواشکی به من زد ، در حالیکه اشگی که تو چشماش جمع شده بود ، خود نمایی میکرد.
    همه نشستند . در این جور مواقع این من بودم که پشت تریبون قرار میگرفتم و ضمن خوش آمد گویی علت برگزاری مراسم رو اعلام میکردم
    اما اینبار به دلیلی که من از اون بیخبر بودم پازوکی دوستم که گاهی به من در اجرای برنامه ها کمک میکرد پشت میکروفون رفت و از حضور همه در این مراسم تشکر کرد و از آقای مدیر در خواست کرد که پشت تریبون بره . آقای مدیر در میان کف زدنهای شدید حضار پشت تریبون قرار گرفت . پس از سلام از حضور مدیرکل آموزش و پرورش استان تهران و رییس ناحیه پنج که دبیرستان ما یکی از مدارس اون ناحیه محسوب میشد . شروع کرد به دادن گزارش در مورد تلاشهای کادر متخصص دلسوز و زحمت کش دبیرستان و فعالیتهایی که درطی سال گذشته تحصیلی در اون صورت گرفته و موفقیتهایی که نصیب
    دانش اموزان و مدرسه گردیده بود .
    الحق که زحمت زیادی کشیده بود . من واقعا افتخار میکردم که شیش سال بعنوان دانش آموز زیر سایه چنین مردی درس خونده و رشد کرده بودم.
    مردی که اندامی درشت و ظاهری خشن داشت . اما دلی سرشار از عاطفه و محبت و جوانمردی.
    داشتم به شخصیت ارزنده آقای دیو سالار فکر میکرم که متوجه شدم داره من رو صدا میکنه......یه لحظه به خودم اومدم آقای مدیر گفت . من از احمد میخوام که به روی سن بیاد..........
    داریوش که درست پشت من روی صندلی نشسته بود یه سیخونک به من زد که بلند شو ......
    من از جام بلند شدم و در میان تشویق شدید حضار که لحظه ای قطع نمیشد به طرف سن رفتم. و پس از بالا رفتن از پله ها به خودم رو به کنار آقای مدیر رسوندم جمعیت همچنان دست میزد . بی اختیار و بون اینکه بدونم چه خبر اشگ تو چشمام حلقه زده بود. بالاخره بااشاره دست آقای مدیر دست زدن قطع شد.
    آقای مدیر دوباره شروع کرد به حرف زدن و گفت: ما امروز اینجا جمع شدیم تا از دانش آموزی تقدیر بکنیم که در طول شش سال گذشته همواره باعث افتخار و سربلندی این دبیرستان بوده و در حالیکه با دست به من اشاره میکرد گفت : احمد تهرانی...............باز همه شروع به کف زدن کردن ....من پاک شوکه شده بودم عرق تمام جونم رو گرفته بود صدایی نمی شنیدم ، بعد از لحظاتی که نفهمیدم چقدر بود به خودم که اومدم دیدم مسئولین منطقه دارن از پله های سن بالا میان......... وقتی کنار ما رسیدن دوباره با من دست دادن و در همین حال آقای دیو سالار با صدایی که بغض رو میشد توش تشخیص داد اعلام کرد . من خوشبختم اعلام بکنم. آقای احمد تهرانی با کسب معدل نوزده و نود و سه ، رتبه اول امتحانات نهاییی استان تهران رو به خودش اختصاص داده .
    دیگه صدای سوت و دست بچه ها اجازه شنیدن هیچ صدایی رو به هیچکس نمیداد.
    این حرف آقای مدیر بدین معنی بود که دبیرستان ما مقام اول رو در امتحانات نهایی استان کسب کرده بود و من بانی این افتخار برای دبیرستانی بودم که داشتم ترکش میکردم .
    بعد از دقایقی مراسم با سخنرانی مدیر کل استان و منطقه ادامه پیدا کرد و در پایان لوح یادبود و تقدیر نامه استان ناحیه و دبیرستان به همراه گواهی اولیه قبولی در امتحانات نهایی و هدایایی به من تحویل شد و من ماندم و موج عظیم بچه ها که به سمت من میومدن تا من رو رودست بلند کنند و به حیاط مدرسه ببرند .
    یک سنت قدیمی تو مدرسه ما وجود داشت و اون این بود که کسانی که افتخاراتی رو برای مدرسه کسب مبکردند باید توی حوض بزرگ ، آبی رنگی که جلوی در ورودی دبیرستان بود انداخته میشد. من زمانی متوجه شدم که بچه ها میخوان چیکار کنن که دیگه دیر شده بود و من وسط حوض داشتم دست وپا میزدم و بجه ها مشغول دست زدن و پایکوبی بودن.
    شیرینی هایی که توسط مدرسه تهیه شده بود دست به دست میچرخید.
    من از دور نازنین رو دیدیم که داره من رو نگاه میکنه و تند تند اشگهایی که نم نم از گوشه چشمش سرازیره پاک میکنه .

    برای انجام کار های استخدام مدرکم رو به قسمت نار گزینی دادم . اونها قبلا همه چیز رو آماده کرده بودند.به همین دلیل خیلی زود ابلاغ من به عنوان تهیه کننده رادیو بهم داده شد. اما در مورد حضور در دانشکده گفتند ، دستورالعمل جدیدی اومده که باید تا یک هفته صبر کنم.
    راستش یکم دمق شدم.............داشتم فکر میکردم نکنه به قولشون عمل نکن و من رو به عنوان سهمیه سازمانی وارد دانشکده نکن.
    بهر صورت چاره ای نبود باید صبر میکردم .............
    مدتی از این ماجرا گذشته بود . منم که حالا بعنوان تهیه کننده در رایو مشغول به کار شده بودم . بطور مرتب در اداره حاضر و کارهایی که بعهده ام گذاشته میشد انجام میدادم. هرچند قبلا هم همینطور بود اما حالا رسمی تر شده بود.
    یه روز بچه های کار گزینی خبر دادند که یه حکم برام اومده و باید برم کارگزینی و ضمن دادن رسید اونو تحویل بگیرم .
    به کار گزینی رفتم و بعد از امضای دو تا دفتر نامه ای رو به من تحویل دادند. با کنجکاوی در پاکت رو باز کردم.نامه از طرف رییس دفتر مهندس قطبی رییس سازمان رادیو تلویزیون مای ایران بود.
    تو نامه نوشته شده بود.
    جناب آقای احمد تهرانی با توجه به فرمان اعلیحضرت همایون شاهنشاه آریا مهر مبنی بر شناسایی جوانان مستعد ایران و اعزام آنان به کشور های صاحب دانش روز بمنظور بالا بردن سطح علمی و دانش فنی کشور و توسعه و پیشرفت این سرزمین کهن که مهد تمدنهای بزرگ بوده است . و با توجه به نیاز های سازمان بدینوسیله به شما ابلاغ میگردد که از تاریخ اول مهر ماه دو هزار و پانصد و سی و پنج شاهنشاهی بعنوان دانشجوی بورسیه دولت شاهنشاهی ایران در دانشکده هنر های دراماتیک پاریس آغاز به تحصیل خواهید نمود بدیهی است کلیه امکانات مورد نیاز شما از طریق دفتر سازمان در پاریس تدارک دیده شده است.

    رئیس دفتر ریاست سازمان رادیو تلویزیون ملی
    هیجدهم تیر ماه دو هزار و پانصد و سی و پنج شاهنشاهی

    باورم نمی شد................سرم گیج افتاد ..............چند لحظه به دیوار تکیه دادم و واسادم.......................یعنی چی..................در یک لحظه هزاران مسئله از ذهنم مثل برق و باد گذشت..........قاعدتا باید خوشحال میشدم.................اما.....................
    نامه رو تو جیبم گذاشتم و به محل کارم برگشتم.............بچه ها دوره ام کردند که ببینند چه خبر بوده .................. ظاهر نشون میداد خبر خوبی ندارم .........................بچه ها مرتب سوال میکردند چی شد.......جریان نامه چی بود.....................بالاخره نامه رو در آوردم و دادم دستشون.....................بعد از خوندن نامه هورایی کشیدن و من رو در بغل گرفتن و شروع کردن من رو بوسیدن و تبریک گفتن........من لبخندی بر لب داشتم .......اما تو دلم آشوب بود ............
    داشتم این به اون معنی ست که من باید از نازنینم دور بشم ........من هرگز چنین چیزی نمیخواستم و به هیچ عنوان و به هیچ قیمت حاضر به چنین کاری نمی شدم.............
    هیچکس از درون من و غوغایی که به پا بود خبر نداشت این ایده ال ترین خبری بود که میشد در سازمان به کسی خبر داد. و یه دلیل خوب برای هیجانزده شدن ....اما من بشدت دلم گرفته بود...........
    خبر به سعت تو اداره پیده بود هر جا که پام میرسید بچه ها دوره ام میکردند و تبریک میگفتند..............
    در طول زمان باقیمونده تا پایان وقت اداری با خودم فکر میکردم این خبر رو چه جوری به نازنین بدم.................نمی دونستم عکس العمل اون چیه؟................
    هنگامی که از در سازمان زدم بیرون تصمیم خودمو گرفته بودم ..........من این بورس رو قبول نمی کردم حتی اگه به قیمت عدم حضورم در دانشکده سازمان تموم میشد..........حتی اخراج از سازمان........
    من تحت هیچ شرایطی حاظر به دور شدن از نازنین نبودم........اصلا احساس خوبی نسبت به این دوری و جدایی نداشتم........... با گرفتن این تصمیم پا رو روی پدال گاز ماشین گذاشتم و به طرف خونه دایی اینا حرکت کردم..............

    حسابی فکرم رو مشغول کرده بود . در حالت طبیعی و عادی این یه موقعیت فوق العاده بود . اما در وضعیتی که من داشتم .......نه ....نه ......اصلا . من نمیتونستم دل از نازنین بکنم و به فرانسه برم . تو دلم غوغایی به پا بود و این رو میشد از چهره ام خوند .
    به خونه دایی اینا رسیدم.....
    نازنین که صدای ماشین رو شنیده بود....فوری درو باز کرد و اومد بیرون .
    داشتم از ماشین پیاده میشدم که خودش رو به من رسوند و گفت : سلام عزیز دلم........دست من رو گرفت تو دستاش و ادامه داد : خسته نباشی...............و بدنبال اون خنده ای ناز و شیرین ............. و باز گفت : چه لذتی داره آدم هروز بیاد به استقبال مردش که خسته از سر کار بر میگرده........ بعد یه ماچ سریع از لپم کرد............
    دستش رو تو دستم آروم فشردم و اونا بالا آوردم و بوسیدم...........
    تازه متوجه اندوهی که توی دل من نشسته بود شد..........سراسیمه گفت : چی شده عزیزم؟...............
    گفتم : چیز مهمی نیست............
    لحظه ای تو چشمای من نگاه کرد و گفت : اما چشمات یه چیز دیگه میگه ..............
    گفتم : نه ...........خیلی مهم نیست ...........
    پرسید : مربوط به کارتّّه
    جواب دادم : اره عزیزم.............. حالا بریم تو برات تعریف میکنم............
    گفت : باشه ........ در ماشین رو بستم وخر حالیکه نازن???? دست من رو ل
    X?قم تو حزتش گرفت ب??X? با نم داخل خونن شدیم.........
    تو خونه إون به طرف اشپزخونه رفت و من هم برای پوشیدن یه لباس راحت و آبی به سر و صورت زدن به اتاقمون رفتم...........وقتی
    بر گشتم ......میز نهار چیده شده بود ................ بدون اینکه سوالی بکنه برای هردومون توی یه بشقاب غذا کشیدو کنار دست من نشست ...............و من رو دعوت به خوردن کرد........اون بعد از اینکه متوجه شد من درست غذا نمی خورم با دست چونه من رو گرفت و صورت من رو به طرف خودش بر گردوند گفت : احمد................هر چی باشه مهم نیست................. غذا تو بخور ................به خاطر من ......................بعد از ناهار باهم در موردش حرف میزنیم و حلش میکنیم....................من مطمئن هستم ما دوتا با هم ......بزرگترین مشکلات رو هم از سر راه بر میداریم............بعد قاشقش رو پر کرد و جلوی دهن من گرفت ..........و با چشماش ازم خواست بخورم .........دهنم رو باز کردم و اون غذا رو دهن من گذاشت......... و قاشق بعدی...............برق چشمای قشنگ و مصممش یه لحظه همه ناراحتی هارو از دلم پاک کرد.....
    با خودم گفتم : حق با نازنین.............. ما راه حلی براش پیدا میکنیم. لبخندی زدم و متعاقب اون بوسه ای به دستای نازنین ..............صدای قهقهه شاد و معصومانه نازنین فضای خونه رو پر کرد.........و من سر مست از داشتن فرشته ای مثل اون..... کنارم فکر و خیال رو از ذهنم دور کردم......
    ناهار رو خوردیم و بعد از جمع جور کردن بساط ناهار به اتاق خودمون رفتیم . روی تخت خواب دراز کشیدیم و نازنین در حالیکه سرش رو روی سینم گذاشته بود گفت : خب همسر عزیزم حالا بگو چی شده......
    سیر تا پیاز ماجرا رو براش تعریف کردم کمی غصه دار شد .......... اما گفت : من فکر میکنم ما باید برای تصمیم گیری از دیگران هم کمک و مشورت بگیریم.........درست این زندگی ماست . اما بزرگتر ها ، هم تجربه بیشتری از ما دارند و هم خیر و صلاح ما رو میخوان..........
    من گفتم اما نازنین من ...........من تصمیم خودم رو گرفتم .....من تو رو تنها نمیذارم و برم..............
    نازنین با بوسه ای گرم حرف من رو قطع کرد..............و نذاشت ادامه بدم............بعد از دقایقی سرش رو دم گوشم برد و گفت : تو میدونی من برای بدست آوردنت چقدر خون دل خوردم.............. پس مطمئن باش به این راحتی از دستت نمیدم.........اما ما باید عاقلانه و منطقی تصمیم بگیریم ........اجازه بده من بابا اینا رو خبر کنم و با اونها هم مشورت بکنیم بعد خودمون تصمیم میگیریم و دوباره لبهای گرم و شیرنش رو روی لبهام گذاشت ............و من رو در فضایی لایتناهی که مملو از حس زیبای عشق بود غرق کرد.............چشمام رو بسته بودم و توی اون حس شنا میکردم بی وزن ....بی وزن ..................
    کم کم خواب به من مسلط شد و دیگه چیزی نفهمیدم...........
    با جیغ و داد لیلا و سپیده که پشت در اتاق اومده بودن از خواب بیدار شدم........نازنین کنارم نبود .
    در همین لحظه صدای نازنین هم به صدای اون دو تا اضافه شد که میگفت : تو رو خدا اذیتش نکنین الان من خودم صداش میکنم.......بلند شدم و خودم رو به پشت در رسوندمو درو باز کردم .
    در رو هول دادن و اومدن تو
    با خنده گفتم : باز شما دوتا بچه گربه لای در کیر کردین ونگ .....وونگتون رفته هوا ؟................
    در یه لحظه سپیده و لیلا یه نیگاهی به هم کردن و ناگهان هر کدوم یکی از گوشهای منو رو گرفتن و گفتن : باز تو ویز ویز کردی مگس بیباک........... و شروع کردن به پیچوندن گوشام.........نازنین در حالیکه از خنده ریسه رفته بود گفت: تورو خدا.....به خاطر من.....اشتباه کرد........سپیده گفت : نازنین جونم.....ما خیلی دوستت داریم اما این خیلی روش زیاد شده .....ما باید یه گوشمالی حسابی بهش بدیم .....وباز یه دور دیگه گوش من رو پیچوندن..............
    لیلا گفت : باید حسابی از ما معذرت خواهی کنه تا شاید بخشیدیمش.
    نازنین گفت : آبجی لیلا من معذرت میخوام...........
    سپیده گفت : نه عزیزم خود ش باید اینکار رو بکنه...........در همین حال غش غش میخندیدین .......
    نازنین گفت : عزیزم ظاهرا ایندفعه منم کاری برات بکنم.........باید معذرت خواهی کنی.........
    دیدم چاره ای نیست گفتم : بسیار خب من از هردوی شما ملکه های زیبایی عذر خواهی میکنم........
    لیلا گفت نشنیدم چی گفتی بلند تر بگو..............و گوشم رو چلوند.
    باز تکرار کردم من از هردوی شما ملکه های زیبایی عذر خواهی میکنم........
    اینبار سپیده گفت : یعنی گوش ما عیب داره یا این آقا زاده هنوز چیزی نگفته ؟.................
    لیلا گفت : نه من یه وز و وزی شنیدم .............فکر میکنم یه کمی باید ولو مش رو ببریم بالا ....
    و اینبار دوتایی یه تاب دیگه به گوشهای منه بیچاره دادن و گفتن ...............شما چیزی فرمودین ؟
    فریادی کشیدم و گفتم : بابا مع......ذ........رت..........می ........ خوام.
    هردو با هم گفتن : آهان حالا شنیدیم.......... و گوش من رو ول کردن ........... من فوری گوشامو گرفتم تو دستم و ادامه دادم ملکه های بچه گربه های ونگ ونگو ..................
    تا این حرف زدم .......با لنگ دمپایی هایی که پاشون بود افتادن به جونمو خلاصه حسابی به خدمتم رسیدن............ هرچی هم از نازنین خواهش و تمنا که به دادم برسه میخندید و میگفت : نه دیگه .....واقعا حقته .............خلاصه یه یه ربعی وقت به همین شوخی و خنده و البته کتک خوردن من گذشت تا علیا مخدره ها رضایت دادن که من به اندازه کافی تنبیه شدم........پس همه با هم به طبقه پایین رفتیم............................

    بعد از ساعتها بحث و با اصرار نازنین و تایید خانواده من ناچار شدم قبول کنم که به پاریس برم و درسم رو شروع کنم.
    دایی قول داد که نازنین هر شب میتونه هر چند ساعت که بخواد تلفنی با من حرف بزنه..................همینطور قرار شد تمامی تعطیلات یا من به ایران بیام و یا نازنین به دیدن من در فرانسه بیاد. و بالاخره اینکه نازنین بلافاصله بعد از پایان امتحانات نهایی یعنی خرداد سال ?? برای زندگی به پاریس بیاد.
    پس باید مقدمات سفر رو آماده میکردم . بعد از انجام هماهنگی های لازم و طی مراحل اداری ، پونزدهم مرداد ماه دوهزارو سیصدو پنجاه و پنج شاهنشاهی به اتفاق نازنین و بابا به طرف پاریس پرواز کردیم.
    ساعت چهار بعد از ظهر بود که هواپیما در فرودگاه شارل دوگل پاریس به زمین نشست . در فرودگاه بهروز ، یکی از رفقام که از طرف سازمان سال گذشته بورس گرفته و به پاریس اومده بود ، به استقبالمون اومد و مارو به هتلی که رزرو کرده بود برد .و ...................و برای استراحتی کوتاه تنها گذاشت.
    بعد از استقرار تو هتل و یک استراحت دو ، سه ساعته بهروز دوباره به سراغمون اومد وبرای خوردن شام مارو به رستورانی تو منطقه شانزه لیزه برد..
    خیابون شانزه لیزه با مراکز خرید بزرگ و شیکش .............، زیر نور چراغهای رنگارنگ ،............. زیبا و باشکوه ................ چشم هر بیننده رو نوازش میکرد..................بعد از صرف شام تصمیم گرفتیم کمی قدم بزنیم ................... پس .......... از رستوران خارج شدیم و قدم زنان به طرف مراکز خرید رفتیم.
    ویترین فروشگاه ها ، نگاه عابرین رو ، با هر سلیقه ای به سمت خودش میکشید .
    چشمم به یه عطر فروشی افتاد ...................... در حالیکه بابا و بهروز سر گرم گفتگو در مورد محله های مناسب برای تهیه خانه بمنظور استقرار من بودند .دست نازنین رو گرفتم و به داخل فروشگاه رفتیم.
    بوی عطر های محتلف فضای داخل مغازه رو پر کرده بود............ آدم احساس میکرد همه گلهای معطر بهشتی رو اونجا جمع کردن .
    من و فرشته کوچیکم دست در دست هم به شیشه های ظریف و قشنگی که مملو از مایعات معطر بود نگاه میکردیم . فروشنده ای بسیار زیبا و مودب به سمت ما اومد و به فرانسوی از ما پرسید : کمکی میتونه به ما بکنه .......
    با چند کلمه ای دست و پا شیکسته حالیش کردم ، برای نازنینم یه هدیه خوب میخوام.
    ما رو به سمتی برد و شروع کرد به ارائه انواع مناسب عطر ، بالاخره نازنین یکیش رو انتخاب کرد و خریدیم و فروشنده با سلیقه تمام بسته بندیش کرد و به من داد.
    من با یک پوزیسیون رمانتیک به طرف نازنین برگشتم و در حالیکه به حالت زانو زده در اومده بودم......... اون بسته رو به نازنین تقدیم کردم.............فروشنده که خانمی بیست یکی دو ساله بود . از این کار من خیلی خوشش اومد و یه شاخه گل سرخ به من داد تا همراه هدیه به نازنین بدم............نازنین در حالیکه خنده ای شیرین روی لب داشت به من نزدیک شد و گونه من رو بوسید و گفت : احمد ازت ممنونم ............. خیلی دوستت دارم .
    من هم بوسهُ کوتاهی از لباش گرفتم ................ و گفتم : تو همه هستی من هستی ..............همه هستی من........
    از مغازه زدیم بیرون. بابا اینا اونقدر غرق بحث بودن که متوجه غیبت ما نشده و همینجور قدم زنان راه خودشون رو ادامه داده بودن.
    خودمون رو به اونا رسوندیم و پس از ساعتی به هتل رفتیم. باید استراحت میکردیم ............. چون فردا برای دیدن دوسه تا خونه که بهروز در نظر گرفته بود میرفتیم. ..........
    با توجه به اینکه قرار بود نازنین در تعطیلات پیش من بیاد و از طرفی دایی اینا و بابا ایناهم به اونجا رفت وآمد میکردند. باید ویلایی سه خوابه تهیه میکردیم.
    اینکار ظرف دو روز و خیلی سریع انجام شد من باید در دانشکده هنر های دراماتیک پاریس وابسته به دانشگاه سوربون آغاز به تحصیل میکردم. البته قبل از اون باید به کالجی میرفتم و زبان فرانسه رو کامل یاد میگرفتم . هر دوی اینها در جنوب غربی پاریس واقع شده بود .
    در شهرکی نزدیک که تنها دوازده دقیقه تا دانشکده فاصله داشت ویلایی زیبا و بزرگ اجاره کردیم که مبله بود ..................همانروز و پس از تنظیم اسناد اجاره ، ما به اون خونه نقل مکان کردیم . بابا بلافاصه دست بکار شد و سر و سامانی به باغچه کوچک اون داد . من و نازنین هم برای کشف مراکز خرید و مکان های مختلف از ویلا خارج شدیم و به گشت و گذار پرداختیم.........
    حدود یه ربع راه رفته بودیم . که به یه محوطه بسیار زیبا رسیدیم . که با شمشاد هایی بلند لابرنت ساخته بودند.
    ما داخل لابرینت شدیم و کمی قدم زدیم . در راهرو های مختلف اون نیمکت هایی برای نشستن قرارداده شده بود............... ما روی یکی از اونها نشستیم و من سر نازنین رو تو بغلم گرفتم. ...............
    هیچکدوم هیچی نمی گفتیم . اما همین سکوت ،دنیا .............. دنیا ......حرف در خودش داشت....................
    نازنین لحظه ای سرش رو بالا آورد و مستقیم تو چشمای من نگاه کرد...............بعد از چند لحظه چشماش رو بست و من لبهام روی لبهای گرمش گذاشتم.................
    ما وسط خود خود بهشت بودیم. و در فضای رویایی اون در حال پرواز عشق..................

    همه چیز به خوبی پیش میرفت . من توی کالج شروع به فراگیری زبان فرانسه کردم . هرچی یاد میگرفتم بلافاصله به نازنین هم یاد میدادم.
    بیست و هشتم شهریور فرا رسید و بابا نازنین ناچار بودن به ایران برگردند................
    و این ، یکی از سخت ترین روزهای زندگی من و نازنین بود..........
    هردو بی اختیار تو فرودگاه اشگ میریختیم.......چاره ای نبود با ید میرفتن...چند بار بلندگوی سالن فرودگاه اونا رو برای سوار شدن به هواپیما صدا زد ...................بالاخره بابا مهربانانه دست اونو گرفت و به طرف گیت مخصوص هدایت کرد.
    نازنین در حالیکه هنوز گریه میکرد سرش رو به سینه بابا تکیه داده بود و با اون میرفت................
    من تا آخرین لحظه اونا رو با نگاه دنبال کردم..........و چند لحظه ای به گیت خالی ........که دیگه هیچ مسافری از اون عبور نمیکرد خیره ، نگاه کردم.......
    با دستمالی که داشتم اشگ هامو پاک کردم.............حس میکردم........... یه گوشه از قلبم خالی شده ........شدیدا این خلاٍُ اذیتم میکرد..........
    چاره ای نبود.....................باید تحمل میکردم.................اونجا موندنم دیگه فایده ای نداشت ، پس تصمیم گرفتم به خونه برگردم...........از سالن فرودگاه خارج شدم و خودم رو به محوطه بیرونی اون رسوندم....................
    نسیم خنکی که بوی پاییز رو در خودش داشت صورتم رو نوازش کرد................تصمیم عوض شد . در حاشیه خیابان خروجی فرودگاه شروع کردم به قدم زدن.............اصلا متوجه دور و بر خودم نبودم............قدم میزدم و با افکاری که توی ذهنم بالا پایین میشدن کلنجار میرفتم...........دو سال ............من و نازنین باید دو سال این جدایی سخت رو تحمل کنیم..............فکرش هم اذیتم میکرد.............................
    عکس نازنین رو از جیبم در آوردم و بهش نگاه کردم...........زیبا بود ...........واقعا زیبا بود......................اما این دلیل عشق مفرط من به اون نبود......................پاکی ....... بی آلایشی ............ و معصومیت اون................ من رو هر روز دلبسته تر از گذشته به اون میکرد.......................
    نازنین من خیلی واقع بینانه به زندگی نگاه میکرد........اون رنج و مشقت این دوری دیوانه کننده را به جون خریده بود............چرا که نمیخواست سدی در مقابل پیشرفت من باشه..............
    اون میدونست من عاشق کارم هستم .............و میدونست من برای پیشرفت در کارم باید این بورس رو میپذیرفتم.....................
    نازنین با اینکه رنج ، کشنده دوری از من رو ، در اون یکسال و نیم با گوشت و پوست و استخوان لمس کرده بود .............باز پذیرفت ............ و نه تنها پذیرفت بلکه من رو هم متقاعد کرد که به این مسئله تن بدم................ تا به موفقیتی که مورد نظر هردوی ما بود دست پیدا کنیم.........
    خب حالا چه میخواستیم ........... و چه نمیخواستیم......... پا توی این مسیر گذاشته بودیم.............. و من عادت نداشتم راهی رو که شروع کردم نیمه کاره رها کنم.........یا خوب به انجام نرسونمش.......... پس به همین خاطر تصمیمی با خودم گرفتم..........من باید این جا فقط به هدفم فکر کنم............. و اون...............تنها و تنها کسب موفقیت درتحصیل بود................من قرار بود تا چند روز دیگر در رشته کار گردانی شروع به تحصیل بکنم............با خودم فکر کردم یک کارگردان خوب باید روانشاس و جامعه شناس خوبی هم باشه............. پس تصمیم گرفتم به جای به بطالت گذروندن زمان در یکی از این دو رشته هم..........بصورت همزمان شروع به تحصیل کنم............
    باید با بهروز مشورت میکردم.........و از او راهنمایی
    می گرفتم...............من در زیبا ترین شهر اروپا ، پاریس .........با خودم عهد بستم.........دست از هرگونه وقت گذرانی بی خود بردارم............و همه زمان مفید موجود رو به کسب موفقیت تحصیلی اختصاص بدم.................. این فکر شور عجیبی در دلم ایجاد کرده بود.................. نازنین با اینکه کنارم نبود اما به من انرژی میداد..........حس میکردم اون داره کنارم قدم میزنه .......... ومن رو به خاطر این اندیشه با لبخندی بهشتی مورد تشویق قرار میده............از این حس لبخند رضایتی بر روی لبهای من نقش بست............
    نمیدونم چقدر راه رفته .......................و الان کجا بودم..................... بوق ماشینی منو به خودم آورد..................
    صدایی زنانه به زبان فارسی از داخل ماشین به گوشم خورد که منو صدا میزد................
    به طرف صدا برگشتم...............یه ماشین پورشه قرمز رنگ که انگار همین الان از لای زر ورق بازش کردن............. رو دیدم.............
    دوباره اسم خودم رو شنیدم...............صدا آشنا بود.............سرش رو از تو ماشین آورد بیرون .................خشگم زد..................باورم نمیشد.................اون

    به خودم مسلط شدم و با لبخندی که خیلی هم از سر رضایت نبود جواب سلامش رو دادم...............توی این موقعیت این یکی رو کم داشتم.............خیلی آروم و مودبانه گفت : سوار شو...........

     

     



    عشق ::: چهارشنبه 86/10/26::: ساعت 7:56 عصر
    نظرات دیگران: نظر

    معجزه عشق.....................بیست


    ناخودآگاه نازنین خودش رو تو بغل من پرت کرد.
    یکی از بچه ها که نزدیک من بود کارنامه رو از دست من کشید و نگاه کرد.ظرف چند دقیقه کارنامه نازنین دست بدست گشت و تو نگاه همه حاظرین نشست.
    بار دیگر قطره های اشگ رو تو چشمای خانم جهانشاهی دیدم که حلقه زده بود.
    غوغایی تو دفتر و مدرسه به پا بود ، جعبه شیرینی که برای کوکب خانم گرفته بودم به او دادم .کوکب خانم بلافاصله اونو باز کرد و شروع کرد به توزیع بین حاظران......
    خانم جهانشاهی بطرف نازنین اومد و در حالیکه اونو بغل میکرد ،با بغضی که توی گلوش پیچیده بود ، گفت: تبریک میگم شاگرد اول کلاسهای دوم دبیرستان جعفریه تجریش و صد البته شاگرد اول مدرسه عشق......اشگ تو چشم همه کسانی که اونجا حضور داشتن حلقه زده بود .بچه ها دوباره نازنین رو دوره کرده بودن و اونو میبوسیدن و بهش تبریک میگفتن................
    در این زمان خانم جنت وارد دفتر شد تا چشماش به ما افتاد به طرف من اومد دستش رو بطرفم دراز کرد .صمیمیت بسیار زیادی رو توی این دست دادن احساس کردم .
    در همین حال گفت: احمد آقا از شما ممنونم شما به قولتون عمل کردین ........من به شما و نازنین افتخار میکنم. این زیباترین خاطره من در طول دوران خدمتم در اموزش و پرورش بوده و خواهد بود...مطمئنم..........
    و بعد نازنین رو تنگ بغل کرد و گونه هاش رو بوسید ادامه داد : فرشته کوچولوی من خوشبخت باشی .....سالیان سال در کنار هم .............. و بعد شروع کرد به دست زدن
    همه حضار بدنبال اون شروع کردن دست زدن.............

    ساعت چهارو نیم بود که مامان ، بابا و بچه ها به خونه دایی اینا اومدن......
    من خبر شون کرده بودم .......
    یه جعبه شیرینی و یه دسته گل زیبا برای نازنین........همراه با کلی ماچ و بوسه از طرف مامان و بابا......
    نازنین دائم میخندید و می گفت : باید از معلم خصوصیم تقدیر بشه و با انگشت من رو نشون میداد.
    چند دقیقه ای بیشتر نگدشته بود که دایی در رو باز کرد و وارد خونه شد . کیفش رو یه گوشه ای انداخت و در حالیکه اشگ توی چشماش حلقه زده بود گفت : میدونستم رو سفیدم میکنی....... میدونستم مردی و قولت قوله ...................
    من رو بغل کرد و شروع کرد به ماچ کردن دو طرف صورت من ............
    بعد برگشت به طرف نازنین و اون رو هم بغل کرد و بوسید ........
    همه خوشحال بودن وبیشتر از همه دایی...........معلوم بود که توی این مدت خیلی بهش سخت گذشته ، و امروز تمام خستگی هاو غصه هاش با نتایج امتحانات نازنین از تنش بیرون رفته .......
    از طرفی اون مطمئن شده بود که من همسر کاملا مناسبی برای دختر عزیز دردونه اش ، نازنین هستم.......کسی که میتونه روش برای یه آینده خوب حساب کنه.....
    جشن تا سر شب تو خونه ادامه داشت .........اما ساعت نه ونیم به پیشنهاد دایی قرار شد شام رو بریم دربند........پس همه آماده شدیم و به طرف در بند حرکت کردیم..................
    خیلی زود رسیدیم .....یه سر رفتیم رستوران کوهپایه که پاتوق خانوادگی ما بود..........کریم و حسین آقا از دوستای قدیمی دایی بودن و هر وقت اونجا بودیم حسابی سنگ تموم میذاشتن...........
    دایی صداش رو تو گلو انداخت و گفت : حسین طلا بده جوجه کباب سفارشی رو برای ناز دردونه من............
    حسین آقا هم یه چشم بلند بالا گفت و فوری دست بکار شد.........
    بازار شوخی و خنده داغ بود که صدایی زنانه همه رو متوجه خودش کرد .......... به به جمعتون حسابی جمع مهمون نمی خواین ؟
    صدا بنظرم آشنا میومد به طرف صدا برگشتم ، چشمم یه لحظه سیاهی رفت ......سحر.............. اینجا؟!!!!!!!!!!!!!!
    نازنین ذوق زده از جا پرید و سحر رو بغل کرد و گفت : چرا نمیخوایم خانوم خانوما......بفرمایین ............خوش اومدین.........بعد رو به زن دایی کرد و گفت : مامان این همون دوستم که در موردش براتون گفته بودم........سحر خانوم..............بابا گفت : تا باشه مهمون به این خوشگلی باشه..........
    مامان یواشکی ویشگونی از بابا گرفت و گفت : واااااا نصرت خان خجالت بکش........
    همه زدن زیر خنده ......................... فقط من بودم که از این شوخی خنده ام نگرفت.............
    سحر گفت : شما باید پدر احمد باشید..............بابا با خنده گفت : اگه خدا بخواد............... چطور مگه گاو و گوساله خیلی شبیه هم هستیم......... و بعد زد زیر خنده ..........
    سحر گفت : خواهش میکنم..........این حرفا چیه...........البته از نظر ظاهر خیلی شبیه هستین .........ولی ظاهرا از نظر روحیه اصلا تشابهی بهم ندارین........ظاهرا ایشون از حضور من راضی نیستن مثل شما..........
    بابا باز باخنده گفت : خب این که اشکالی نداره شما بیا بغل دست من بشین ......محلش هم نذار..............
    مامان دوباره یه ویشگون محکم تر گرفت که بابا یه جیغ خفیف کشید و دوباره زد زیر خنده............
    نازنین دست سحر رو گرفت و آورد پهلوی خودش نشوند...........و پرسید :خب این طرفا ...........
    سحر گفت : اومده بودم هوا خوری ........گفتم بیام یه شامی هم بخورم و بر گردم خونه که دیدم شما اینجا نشستید ......گفتم یه سلامی بکنم.............
    بعد پرسید : شما چی ؟ ........... شما هم برای هوا خوری اومدین........
    نازنین بادی به غبغب انداخت و گفت : من امروز کارنامه گرفتم .........
    سحر گفت : خب.................
    نازنین ادامه داد شاگرد اول شدم .....همه نمره هام بیست شده حتی یه نمره نوزده هم نداشتم..........حتی یدونه..........
    و همه اش به خاطر احمد ......اون کمکم کرد تو درسا ......
    سحر اونو بوسید و بعد دستش رو به طرف من دراز کرد و مستقیم تو چشمام خیره شد و گفت : به شما تبریک میگم..............ای کاش منم یه معلم مثل شما داشتم ..............
    ناچار دست دادم . بازم دستم رو توی دستاش نگه داشت و
    ............همینجور مستقیم چشم دوخته بود تو چشمام..............
    داشتم قالب تهی میکردم...................در این لحظه بابا به دادم رسید...................گفت : خب به من تبریک
    نمی گین ................آخه ماهم دل داریم..................سحر متوجه کنایه بابا شد و دستم رو رها کرد...............فقط در آخرین لحظه آهسته گفت : مثل سایه باهاتم.............هر جا بری و هرجا باشی...............
    بعد از چند دقیقه ای از جاش بلند وشد و گفت : خب من با اجازه شما مرخص میشم ..............دایی گفت دوستان نازنین و احمد برای ما عزیزند .....شام بمونین............
    سحر گفت : ممنون من شام خوردم بیش از این هم مزاحم جمع خانوادگیتون نمیشم . فقط میخواستم سلامی به نازنین جون و احمد آقا بکنم......................با اجازه .............و بعد از روبوسی با نازنین و خداحافظی از جمع از رستوران خارج شد...............
    و من نفس راحتی کشیدم................اما میدونستم این پایان ماجرا نیست

    حالا نوبت من بود........امتحانات نهایی با همه مسائل مربوط به خودش شروع شد.........من و نازنین طبق قرار قبلی که گذاشته بودیم به خونه خودمون نقل مکان کرده تا من راحت بتونم به محل حوزه امنحانی که نزدیک خونمون بود رفت و آمد کنم........
    من کاملا برای امتحانات آماده بودم فقط نیاز بود کمی بیشتر تلاش کنم برای کسب رتبه مناسب در امتحانات سراسری..........
    آقای دیو سالار مدیر مون پیغام داده بود ما برای کسب رتبه اول در منطقه و استان امیدمون به تو ............... ،
    همیشه بین دبیرستان ما ، البرز و دکتر هشترودی بر سر کسب رتبه اول امتحانات نهایی کری خونی بود و امسال پرچم جلو داری این مبارزه علمی رو به دست من داده بودند........ واین مسئولیت من رو صد چندان میکرد .........من با آخرین مرور درسها ، هرروز صبح ، بعد از خوردن صبحانه ای مناسب که توسط نازنین آماده میشد . به سمت حوزه امتحانی میرفتم . و به محض مراجعه به خونه دوباره مرور درس مربوط به امتحان بعدی رو شروع میکردم.......
    نازنین با درک اهمیت شرایط موجود ، دائم من رو تر و خشگ میکرد ، برام میوه پوست میکند و میاورد ، به موقع نهاری رو که مامان می پخت میاورد و همراه من که برای نیم ساعت اعلام استراحت میکردم میخوردیم . بعد می اومد و ساعتها می نشست و بی سر و صدا درس خوندن من رو تما شا می کرد............
    بالاخره امتحانات نهایی به پایان رسید..........و من نفس راحتی کشیدم .
    دیگه کاری نداشتم ..............باید منتظر میموندم تا نتایج امتحانات رو اعلام بکنن ............
    فردای روز آخرین امتحان به همراه نازنین به سازمان رفتم تا برنامه هام رو ردیف کنم.
    همه چیز برای نازنین جالب بود و تازگی داشت ........کارها خیلی عقب بود ، بچه ها همه چیز رو برای ضبط آماده کرده بودند ............ تا غروب رادیو بودیم و همه کار های عقب افتاده رو انجام دادم و برای سه هفته اینده هم ، برنامه هارو که به من مربوط میشد آماده کردم.........
    بچه ها کلی با نازنین سر بسر گذاشتن و سرگرمش کردن جوری که کمترین اثری از خستگی تو چهره اش دیده نمیشد با اینحال بهش گفتم : خیلی خسته شدی عزیز دلم......؟..........
    گفت: اولا وقتی با تو هستم هرگز خسته نمیشم..........دوما این دوستات اونقدر سربسرم گذاشتن که اصلا نفهمیدم چه جوری زمان گذشت.........
    به نازنین گفتم : موافقی یه سر بریم پیش سپیده ؟
    با خوشحالی گفت : آره اتفاقا خیلی دلم براشون تنگ شده.......هم آبجی سپیده ........ هم آبجی لیلا......
    تلفن خونه سپیده رو گرفتم ، رو زنگ سوم گوشی رو برداشت ، هنوز هیچی نگفته بودم که سپیده با عصبانیت گفت : خجالت بکش بی شعور احمق ........... یه بار دیگه اگه مزاحم بشی میدم شماره تو پیدا کنن و به خدمتت برسن...........
    نذاشتم ادامه بده.....گفتم : همینجوریش هم شما به خدمت ما رسیدین...........
    گفت : ا.......احمد تویی ........
    گفتم : آره.......چی شده ؟.........
    گفت : یه مزاحم عوضی یه هفته است امونم رو بریده دائم زنگ میزنه و فوت میکنه........
    اگر گیرش بیارم میدونم چیکار باهاش بکنم...........چه خبر.......
    گفتم : با این حساب هیچی ....
    گفت : اه........خودتو لوس نکن........
    گفنم : ما میخواستیم با نازنین بیام خونه ات اما با این حالی که تو داری میترسم بیام تلافی این یارو مزاحم رو هم سر من در بیاری.................زدم زیر خنده.......
    سپیده گفت : همینجوریش هم اگه گیرت بیارم تیکه بزرگت گوشته.........مگس بیباک ...........بازم که غیبتون زد..............
    گفتم : در گیر امتحانات بودیم......... شکر خدا تموم شد........
    پرسید : خب الان کجا هستین ......راستی عروس خوشگلمون کجاست؟
    جواب دادم اینجاست بغل دستم ....با هم از صبح اومدیم رادیو .......
    سپیده گفت : بیچاره رو از صبح تا حالا اسیر و عبیر خودت کردی که چی ؟..........این شد دوتا ، دوبار پوستت رو میکنم..........
    خب پس سریع خودتون برسونین که منتظرم .........
    پرسیدم از لیلا خبر نداری ؟........
    گفت : چرا رفته آرایشگاه ....... تا یه ساعت و نیم دیگه میاد پیش من ......
    گفتم : پس ما هم الان راه میافتیم و میایم.اونجا........
    گفت : من میوه ام تموم شده یه کم میوه و شیرینی هم سر راهت
    می گیری و می آری.
    گفتم : امر دیگه ای ندارین؟......
    گفت : چرا شیرینیش حتما تر باشه..........
    گفتم : دیگه ............... یه وقت رودربایستی نکنی ها...........
    گفت : حالا که اینطور شد ...........نه ولش کن گناه داری ......زن و بچه داری...........
    گفتم : نه بگو نمیخواد رعایت کنی..........
    حندید و گفت : شد سه بار .....
    گفتم : چی؟...................
    جواب داد : کندن پوستت........خیلی بلبل زبون شدی........ دم در آوردی از وقتی زن گرفتی.........
    خندیدم و پاسخ دادم : چه کنیم دیگه ما اینیم.........
    بعد از این شوخی ها گفتم : راستی یه زحمت بکش یه زنگ بزن داریوش رو پیدا کن و بگو بیاد اونجا کارش دارم........من از اینجا نمیتونم زنگ بزنم........
    گفت: نه نه .....من دیگه حوصله این یکی رو ندارم ،............ بزغاله اخوش الان میخواد بیاد یه دم بع بع کنه........
    گفتم : قول میدم دهنش رو ببندم........جدی کارش دارم میخوام برنامه یه سفر دسته جمعی شمال رو بذارم...........
    گفت : آهان این شد یه حرفی .........باشه هر گورستونی باشه پیداش میکنم........
    پرسیدم : کاری نداری ؟
    گفت : نه خداحافظی کردم و گوشی رو گذاشتم.......
    از سازمان خارج شدم و برای تعویض لباس به طرف خونه خودمون راه افتادیم.

    ساعت هشت شب بود اما هوا هنوز کاملا روشن بود .
    اف اف خونه سپیده رو فشار دادم .
    ازپشت اف اف گفت : کیه؟..........
    گفتم : اگه اجازه میفرمایید والاحضرت ولیعهد.......میخوای کی
    باشه ؟...............خب منم دیگه.........
    گفت : بیا تو تا به حسابت برسم ........... و در باز کن رو زد .
    در رو فشار دادم و به نازنین گفتم : برو تو..........
    نازنین وارد خونه شد و من هم پشت سرش وارد شدم و در رو بستم . در این زمان از در ورودی ساختمان خارج شد و به رسم و روسوم همیشگی خودش با جیغ و ویغ به طرف نازنین اومد و اون رو بغل کرد و بوسید و گفت : عروس خوشگله ،.......... یه ماهی میشه ازتون خبر ندارم کجایین بابا ؟............... دلم براتون تنگ شده بود............
    در حالیکه وارد اتاق پذیرایی میشدیم جواب دادم : همین دور و بر ها هستیم.......
    برگشت نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد و گفت : اولاً سلام
    گفتم : سلام...............
    گفت : دوماُ مگس بیباک کی از تو سوال کرد خودتو میاندازی وسط.......
    گفتم : میخواستم................
    وسط حرفم اومد و گفت : ساکت................حرف نباشه........مجاراتت رو سنگین تر از این که هست نکن..........
    مظلومانه گفتم : چشم..................
    گفت : آهان حالا شدی بچه خوب.........
    بعد رو به نازنین کرد و گفت : خوشگل خانم بگو ببینم چه خبر ها ....چیکار کردی تو این یه ماه گذشته ، ...........کجا ها رفتی ؟
    نازنین جواب داد : والا آبجی سپیده راستش تو این مدت همه اش خونه بودیم نه هیج جا رفتیم ، نه هیچ کاری کردیم............
    سپیده رو به من کرد و گفت : اسیری گرفتی عروس خوشگل ما رو .............. حالا دیگه راستی راستی پوستت کنده است..............
    اومدم چیزی بگم که نازنین زودتر به حرفش ادامه داد و گفت : نه آبجی سپیده .........آخه ما باید درس میخوندیم برای امتحانات .......
    بعد قیافه ای ملوس به خودش گرفت و گفت: تازه یه خبر خوش براتون دارم........
    سپیده دوباره تو بغل گرفتش و دوباره ماچش کرد و گفت : چه خبری عزیز دلم.........
    نازنین با خجالت گفت : من شاگرد اول شدم....همه نمره هام بیست شد........همه درسام ..........
    سپیده در حالیکه از خوشحالی نازنین خوشحال بود گفت............ آقرین .....آفرین..........
    نازنین ادامه داد : همه اش رو مدیون احمدم .............اون به من کمک کرد تا بتونم این نمره ها رو بگیرم........
    سپیده به طرف من برگشت و گفت : خب پس چرا زودتر جون نمیکنی بگی چی شده ............. نه به اون بز اخوش که باید به زور دهنش رو چفت کرد . ....نه به تو که باید بزور دهن تو باز کرد....... شما مطمئن هستین پسر خاله هستین..............
    به صدا در اومدم با اعتراض گفتم : شما مگه به کسی مهلت حرف زدن میدیدد......... ماشالله هزار ماشالله مثل ورور جادو حرف میزنین و تهدید میکنین................
    دستاش به کمرش زد و گفت: ........ا.........دمبم که در آوردی ..........خب ، خب ................. زبونم که باز کردی .....خوشم باشه خوشم با شه ......یه بلبل زبونی نشونت بدم که هفتاد و هفت پشتت یادشون بمونه .......
    در این لجظه صدای در اومد..........سپیده حرفش رو قطع کرد و به طرف اف اف رفت.........و گفت : کیه..........
    وبعد اف اف رو زد رو به نازنین کردو گفت : لیلا هم اومد........در همین زمان لیلا از در ساختمون وارد حال شد و صداهایی شبیه ونگ ووونگ بچه گربه ها به هوا رفت . مثلاُ سلام و احوالپرسی و ماچ و بوسه........................
    بالاخره روبوسی ها و چاق سلامتی های زنونه به پایان رسید و نوبت اون رسید که حالی هم از ما بگیرن.....یعنی همون حالی هم از ما بپرسن............
    لیلا رو به من کرد و گفت: ...........ا......تو هم اینجایی..............سپیده تو دعوتش کردی..........
    سپیده با ظاهری کاملا جدی گفت : نه .......من غلط بکنم .........راستی نازنین جون تو با خودت آوردیش ............
    نازنین مظلومانه گفت : آبجی شما چه دشمنی با این احمد بیچاره من دارین؟.................
    لیلا و سپیده زدن زیر خنده و گفتن : هیچی عزیز دلم.........ما فقط سر بسرش میزاریم........
    منم خیلی سریع گفتم : اصلا ُ هم اینطوری نیست ................اینا به من حسودیشون میشه......................
    سپیده گفت : اٌ ......روتو زیاد نکن ................هنوز آماده کندن پوستت هستم ها...............
    در همین اثنا بود که صدای اف اف ، مجددا به گوش رسید......لیلا پرسید: این کیه دیگه ؟.................
    سپیده گفت : باید بز اخوش باشه............
    لیلا گفت اونو دیگه کی گفته بیاد ؟....................
    سپیده گفت :من گفتم بیاد...........................
    لیلا پرسید : گوش زیادی داری؟....................
    سپیده گفت: نه این عالیجناب فرمودند با هاش کار دارن من هم زنگ زدم تشریفشون رو بیارن................
    من دنباله حرف سپیده رو گرفتم و گفتم : میخوام یه برنامه سه چهار روزه شمال بذارم ............... هستی یا نه ...........
    لیلا گفت : خوبه ..........آره ..............من تا سه شنبه دیگه برنامه خاصی ندارم اما از سه شنبه به بعد سرم شلوغ میشه..............
    گفتم : من نظرم اینه که پس فردا صبح یعنی دوشنبه بریم جمعه یا شنبه غروب هم بر گردیم 
    در این زمان داریوش وارد شد مطابق معمول با سرو صدا و جار و جنجال.........
    در بدو ورود یه ضربه با سینی تو سرش که توسط سپیده نواخته شد صداش رو قطع کرد.........
    آروم گفت: عجب خوش آمد گویی..................
    نازنین یه گوشه واساده بود و از خنده ریسه رفته بود داریوش گفت : بخند.............بخند مردنی ........تقصیر من احمق و این زبون بی شعورم که جلوش رو نگرفتم و راز شما ها رو بر ملا کردم ......که اینجور به هم برسین و ...........واسه من شاخ بشین.....................باید میبریدم این زبون و که نمک نداره...............اگه بریده بودم الان تو یه گوشه این شازده پسر هم یه گوشه به جای خندیدن به من مشغول آبغوره گرفتن بودین...............
    سپیده سینی رو به علامت زدن بالا برد و گفت:...................هیس.........خا.........مو......ش ..............
    وگرنه دومیش هم تو راهه........................
    داریوش یه دستش رو روی دهنش و دست دیگش رو رو سرش گرفت و گفت : چشم .......بفرمایید............اینم
    خفقان مرگ ................خب میفرمودین همو نجا که بودم خفه میشدم ..چرا منو تا اینجا کشوندین ؟...................
    همه زدیم زیر خنده : سپیده گفت باهات امری داریم.............
    میخوایم دسته جمعی بریم شمال..............
    گل از گل داریوش شکفت و گفت:...........به ...................پس افتادیم.............خب به سلامتی پس می ارزید به کتکی که خوردیم.........
    من گفتم : پس فردا ساعت چهار صبح حرکت میکنیم تو باید بچه هارو خبر کنی و باهاشون قرار بذاری ضمنا با مش قربون هماهنگ کنی که ویلا هارو مرتب کنه و آماده رسیدن ما باشه.....
    داریوش گفت : همه شو بذارین به عهده خودم ، ایکی ثانیه همه کار ها رو ردیف میکنم.........
    بعد از مشورت اسامی کسایی که قرار شد خبر کنیم رو تهیه کردیم و به داریوش دادیم تا خبرشون کنه........سی نفری میشدیم و باید
    حد اقل شیش هفتا از ویلا ها رو آماده میکردیم

    تصمیم گرفته بودم همه ماجرا رو برای نازنین بگم.......دلم نمیخواست توی زندگی مشترکمون نقطه تیره ای وجود داشته باشه که بعدا ناچار به توضیح و خدای نکردهتیره گی خاطر بشه......واسه همین وقتی از پلیس راه جاجرود که گذشتیم به نازنین گفتم : ببین عزیز دلم میخوام یه چیزی بهت بگم . من مشکل کوچیکی دارم که دوست دارم تو بدونی و ازت میخوام کمکم کنی تا اون رو با هم از سر راه برداریم.........
    نازنین با خنده ای شیرین گفت : من سرا پا گوشم همسر عزیزم........بگو ......من حاضرم در کنار تو همین قله دماوند رو هم که الان داریم میبینیم جابجا کنم.
    نگاهم بی اختیار به سمت دماوند برگشت که کم کم با بالا اومدن خورشید ، نور به قله اش تابیده و جلوه ای زیبا پیدا کرد بود ...........به خودم بالیدم که همسر بلند همتی مثل نازنین رو کنارم دارم که به دماوند طعنه میزنه..............
    گفت : به چی فکر میکنی ؟...........
    جواب دادم : به تو.............خنده ای شیرین روی لبهاش نقش بست و دنبالش بوسه ای که روی گونه های من نشست.
    گفت : خب من سرا پا گوشم.........
    سینه مو صاف کردم و گفتم : ببین مطلبی که میخوام بهت بگم در مورد سحر ه .................
    انگشتش رو روی لبهام گذاشت و من رو دعوت به سکوت کرد..........
    و خودش بعد از جند لحظه کوتاه گفت: من خودم همه چیز رو میدونم.........یه مرتبه مثل برق گرفته ها خشگم زد.......گفتم :چی؟.........
    شمرده و آرام تکرار کرد : من همه چیز رو میدونم.............
    اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که باز کار کار داریوش.......... اما یه لحظه به خاطر آوردم اون اصلا روحش هم از این ماجرا خبر نداره............گیج شده بودم ..............مبهوت به دهن نازنین نگاه میکردم ...............
    نازنین به حرفش ادامه داد و گفت : میدونم تعجب کردی و حتما الان داری تو ذهنت دنبال کسی که به من خبر داده میگردی...و حتما اولین کسی هم که به ذهنت رسیده بزغاله معروف داریوشه ...........
    هاج و واج سرم رو به علامت تایید تکون دادم و منتظر بقیه حرفای اون شدم.........
    گفت : خیالت رو راحت کنم هیشکی به من هیچی نگفته . من یکسال و نیم عاشق بودم و برق عشق رو تو چشم هر کی باشه تشخیص میدم..........در حقیقت کسی که من رو از این ماجرا با خبر کرده چشمای عاشق سحره........
    تنم به لرزه افتاده بود . دیدم نمیتونم تو اون حالت درست رانندگی کنم..........نزدیک یه رستوران بودیم ..... آروم کشیدم کنار رو تو محوطه رستوران بین راهی توقف کردم.........
    سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمامو بستم..........نازنین دوباره گونه های من رو بوسید و گفت : چی شد عزیزم ناراحتت کردم............
    سرم رو بطرفش گردوندم و در حالیکه مستقیم تو چشماش نگاه میکردم........گفتم : نه عزیز دلم ، راستش شوکه شدم.........من فکر میکردم تو اصلا متوجه ماجرا نشدی........
    نازنین خنده ای شیرین کرد و گفت : اینو یادت باشه عزیزم من یه زنم...........و زن ها شامه خیلی تیزی دارند...........مثل کاراگاه های پلیس ، مثلا شرلوک هولمز.............. و بعد زد زیر خنده........
    سپس ادامه داد :همون شب اول که توی مهمونی اومد . من موجی از عشق رو تو چشماش دیدم و وقتی دست تو رو تو دستاش گرفت و محکم نگهداشت ، مطمئن شدم که عاشق تو شده.......دیدم تو خیلی تقلا کردی که دستت رو از دستش بیرون بکشی ، اما اون نمیذاشت .............و اونجا بود که به خودم بالیدم و فهمیدم که مال من هستی ....فقط خود خود من......... ...اما یه چیز خیلی ناراحتم کرد ...........
    دست گرمش رو تو دستام گرفتم و گفتم : چی عزیزم.........این که چرا من این مسئله رو بهت نگفتم ..........
    جواب داد : نه همسر خوبم..........من میدونستم تو به خاطر اینکه من ناراحت نشم سکوت کردی .. و مطمئن بودم بزودی و در یک فرصت مناسب با من حرف میزنی.........
    پرسیدم : پس چی ناراحتت کرده ؟
    جواب داد : غصه سحر............ اون دختر تنهاییه ....به ظاهر مغرور و بد جنس به نظر میرسه اما ..............
    گفتم : ولی اون بد جنس هست ..............
    گفت : ببین نباید به ظاهر آدما توجه کنی ....بخصوص اگه اون آدم یه زن باشه..........تو در مورد من فکر میکردی که من اصلا روحم هم از این ماجرا با خبر نیست ......... اما من حتی زودتر از آبجی سپیده که با سحر در گیر شد ، متوجه این ماجرا شدم..........
    باز هم یکبار دیگه نازنین من رو غافلگیر کرده بود...........اون حتی تو شلوغی مهمونی ...............
    فکرم رو برید و گفت : من نگران سحر هستم و دلم میخواد یه جورایی.......... به یه شکلی بهش کمک کنم........
    گفتم : اما اون خطرناکه.............
    گفت : نه من مطمئنم برای زندگی مشترک من و تو خطری نخواهد داشت ...........اون دختری کاملا دمدمی مزاجه .......... بزودی این عشق و فراموش میکنه به شرطی که ما اونو ترد نکنیم و باعث جری شدنش نشیم.........
    مونده بودم که این همون نازنین ساده دل منه که در نقش یک روانشناس متبحر و مسلط فرو رفته و داره نسخه می پیچه ........
    ادامه داد : به همین دلیل اون روز که به ظاهر در یک برخورد تصادفی دم در مدرسه با هم روبرو شدیم من دعوتش کردم ، که به مهمونی ما بیاد و بد نیست بدونی الان هم به دعوت رسمی من تو همین جاده داره دنبال ما میاد شمال..............
    بی اختیار زدم زیر خنده ..........داشتم دیوونه میشدم........
    گفتم : نازنین ..............
    گفت : ناراحت که نیستی عزیزم...........
    در حالیکه نمیتونستم جلوی خنده خودم رو بگیرم گفتم : نه عزیزم...........نه ...................... ظاهرا تو فکر همه جاش رو کردی...........
    خندید و گفت . پس باهاش مهربون ، گرم و صمیمی باش همونجور که با آبجی لیلا و آبجی سپپده هستی و بهش اجازه بده به مرور این عشق زود گذر رو فراموش کنه ............. باشه عزیزم ............
    گفتم اگه تو اینجوری میخواهی باشه.........اما مسئولیتش با خودت............
    گفت : قبول دارم.....................
    از ماشین پیاده شدیم آبی به دست و صورتمون زدیم .........در همین زمان بچه ها یکی بعد از دیگری رسیدن و دم رستوران پارک کردن.........
    سحر هم با بنز کوپه آبی رنگش رسید.......
    به در خواست نازنین به سمتش رفتیم و من دستم رو به طرفش دراز کردم و بهش خوش آمد گفتم...........و این بار خالا نوبت اون بود که شوکه بشه..........نه اون بلکه سپیده و لیلا هم حال بهتری از اون نداشتن..........
    بعد از خوردن صبحانه و پاسخ به سین جیم های سپیده و لیلا به طرف ویلا هامون حرکت کردیم.........

    نگاهاش ، روز اول کمی اذیتم میکرد . اما با نزدیک شدن به شب ، کم کم این حالت از بین رفت.
    سحر با بچه ها قاطی شده بود و داشت خوش میگذروند.
    بیشتر از همه داریوش دور و پرش میچرخید و باهاش سر بسر میذاشت. انگار خود سحر هم بدش نمی اومد با اون نزدیک تر بشه.
    سپیده و لیلا هم که ابتدا از حضور اون احساس خوشایندی نداشتن رفته رفته حساسیت خودشون رو از دست داده بودن.
    سحر البته در تمام طول سفر سعی میکرد که در هر شرایط مقابل من قرار بگیره تا بدون هیچ مانعی بتونه من رو ببینه........
    اما به گونه ای این کار رو میکرد که زیاد تو چشم نمیخورد.
    کار هرروز بچه ها شده بود صبح ها شنا تو دریا بعد از ظهر ها گردش توی جنگل و غروبها جمع شدن کنار ساحل و زدن و رقصیدن و خوردن بلال هایی که همونجا روی آتیش خودمون درست میکردیم........... و یا باقلا پخته هایی که مش قربون و گلنسا می پختن و می آوردن لب ساحل .
    بچه ها حسابی خوش بودن و از این سفر دسته جمعی لذت
    می بردن . بالاخره مسافرت بدون هیچ حادثه ویژه ای به پایان رسید و همگی به تهران برگشتیم ........
    ظاهرا نظر نازنین درست بود با زیاد شدن رفت و آمد های سحر و ما نگاه های اون عادی و عادی تر میشد . اون کاملا با داریوش گرم گرفته بود و تقریبا دائم با هم بودن.

    روزها یکی بعد از دیگری میگذشت و روز اعلام نتایج امتحانات نهایی نزدیک تر میشد . بالاخره روز موعود فرا رسید .
    شب خونه دایی اینا بودیم . من صبح زود بلند شدم و بعد از اصلاح و استحمام نازنین رو صدا کردم........نازنین از جاش بلند شد و گفت:
    به به سحر خیز شدی ..........کجا ایشالله ؟......
    گفتم : جایی کار دارم و بعد هم باید یه سر برم دبیرستان.......امروز نتایج رو اعلام میکنن . گفت : تنها تنها ؟............
    گفتم : نه عزیزم ، واسه همین صدات کردم .
    بلند شد و امد طرفم ، بغلم کرد و گفت : راستش من امروز با سپپده و لیلا و سحر قرار دارم .میخوایم با هم بریم خرید....... البته اگه همسر عزیزم اجازه بده.........
    گفتم : خواهش میکنم عزیز دلم اجازه من هم دست شماست........اما فکر میکردم شاید دوست داشته باشی با من بیای .
    نازنین جواب داد : میدونی خیلی دوست دارم ، اما چون با بچه ها قرار گذاشتم نمیتونم کاری بکنم.
    گفتم : باشه هر جور که صلاح میدونی عمل کن.
    من رو بوسید و گفت : من از نتیجه مطمئن هستم . بنابر این اصلا
    عجله ای ندارم .
    بعد بلند شد و با هم به طبقه پایین رفتیم کنار من نشست صبحانه مختصری خوردم و آماده حرکت شدم . پرسید اگه نظرم عوض شد چه ساعتی میری مدرسه که منم از بچه ها خواهش کنم منو بیارن اونجا .......
    گفتم : حدودساعت یازده تا یازده و نیم.
    گفت : باشه ..... ببینم چی میشه.......
    خداحافظی کردم و از خونه خارج شدم....... چند تا کار بود که باید انجام میدادم از جمله اینکه سری میزدم میدون ارگ و به یکی از بچه های رادیو که مشکلی پیدا کرده بود و از من کمک خواسته بود کمی پول میدادم. بنده خدا پدرش دچار بیماری سختی شده بود و کارش به بیمارستان کشیده بود . من میدونستم چون تازه ازدواج کرده دستش خالیه واسه همین بهش قول داده بودم یکم پول قرض بدم بنا براین سر راه به بانک رفتم و پنج هزار تومن از حسابم برداشت کردم و بعد از انجام کارای دیگه به سراغ اون رفتم . و بعد از دادن پول حدود ساعت یازده و بیست دقیقه بود که به مدرسه رسیدم. تک و توک بچه ها تو حیاط بودن ، من به طرف دفتر رفتم........آقای ضرغامی رو دیدم ....تا چشمش به من افتاد بی سلام و علیک گفت : برو دفتر آقای دیو سالار .
    نگران شدم سریعا خودم رو به دفتر آقای مدیر رسوندم و در زدم .
    آقای دیوسالار گفت بفرایید تو..........
    وارد شدم.........چند نفر نشسته بودند . معلوم بود از اداره آموزش و پرورش اومده بودن.....سلام کردم ........
    أقای دیو سالار جوابم رو داد و رو به افرادی که تو اتاق بودن گفت : ایشون هستن........
    قلبم داشت وا میساد..............چرا من رو به اونها معرفی میکرد ؟ .............

    در حالیکه از جاشون بلند شده بودن ، یکی یکی با من دست دادند و تبریک گفتن . رییس منطقه رو بین اونا شناختم اما بقیه رو نه.
    هنوز برای من روشن نبود که چه خبره ........البته حدس میزدم باید مربوط به فعالیت های من باشه........
    بعضی وقتها که از منطقه یا از استان بازرس میومد آقای مدیر من رو به عنوان دانش اموز نمونه و فعال به اونها معرفی میکرد.......
    به عبارت ساده تر بهشون پز میداد ، این رسم بود تو مدارس ، که اگر دانش آموز نمونه یا اهل ورزش و هنری داشتن اونها رو در هنگام چنین مراسمی به رخ بازرسین و میهمانان میکشیدند.
    تو شیش و بش این که مسئله چیه ؟ بودم که آقای ضرغامی از در وارد شد و گفت : جناب مدیر همه چیز آماده است قربان.
    آقای دیو سالار روبه میهمانان کرد و گفت : بفرمایین سالن اجتماعات .
    مدرسه سالن اجتماعات بزرگی داشت که گذشته از برگزاری امتحانات برای برنامه ها و جشنها هم از اون استفاده می شد.
    آقای مدیر به منم اشاره کرد که با اونها به سالن برم.منم هم همین کارو کردم.



    عشق ::: چهارشنبه 86/10/26::: ساعت 7:50 عصر
    نظرات دیگران: نظر

    من رو بوسید و گفت‌ : عزیز دلم تو همه چیز من هستی . بدون تو کجا دارم برم.......
    و دوباره من رو بوسید ....بوسه ای گرم و طولانی که همه اضطرابهای دیشب رو از تنم بیرون کشید و به یک آرامش عمیق تبدیل کرد 
    نیم ساعتی در حالیکه همدیگر رو محکم بغل کرده و روی تخت دراز کشیده و همدیگر رو میبوسیدیم ، که سر و کله داریوش فضول پشت در اتاق پیدا شد و گفت : بابا یک کم از دل درداتون رو .....چی ببخشین......درد و ودلاتون رو بذارین برای بعد.......نهار یخید.......یعنی یخ کرد........
    بلند شدیم و به طبقه پایین رفتیم و به بچه ها پیوستیم.

    ساعت چهار ونیم بود که سرو کله سپیده و لیلا هم پیدا شد یه کیسه زرشکی رنگ بزرگ دست سپیده بود و محکم چسبیده بودش .......
    نازنین به طرفشون رفت و با هاشون روبوسی کرد........خیلی زود با هم دیگه جور شده بودن.
    به سپیده  گفتم : این چیه دستت گرفتی.....
    دستم رو بردم جلو که کیسه رو بگیرم زد پشت دستم و گفت : ف.....ض....و.....لی موقوف.
    همه زدند زیر خنده و منم دستم و کشیدم عقب.
    نشستیم و لیلا میز وسط اتاق رو کشید جلو ی خودش و سپیده ، محتویات کیسه زرشکی روی میز خالی کردند........
    پر بود از بسته های قشنگ کوچیک که به شکل زیبایی کادو شده بود.........
    نازنین با هیجان و تعجب گفت : اینا چیه سپیده جون........
    لیلا پرید وسط حرفش و گفت: عزیز دلم این کادوهایی که بچه ها دیشب برای شما آورده بودند. ما برای اینکه گم و گور نشه همه رو جمع کردیم و یه جا گذاشتیم و شب هم با خودمون بردیم خونه .......چون میدونستیم اینجا هیچ چیزی سر جای خودش نیست.......الان هم آوردیم که با اجازه خودمون بازش کنیم.........
    سپیده گفت : و البته حق حساب خودمون رو هم بگیریم........همه زدند زیر خنده........
    من گفتم از کجا معلوم قبلاً این کار رو نکرده باشین.....
    حرفم تموم نشده بود که سه فروند کوسن روی مبل از سه جناح به طرفم پرتاب شد.سپیده ،لیلاو عشقم نازنین........
    گفتم نازنین .....تو هم ........
    نازنین جواب داد :من عاشقتم......دیونتم ......واسه ات میمیرم.......اما نباید به آبجی سپیده و لیلا از این حرفا بزنی.......
    و اینار با سه قبضه پوست پرتقال هدف قرار گرفتم.
    دستم رو به نشانه تسلیم بالا بردم و اعلام پشیمانی و ندامت کردم......و به این ترتیب اولین نزاع جمعی که چه عرض کنم همه علیه یه نفر خانوادگی به خیر و خوشی پایان یافت .
    و سپیده ، لیلا و نازنین مشغول باز کردن بسته ها شدند.
    هدایای بچه ها بلا استثنا ً از جنس طلا بود ??? سکه پنج پهلوی ??? سکه یک پهلوی و ? سرویس جواهر........
    سپیده وقتی کار باز کردن هدایا و شمارش اونها تموم شد.....گفت : به قول اصفهانیها بدم نیست .......راستش خیلی هم خوبست.......
    آدم هوس میکنه شوهر کنه.........
    باز همه زدند زیر خنده .
    نازنین یه مرتبه مثل طرقه از جاش پرید......جوری که همه تعجب کردند.......از اتاق خارج شد و بعد از چند لحظه در حالیکه یه بسته کوچیک کادویی دستش بود وارد اتاق شد........
    بچه ها بلا استثنا شوکه شده بودند......
    نازنین بسته رو جلوی سپیده گذاشت وگفت : اینم باز کن سپیده جون.........
    سپیده بسته رو گرفت یه کم نیگا کرد......
    لیلا پرسید : این مال کیه ؟
    نازنین رو کرد به من و گفت : اون خانم که اومد با منو تو دست داد و سلام علیک کرد.......که بعدش هم رفتیم با هم رقصیدیم......
    یه لحظه سرم گیج افتاد ........سحر.........
    سپیده متوجه وضع من شد برای اینکه نازنین متوجه نشه دست نازنین رو گرفت و به سمت خودش کشید. و یواش یواش شروع کرد به باز کردن بسته و در همین حال زیر چشمی مراقب حال من بود.......
    نمیدونم چرا هر موقع یاد سحر میافتادم پشتم تیر میکشید......به عمرم از کسی اینجور وحشت نکرده بودم........
    به خودم لعنت میکردم که چرا اونروز باهاش کل کل کرده بودم.......
    بسته باز شد و یک سرویس برلیان بسیار زیبا از داخلش نمایان شد.
    همه خیره شده بودیم به اون .خیلی زیبا بود.....خیلی........
    وخیلی گران....بی اغراق بالای پنجاه هزارتومان میارزید.......
    یعنی یک برابر و نیم پول ماشین...................
    سرم دوباره به چرخش افتاد................
    از جام بلند شدم و به هوای دستشویی از اتاق بیرون رفتم .
    بعد از چند لحظه سپیده پیش من اومد و گفت : احمد چت شده.....
    تو که اینجوری نبودی........اصلا از تو بعید.......
    گفتم : سپی ازش میترسم..........بد گیریه .....تو خوب نشناختی .....میترسم زندگیم رو بهم بزنه.........میترسم.......
    دستش رو گرفت جلو دهنم و گفت : خیلی خب حالا تمومش کن.......خودت رو کنترل کن ، بعدا در موردش با هم حرف میزنیم..... نازنین اینجوری تو رو ببینه سکته میکنه.........برو یه آب به دست و صورتت بزن آماده شو دسته جمعی میخوایم بریم در بند.......اونجا حالت جا میاد.....
    بعد خودش رفت یه چیزی از تو ماشینش بیاره......
    من دست و صورتم رو شستم و به اتاق برگشتم........دیدم نازنین با کمک لیلا داره اون سرویس رو امتحان میکنه.........خیلی زیبا بود به خصوص تو گردن و دست نازنین ......اما حیف.........
    به نازنین گفتم : سپی میگه میخوایم بریم در بند......
    نازنین گفت : اره........
    گفتم : پس عزیزم بلند شو آماده شو..........خودم هم رفتم به داریوش و بچه ها یه سری زدم و بعد از تشکر گفتم که همه می ریم
    در بند........
    بچه ها هورا کشیدن و بقیه کار ها رو با سرعت به پایان رسوندن و همگی ساعت شش ونیم بود که به طرف در بند حرکت کردیم........

    دم در ، با اولین کسی که برخورد کردم . مش کریم بود . سلام کردم ، علیکی داد و بطرفم اومد . خیلی جدی بود ، هیچکس جرات نمیکرد سمتش بره ،
    سریدار مدرسه و این همه جذبه....... وقتی به من رسید . بغلم کرد و دو طرف صورتم رو بوسید و گفت: خوشت باشه پدر.......مراقب عروست باش ..............
    مرد اونه که نذاره آب تو دل ناموسش تکون بخوره ............. میفهمی پدر ؟
    گفتم : بله مش کریم........جعبه شیرینی هایی که گرفته بودم دادم دستش و گفتم یکیش مال دفتر و چهارتای دیگه رو هم بین بچه ها تقسیم کن.......
    گفت: خوب کاری کردی پدر.......پدر تکیه کلامش بود
    ..........و ادامه داد : بچه ها همه چشم انتظار اومدنت بودن....
    جز به جز گزارشات رو از داریوش گرفتن......
    گفتم : معلومه دیگه ........منم چون میدونستم ، به اندازه همه شیرینی گرفتم.

    خب روز اولی بود که بعد ازتعطیلات نوروزی به مدرسه میرفتم . از طرفی موضوع ازدواجم ، خبر روز مدرسه هم بودم .پس پی دویست ، سیصد تا روبوسی رو به تنم مالیده بودم.
    وارد حیاط که شدم بچه ها دوره ام کردند ..............
    شروع کردن ضمن ماچ و بوسه ، سر بسرم گذاشتن .......... منم فقط میخندیدم ......................... با یه حساب سر انگشتی هر کسی میفهمید ، من یه تنه پس یه دبیرستان دانش آموز شیطون که موضوعی برای سر بسر گذاشتن پیدا کردن بر نمیام. پس بهترین کار سکوت و خندیدن بود .
    بالاخره نزدیک در ورودی ساختمان مدرسه رسیدم .............در این زمان آقای دیو سالار مدیر دبیرستان از در ساختمان بیرون اومد.......دومتر ده قد............یکصدو سی کیلو وزن................ و یک سبیل پر پشت و سیاه اون رو شایسته این نام فامیلی نشون میداد...........
    بچه ها درعین حال که ازش حساب میبردن ، اماعاشقش بودن ...............
    پشت ظاهر خشن و پر صلابتش قلبی بزرگ ومهربان قرار داشت............همه چیز رو برای بچه ها مهیا کرده بود...........تو مدرسه هیچ چیز کم وکسر نبود.............امکانات کلاسی........وسایل و تجهیزات ورزشی ................امکانات و وسایل هنری.........همه چیز ودر حد بهترین ها ................
    بین بچه ها شایع بود که یواشکی به بچه هایی که بضاعت خوبی ندارند کمک میکنه..........لباس و لوازم التحریر و مواد غذایی به صورت ناشناس دم در خونه ها شون میبره..............
    بهر صورت با نمایان شدن آقای دیوسالار بچه ها پخش و پلا شدن و من دورم خالی شد.........
    من رو صدا زد و به شوخی گفت : خب شنیدم ........قاطی خروس ها شدی.........
    آقای ضرغامی پشت سرش بیرون اومد گفت : شنیدن کی بود مانند دیدن.........به به شاه دوماد بزار یه روبوسی درست و حسابی بکنم با تو.............جلو اومد و شروع کرد صورت منو چلپ و چلوپ ماچ کردن...بعد گفت : به جان تو نباشه ، به جان خودم نباشه....به مرگ این رفیعی .........
    در همین زمان آقای رفیعی دبیر ورزشمون داشت از در ساختمان بیرون میومد........
    بیا خودش هم پیداش شد رفیعی رو با دستای خودم کفن کنم.......وقتی تو رو میبینم . خوشحال میشم.
    رفیعی معترضانه گفت : ف...ا.....ت....حه ....تو که مارو نه ماه رودل نکشیدی که به همین راحتی میکشی........................

    گفت چرا ناراحت میشی رفیعی جان .......اصلا بادمجون بم که آفت نداره........
    من فکر میکنم.....با این اخلاقی که تو داری عزراییل هم حال و حوصله قبض روح تو بد اخلاق رو نداره.........
    آقای مدیر که تا این لحظه سکوت کرده بود به شوخی گفت :.......حالا به جای اینکه این همه واسه هم تعارف تیکه پاره کنین برین بچه ها رو آماده رفتن سر کلاس کنین...........
    آقای ضرغامی گفت : اونم به چشم آقای مدیر به خاطر گل روی شما حالشو نمیگیرم..........بعد در حالیکه میخندید به طرف بچه ها رفت.
    آقای رفیعی اومد چیزی بگه که پشیمون شد و زیر لب یه استغفرالهی گفت و رفت تا کمک ضرغامی کنه همیشه اینجوری سر بسر هم میذاشتن گاهی این حال اون رو میگرفت گاهی بر عکس.
    آقای مدیر خطاب به من گفت : دبیرها منتظر ورودت هستند.........الان هم تو دفتر نشستند.
    چشمی گفتم و به طرف دفتر رفتم...............
    توی مدرسه هم مثل اداره بین همه محبوبیت داشتم..............
    هم به خاطر اینکه جزو شاگردان ممتاز بودم و هم اینکه سرزبون دار بودم .

    بعد از روز اول مدرسه همه چیز داشت به روال عادی خودش بر میگشت .
    من طبق توافقی که با آقای ضرغامی کرده بودم ، ساعات آخر مدرسه رو خارج میشدم و میرفتم دنبال نازنین . خب راه دور بود و دلم نمیخواست عزیزترینم حتی لحظه ای چشم انتظار بمونه ........روزهای ضبط برنامه هام توی رادیو وتلویزیون رو هم جوری برنامه ریزی میکردم که تداخلی پیش نیاد........
    طبق برنامه ریزی که با نازنین کرده بودیم . افتادیم رو درسها . چون علاوه بر قولی که به دایی جان و خانواده داده بودیم پایان بردن موفقیت آمیز امتحانات برای من و نازنین جنبه حیثیتی و حیاتی پیدا کرده بود.
    من به کار گزینی اداره قول داده بودم تیر ماه رونوشت مدرک قبولی سال آخر دبیرستان رو ارائه بدم . که این ، هم شرط استخدام شدنم در سازمان و هم شروع به تحصیل در دانشکده بود .
    پس شروع کردیم......من با اجازه مامان ، بابا و دایی جان به خونه نازنین اینا اسباب کشی کردم .
    اینکار چندتا خاصیت داشت ، اول اینکه من به اداره خیلی نزدیک میشدم .
    دوم اینکه صبح ها به راحتی نازنین رو به مدرسه میرسوندم و بعد خودم به مدرسه میرفتم ، اما اگه خونه ما میموندیم . من باید تا تجریش میومدم نازنین رو میرسوندم و دوباره با طی همون مسافت به طرف مدرسه خودم بر می گشتم.....که این زمان زیادی از وقت منو میکشت.......
    به هرصورت دوتایی شروع کردیم به درس خوندن .........من درسای خودم رو مرور میکردم و به نازنین هم کمک میکردم تا ساده تر مطالب درسی خودش رو یاد بگیر .........
    نازنین خیلی جدی و خوب اهمیت این مطلب رو درک کرده و بسیار عالی پیش میرفت به گونه ای که خیلی زود اثر این تلاش دو نفره خودش رو توی نمرات نازنین نشون داد . ما در حالیکه خیلی جدی این کار رو پیش میبردیم برنامه ریزی لازم رو برای میهمانی شب جمعه که دوستان نازنین در اون شرکت داشتند رو هم پیگیری میکردیم.
    جدی تر از ما لیلا ،سپیده ،سعید و داریوش دنبال قضیه بودند ، سپیده و لیلا برای اینکه همشاگردیهای نازنین رو ذوق زده کنند . ترتیبی داده بودن تا دوستانی مثل حسن ، ابی ،شهرام و شهره در مراسم حضور داشته باشن.
    بالا خره روز پنجشنبه از راه رسید. بچه ها همه کارهای لازم رو از تزیین خانه گرفته ، تا برنامه ریزی غذایی خیلی دقیق و عالی برنامه ریزی به انجام رسونده بودند.
    پنجشنبه بعد از مدرسه ، نازنین رو به آرایشگاه رسوندم و خودم همه پیش هوشنگ رفتم و اون هم باز مثل دفعه گذشته سنگ تموم گذشت......اما اینبار نذاشتم حرفی بزنه سه تا صد تومنی از توی جیبم در آوردم و بدون اینکه ببینه ، گذاشتم زیر قالیچه میز صندوقش وفقط موقعی که داشتم خارج میشدم..گفتم : هوشنگ جان قابل شمار رو نداشت یه امانتی زیر قالیچه پیشخونت گذاشتم........باز بابت همه چی ممنونم .
    قالیچه رو بالا زد و پول رو بر داشت و دنبال من تا بیرون اومد که بذار تو جیبم ........اما هر کاری کرد نذاشتم . بالاخره رازی شد و تشکر کرد و گفت : ولی خیلی زیاده............
    گفتم : مگه یه مشتری چند بار تو زندگیش عروسی میکنه.........اینم شیرینی ناقابل عروسی ما .
    با من روبوسی کرد و گفت : دم شما گرم .
    سوار ماشین شدم و به طرف آرایشگاه نازنین رفتم . هنوز حاضر نبود . یک ربع ساعتی منتظر شدم تا از در آرایشگاه خارج شد . زیبا تر از قبل به نظرم میرسید . ناگهان چشمم به سرویس جواهری خورد که سحر بعنوان هدیه برای نازنین آورده بود .
    به نازنین گفتم : نازنین این سرویس رو ............نذاشت حرفم تموم بشه گفت : خیلی قشنگه مگه نه ؟............
    چنان با شعف و لذت این جمله رو بیان کرد که دلم نیومد اون حسش رو خراب کنم .
    در حالیکه درم استرس ایجاد میکرد، با لبخندی ظاهری که اون متوجه ظاهری بودنش نشد ، گفتم : .....آره عزیزم قشنگه ......اما از اون با ارزش تر و زیبا تر خود تو هستی .... تو جواهر یکی یکدونه من.............................
    با ناز گفت : چی گفتی عزیز دل من...........
    تکرار کردم : تو زیباترین و با ارزش ترین جواهر عالم هستی.........
    خنده ای کرد و دست انداخت گردنم و منو بوسید............محکم و گرم.......
    گفتم : عزیزم هم آرایش خودت رو بهم ریختی هم یه علامت گنده تو صورت و لبای من گذاشتی.................
    در حالیکه قیافه جدی به خودش گرفته بود گفت : خوب تو هم مجازاتم کن .
    چشماش رو بست و منتظر شد......
    من هم لبهامو روی لبهاش گذاشتم و بی خیال آدمهایی که از کنارماشینمون رد میشدن شروع کردم به بوسیدن اون.......
    تنها زمانی به خودم اومدم که دیدم دو بچه مدرسه ای شیطون و بازیگوش متحیر و حیران واسادن کنار پنجره ماشین و با چشمای ور قلمبیده ، دارن ما دوتا رو نیگا میکنن.
    شیشه رو کشیدم پایین و گفتم : سلام.........
    دستپاچه و با لکنت جواب دادن .
    لبخندی زدم و گفتم : فیلم سینمایی بود ، واساده بودین و ما رو نیگا میکردین..........
    یکیشون بدون اینکه فکر کرده از روی سادگی و با هیجان گفت : نه آقا...... با حال تر بود......بلافاصله انگار تازه متوجه حرفی که زده بود
    شده باشه گفت :آقا......آقا ......منظورمون.......
    نذاشتم زیاد اذیت بشن .......با خنده گفتم : میفهمم.........خب فیلم سینمایی تموم شد.......بفرمایید .
    پسر دوم دست اولی رو کشید و از ما دور شدن اما هر چند قدم بر میگشتن و ما رو نیگاه میکردن.
    از این ماجرا دوتایی زدیم زیر خنده و بعد از چند لحظه ماشین رو روشن کردم و به طرف خونه راه افتادیم.
    وقتی رسیدیم تقریبا همه چی حاضر بود..... لیلا و سپیده مرتب دستور میدادن و داریوش و بچه ها هم میدویدن.
    داریوش تا چشمش به من افتاد گفت : مگس بیباک مگه یه روز تنها و عاجز گیرت نیارم........منو گیر این دوتا شمر ذی الجوشن انداختی و رفتی پی کار خودت......... مثل خر دارن از من کار میکشن.....
    در همین زمان یدونه سینی خورد تو سرش و سپیده در حالیکه نازنین رو ماچ میکرد و قربون صدقه اش میرفت گفت : اولا دور از جون..........
    داریوش در حالیکه محل وارد آمدن ضربه تو سرش رو میمالید. نیشش تا بنا گوشش باز شد و گفت : خواهش میکنم..............
    سپیده ابروش رو گره داد و گفت : تحفه.......منظورم دور از جون خر بود............
    دوما : چشمت چهار تا ، تازه نصف وظیفه ات رو هم انجام ندادی .
    سوما ُ به جای روده درازی بدو برو دنبال کارت که عقب هستیم . و به شوخی یه اردنگ حواله باسن داریوش کرد .
    در همین زمان لیلا هم رسید و ماچ بازار داغ داغ شد.
    مهمونی چون مربوط به دوستان نازنین بود و همه دانش آموز بودن. قرار بود از ساعت هشت شروع و حداکثر دوازده تموم بشه..........و تازه ساعت چهار و نیم بود....و ما وقت داشتیم تا یه کمی استراحت بکنیم و کمی هم غذا بخوریم.......چون نرسیده بودیم نهار بخوریم...............
    ما به دستور لیلا به اتاق خودمون رفتیم و زندایی برامون غذا گرم کرد و توسط لیلا فرستاد بالا ما هم بعد از خوردن نهار موفق شدیم دوساعتی تو بغل همدیگه دراز بکشیم.

    ساعت هشت بود و کم کم دوستان نازنین یکی بعد از دیگری از راه میرسیدن. نیم ساعت نگذشته بود که تقریبا همه مهمونای نازنین رسیده بودند. لیلا و سپیده یکی یکی با اونا سلام علیک میکردن و به داخل راهنماییشون میکردن. نکته جالب این بود که تقریبا همه بچه ها با دیدن لیلا و سپیده اول مات میشدن وبعد دودست ها دم دهن ویه جیغ کوتاه . خیلی ذوق زده شده بودند . با ورود سعید به مهمونی که تقریبا نه و ده دقیقه اومد این ذوق زدگی به برق گرفتگی تبدیل شد. و زمانی به اوج خودش رسید که حسن .شهرام و ابی هم از راه رسیدند .
    مهمونی حسابی داغ شده بود . من و نازنین مشغول خوش امد گویی و خوش و بش با مهمونا بودیم . که یک مرتبه با دیدن یک صحنه قلبم تو سینه ایستاد.
    سحر...................
    خشکم زد ......... اون اینجا چیکار می کرد؟.................. مستقیم به طرف ما اومد. نازنین تا اونو دید به سمتش رفت و اونو سفت بغل کرد و با هاش روبوسی کرد و گفت خیلی خوشحالم کردی.......خوش اومدی.........از تعجب داشتم شاخ در میاوردم......تو افکارم غوطه میخوردم که صدای سحر منو به محیط بر گردوند.......
    سلام احمد آقا..............تبریک میگم...........صورتش و به طرف صورتم آورد و به ظاهر برای تبریک گفتن به گونه های من سایید و بوسه ای به آنها زد.............بوسه ای که مملو از حرف بود..............او داشت قدرت نمایی میکرد.........اومده بود تا به من حالی بکنه راه گریز برای من باقی نخواهد گذاشت . خدای من..............چقدر مسلط و بی هراس اینکار رو کرد.بعد از اون مانند سرداری که نشانه های فتح مسلم خودش رو میبینه ......فاتحانه و با غرور ، خودش رو عقب کشید و گفت : بشما گفته بودم همدیگر رو باز هم میبینیم.............
    نازنین ساده من بی خبر از همه جا تنگ به او چسبیده بود و به حرفهایش گوش میکرد بدون اینکه متوجه منظور اون باشه........سپیده که از دور متوجه حضور سحر در کنار ما شده بود خودش رو به ما رسانده و روبروی سحر ایستاد...............
    نازنین رو به سپیده کرد و گفت : آبجی سپیده سحر خانم رو که میشناسی ؟ هفته قبل هم تو میهمونی بودن........دوست من و احمد..............
    سپیده در حالیکه حالتی کاملا عادی به خودش گرفته بود گفت : .......خب بازهم شما......
    سحر هم خیلی آرام اما باقدرت گفت : بله گفته بودم ........خاطرتون هست.........اون هفته موقعی که داشتم میهمانی را ترک میکردم......
    سرم داشت گیج میرفت........نمیدونستم چی باید بگم و چیکار باید بکنم.
    سحر که متوجه شده بود که حسابی من رو توی منگنه قرار داده......با طعنه گفت : خب فعلا مزاحمتون نمیشم ........شما به مهموناتون برسین.........بعدا همدیگر رو میبینیم.................و خرامان از ما دور شد.................لیلا با دوتا لیوان شربت به طرفمون اومد و گفت اینم برای عروس و دوماد....................
    اما وقتی صورت من رو دید .خط نگاه من رو دنبال کردو چشمش به سحر افتاد.
    بلافاصله متوجه ماجرا شد . خواست بطرفش بره که سپیده یواشکی دستش رو گرفت و نگه داشت . و همه این کار ها به گونه ای انجام شد که نازنین متوجه نشد...........................
    لیلا کاملا از عصبانیت سرخ شده بود و دندون قروچه میرفت......... زیر لب گفت کی اینو راه داده اینجا........چه جوری اینجا رو پیدا کرده......عجب رویی داره.........میگفت و حرص میخورد.........از زور عصبانیت هر دوتا لیوان شربتهایی رو که برای ما آورده بود خودش سر کشید.
    نازنین در حالیکه میخندید......رو به لیلا که حواسش پرت سحر بود کرد وگفت : لیلا جون ....خنک بود؟..............لیلا بدون اینکه منظور اونو دقیقا متوجه شده باشه گفت........چی؟........نازنین جواب داد :شربت ها........
    لیلا گفت آره........خنک بود...........................
    آخ خدا مرگم بده من اونا رو برای شما آورده بودم.............
    بخدا حواسم پرت شده یه لحظه هم چیز فراموش شد و همه از این کار لیلا زدیم زیر خنده.........
    سپیده یواشکی دم گوش من گفت : نگران نباش من و لیلا مراقبش هستیم......تو هوای نازنین رو داشته باش دور ور اون نره.......تشکر کردم و گفتم باشه . سپیده دست لیلا رو گرفت و کشید و برد.
    در همین زمان نادر با دوتا لیوان شربت دیگه رسید........
    نازنین هر دوتا لیوان رو فوری از دستش گرفت و گفت اینم الان هر جفتش رو میخوره.......بازم زدیم زیر خنده و به این ترتیب کمی از استرس بوجود آمده در وجودم کم شد.......در این زمان شهرام شروع کرده بود به خوندن و شلوغ بازی در اوردن و دختر هاهم داشتن حسابی کیف میکردن.......
    اونشب در طول تمام مهمونی لیلا و سپیده رو میدیدم که سایه به سایه سحر حرکت می کنند و اونو زیر نظر دارند . به همین دلیل خیالم حسابی قرص شده بود...........و همراه نازنین به مهمونا میرسیدیم.
    ساعت دوازده کم کم با آمدن خانواده بچه ها از تعداد مهمونا کم میشد تا جایی که جمع مهمونا به چهل نفر رسیده بود که موندنی بودن و مهمونی کوچک تری تازه شروع شد..........سحر در میان مهمونا میدرخشید و خود نمایی میکرد.....
    در این زمان نازنین دست من رو کشید و با خودش بطرف گوشه ای از اتاق برد که سحر ایستاده بود...........

    صورت به صورت سحر وایساده بودم . هرم نفسش رو توی صورتم حس میکردم.............
    بی اغراق زیبا بود ، قد بلند ،................ چشم و ابرو و موهای مشکی................. و اندامی کشیده و موزون ............... شاید اگر عاشق نازنین نبودم .................
    با این که میدونستم این ها معمولا خواستن شون لحظه ای آغاز و لحظه ای پایان میگیره ........
    نازنین اون رو بغل کرد و دوباره روبوسی کرد و گفت : ممنون از اینکه دعوت منو پذیرفتی..........خیلی خوشحالم که شما توی این جشن ما هم حضور دارین .
    متوجه شدم که نازنین اونو دعوت کرده ... اما اینکه کجا همدیگر رو دیدن که این دعوت صورت گرفته برام نا مشخص بود......واسه همین از نازنین پرسیدم ‌: مگه شما همدیگر رو بعد از مراسم هفته گذشته دیدین ؟..........
    نازنی جواب داد : آره .......پریروز وقتی که داشتم از مدرسه خارج میشدم تصادفا با کسی بر خورد کردم وقتی اومدم عذر خواهی کنم دیدم سحر خانم هستند ............تصادف جالبی بود من که خیلی خوشحال شدم ........
    ما یه تشکر به سحر خانم بابت هدیه خیلی قشنگی که برامون آورده بودن بدهکار بودیم . واسه همین از شون خواهش کردم امشب هم توی مهمونی ما حضور داشته باشن.......
    من کاملا مطمئن بودم اون برخورد و ملاقات نه تنها اتفاقی نبوده بلکه کاملا برنامه ریزی شده و عمدی بوده........سحر تصمیم گرفته برای اینکه خودش رو به من تحمیل و نزدیک کنه این کار رو از از طریق نزدیک شدن به نازنین انجام بده ............معلوم بود موفق هم شده چون نازنین کاملا تحت تاثیر و نفوذ اون قرار گرفته بود..........
    سحر متوجه شده بود نمیتونه من رو از نازنین بگیره واسه همین داشت تلاش میکرد نازنین رو از من بگیره............
    در تمام لحظاتی که نازنین حرف میزد ،من توی ذهن خودم مسائل را تجزیه و تحلیل میکردم .
    سحر لبخندی فاتحانه بر لب داشت . او میدید به راحتی توانسته نازنین رو جذب خودش کنه و به ظن او ، این یعنی فتح اولین سنگر برای دستیابی و مالک شدن من..........
    این افکار توی سرم میچرخید..........در یک لحظه تصمیم گرفتم حالا که اون این بازی رو شروع کرده من نباید تسلیم بشم ........جنگ ، جنگه و در یک مبارزه کسی بازنده است که بترسد.........
    پس خیلی جدی و مودبانه گفتم : من خوشحالم که به ما افتخار دادین و توی این لحظات زیبای آغاز زندگی مشترک ما در کنار مون هستین . امیدوارم من و همسرم هم قابل باشیم و بزودی بتونیم در مراسم مشابهی که برای شما و همسر خوشبختتون برگزار میکنین حضور داشته باشیم تا شایدجبران محبت شما رو کرده باشیم............
    سحر که متوجه شده بود من دوباره خودم رو پیدا کرده و آماده مبارزه با او هستم گفت : حتما البته این به شرطی عملیه که من بتونم مرد دلخواهم رو بدست بیارم ، که صد البته مطمئن هستم بدستش میارم به هر قیمتی شده او رنو به چنگ خواهم آورد.
    نازنین گفت : چه جالب ........ شما یه جوری حرف میزنین که آدم فکر میکنه برای بدست آوردن مرد مورد نظرتون باید با فرد یا افرادی مبارزه کنین.............و بلافاصله اضافه کرد حالا راست راستی شما برای بدست مرد دلخواهتون باید بجنگید...................
    سحر گفت : آره یه جنگ خیلی سخت و سنگین...............
    در این زمان نازنین حرفی زد که یه لحظه سرم گیج رفت...........اون گفت : من دعا میکنم شما توی این جنگ برنده باشین........
    خدای من نازنین برای کسی دعا میکرد که میخواست ما رو از هم جدا کنه.............
    سحر لبخندی مغرورانه زد و گفت : من از تو ممنونم که برام دعا میکنی اتفاقا به دعای تو بیشتر از هرکسی احتیاج دارم..........و .......
    نازنین گفت: و چی؟...................
    سحر گفت : هیچی ................بعدا انشالله سر فرصت........
    بعد روبه من کرد و گفت : انشالله احمد آقا هم به کمک من میاد تا من هم به آرزوم برسم.........
    باز نازنین وسط حرفش پرید و گفت : شما روی همکاری من و احمد هر چی که باشه میتونین حساب کنین . ما شمارو بعنوان یه دوست تازه و خوب تنها نمیذاریم......
    بعد رو به من کرد و پرسید : مگه نه احمد
    نمیدونستم چه جوری باید به اون پاسخ بدم به همین دلیل با لبخندی مصنوعی این قائله رو تموم کردم......
    بعد از نازنین خواهش کردم بره و برام یه لیوان شربت از توی آشپزخونه بیاره.........و به این بهانه از اونجا دورش کردم و روبه سحر کردم و گفتم :.....ببین خانوم محترم من ازدواج کردم و تو الان توی مراسم جشن ازدواج من هستی.......چرا میخوای زندگی من رو خراب کنی؟
    لحن صداش تغیییر کرده بود ، با التماس گفت : احمد من عاشق تو شدم.......من نمیتونم بدون تو زندگی کنم.........تو رو خدا ........من دوست ندارم تو رو اذیت کنم ....دوست ندارم تو رو توی فشار قرار بدم.......اما من تو رو میخوام..........میفهمی من تورو میخوام............... با همه وجودم..................من دختر مغروری هستم ................اما حاضرم به خاطر تو همه چیزم رو فدا کنم ................حتی غرورم رو................به شرطی که تو مال من باشی......فقط مال من.........
    گفتم : شما مثل اینکه متوجه نیستی من نازنین رو دیوونه وار دوست دارم اون هم منو.....................میتونی اینو بفهمی.........
    گفت : آره ، اما من هم تورو دیوونه وار دوست دارم.....خواهش میکنم.......
    دست من رو گرفت تو دستش و در حلیکه قطره اشکی گوشه چشمش حلقه بسته بود گفت: احمد من نمیدونم چم شده ، من توی زندگیم تا حالا از هیچکس..................حتی خواهش نکردم ........... اما به تو التماس میکنم...................تو رو خدا................. تورو به هر که دوست داری .....................من رو از خودت دور نکن .....من رو از خودت نرون ....من بدون تو میمیرم.......
    دستم رو از توی دستش بیرون کشیدم و گفتم : شما مثل اینکه متوجه شرایط من و خودتون نیستین . من الان یک مرد متاهل هستم که بشدت عاشق همسرم هستم...........شما اگه واقعا عاشق من هستید به خاطر این عشقتون زندگی من رو به هم نزنین...............
    بعد از تمام شدن حرفای من دوباره چهر ه اش عوض شد و گفت: من تو رو میخوام و به هیچ قیمت و دلیلی هم از این خواستم بر نمیگردم.............احمد من تورو بدست میارم.........حالا میبینی.........منتظر باش.
    اعصاب جفتمون به هم ریخته بود .
    در این زمان نازنین با سه تا لیوان شربت برگشت .............تا منو دید گفت : چی شده احمد ؟............... چرا قرمز
    شدی ؟....................
    گفتم : چیزی نیست ، یه کم گرمم شده ..........اگه موافقی بریم یه خورده توی حیاط قدم بزنیم ...........گفت باشه........رو به سحر کردو گفت : با اجازه شما..........
    سحر که حالش بهتر از من نبود لبخندی زد و گفت : خواهش میکنم.......
    و ما از او دور شدیم و به طرف خروجی رو به حیاط رفتیم..............

    روزهای پایانی فروردین و پس از اون اردیبهشت و پشت سر میذاشتیم در حالیکه بشدت تمام مشغول خوندن درسها مون بودیم.
    طبق یه برنامه تنظیم شده من ضمن مرور درسهای خودم به نازنین در یادگیری مطالب کمک میکردم.
    یه شانس آورده بودیم و اون اینکه امتحانات من و نازنین با هم تلاقی نداشت . چون امتحان نهایی بعد از پایان امتحانات سایر پایه ها بر گزار میشد.
    بالاخره زمان آزمون از راه رسید......من هر روز صبح نازنین رو به مدرسه میبردم و توی ماشین میشستم و مشغول مرور درسهام میشدم تا اون کارش تموم بشه .
    بلافاصله بر میگشتیم خونه تا اون برای امتحان بعدی آماده بشه.....
    پایان امتحانات نازنین فرا رسید و بالاخره روز گرفتن کارنامه دل تو دل هیچکدوم مون نبود .
    صبح روز موعود دوتایی در حالیکه دستامونو تو هم گره کرده بودیم ابتدا وارد حیاط مدرسه و بعد به سمت دفتر رفتیم و وارد شدیم . خیلی شلوغ بود بچه ها و خانواده هایشان مل مور و ملخ از سزرو کله خانم جانشاهی بالا میرفتن.
    با ورود ما یکمرتبه همه ابتدا یه لحظه ساکت شدن و بعد به طرف من و نازنین هجوم آوردن . و در همین حال و دست و پاشکسته مارو به خونواده هاشون معرفی میکردن دور تا دور ما شده بودن دخترای شیطون بازیگوشی که موج شادی رو میشد توی چشماشون دید.پدر و مادر ها هم به اونا پیوستن و با توجه به شرکت بچه هاشون توی مراسم جشن و آشنایی دورادوری که با ماجرای ما داشتن تبریکها بود که از هر طرف به سمت ما سرازیر شده بود.
    دیگه کم کم داشتیم گیج میشدم که خانم جهانشاهی بدادمون رسید.
    گفت بچه ها ساکت باشین .......آروم..............گوش کنین.........بچه ها و والدین با هم ساکت شدن.......
    خانم جهانشاهی نازنین رو صدا کردو گفت : بیا دخترم کارنامه تو بگیر......
    نازنین به طرف اون رفت وکارنامه اش رو از دست خانم جهانشاهی گرفت.....
    سکوت مطلق توی اتاق حاکم شد.......صدا از ندای کسی در نمیومد. صدای ضربان قلبم رو میشنیدم........تو دلم دعا کردم که نازنین ............
    ناگهان نازنین جیغی کشید.........قلبم داشت وا ی میساد به طرفش دویدم .صورتش سرخ شده بود خون زیر پوستش دویده بود در حالیکه میشد بهت رو تو چشماش خوند ، با دست لرزون کارنامه اش را به طرف من دراز کرد.......مضطرب اونو گرفتم......قلبم شدید تر از گذشته به طپش افتاده بود...........
    نمیتونستم باور کنم. حتی یدونه نوزده هم توی کارنامه نازنین نبود.......همه نمرات بیست.....فقط بیست.زیر تمام نمرات و قبل از معدل یک نمره که بطور ویژه و با خط بسیار زیبا توسط خانم جهانشاهی نوشته بود نظرم رو جلب کرد .



    عشق ::: چهارشنبه 86/10/26::: ساعت 7:49 عصر
    نظرات دیگران: نظر

    پرسید : از کی برنامه شروع میشه .
    گفتم : ده شب.
    گفت : پس میبینمتون.
    گفتم : خواهش میکنم.....حتما ؛
    خداحافظی کرد و رفت.
    محسن که هنوز مبهوت بود گفت : خدا شانس بده.....
    گفتم : چیزی گفتی؟
    خودش رو جمع و جور کرد و گفت :نه ...نه....
    بقیه پول هارو به من پس داد و منم هزار و پونصد تومن بهش برای خرید وفروش دوتا ماشین کمیسیون دادم و گفتم بسته یا بازم بدم...
    گفت زیاد هم هست......از شما خیلی به ما رسیده....
    احمد آقا پولت برکت داره . یه صدی هم بهم میدادی میگفتم خدا بده برکت... چون کار ده هزار تومن رو میکنه....
    بعد از تشکر خدا حافظی کرد و رفت . منم به طرف مدرسه نازنین حرکت کردم.

    دنبال نازنین رفتم و بعداز سوار کردن اون به طرف بانک حرکت کردم که تا قبل از تعطیل شدن اون مازاد پول ماشین رو به حسابم برگردونم.
    این کار رو کردم .
    برای نهار به رستوران قصر موج تو میرداماد رفتیم بعد از نهار دم در رستوران یه زن کولی فالگیر راهمون رو بست و با اصرار خواست که آینده مارو پیش بینی کنه............
    من اصلا از این چیزها خوشم نمی اومد ، اما با اصرار نازنین قبول کردم.
    زن کولی دست نازنین رو گرفت و شروع به حرف زدن کرد.....
    خانوم جان درد وبلات بخوره تو سر گلنار خاتون که من باشم....
    خوش قلبی و خوش نهاد.....
    رنج دیگران رنجته و........... درد دیگران غمت..........
    جونم بگه برای خانوم خوشگله خودوم........
    دل پاکی داری و....... یه عشق افلاطونی مهمون اونه.......
    غم زیاد خوردی اما بدستش آوردی............
    مراقب باش که نگهداشتنش سخت تر از بدست آوردنش .....
    یه حسود داری.................
    میخواد از دستت درش بیاره.........
    خیلی زرنگه ................
    جونم بگه برات.......
    زورش هم زیاده........اما تو دلت قویه......
    پشتت به کوهه.........نترس باهاش بجنگ ...........
    یک مرتبه رنگ چهره اش عوض شد و سکوت کرد.
    من اعتقادی به حرفهایی که میزد نداشتم . اما وقتی حرفش رو قطع کرد حس بدی بهم دست داد .
    تغییر رنگ چهره اش کاملا حقیقی بود......
    هراس و غم بزرگی تو صورتش هویدا بود گفتم: چی شد چرا ادامه نمیدی........
    دست و پاش و جمع کرد و گفت : همین بود......
    هرچه نازنین اصرار کرد دیگه چیزی نگفت..............
    خواستم پولی بهش بدم. اما هر کاری کردم ، قبول نکرد.
    واسه همین به طرف ماشین رفتیم.....تا سوار بشیم و بریم میدون محسنی............
    وقتی سوار ماشین شدیم نازنین متوجه شد کیف دستی اش را تو رستوران جا گذاشته . واسه همین من بر گشتم او نو بیارم که دیدم زن کولی هنوز اونجاست .
    وقتی من و دید بطرف اومد و گفت : آقا مراقب خودتون و عروستون باشین......
    مبادا از هم غافل بشین.......من جدایی رو تو طالع تون دیدم.......
    دلم نیومد به اون فرشته این رو بگم .
    آقا من کارم فال گیری یه ، تا حالا اینجور غصه دار نشده بودم از سرنوشت اونایی که آینده شون رو بهشون میگم.............
    دروغ چرا بگم...........هری دلم ریخت پایین از این حرفش..........
    این یک هشدار بود...........نگران شده بودم ،
    شدیدا تو فکر فرو رفته بودم .........اصلا حواسم به اطرافم نبود......
    زمانی به خودم اومدم که نازنین داشت بشدت تکونم میداد و میگفت : خوابت برده........هی ......مجنون من .......
    نگاهی به اطرافم کردم ......... اثری از زن کولی نبود.....رفته بود و من رو با دنیایی سوال و التهاب و گیجی... جا گذاشته بود.......
    نازنین ، من و بر و بر نگاه میکرد و میخندید.......گفت: عزیزم......حواست کجاست ؟
    خودم رو جمع جور کردم و گفتم : همین جا....ببخش یاد یه چیزی افتادم.......
    گفت : کیفم رو آوردی ؟
    گفتم : الان میارم.
    فوری داخل رستوران رفتم و کیفش رو آوردم و به طرفه میدون محسنی حرکت کردیم.
    میخواستم یه دست کت شلوار مشکی جیر برای خودم و یکدست لباس سفید و یه سرویس طلا برای نازنین بخرم........
    میدون خیلی شلوغ بود و جای پارک به سختی پیدا میشد. تو یکی از کوچه های فرعی پارک کردم و اول رفتیم توی جواهر فروشی جواهریان. نازنین نمیخواست چیزی بخره . اما با اصرار من بالاخره یک سرویس رو انتخاب کرد و خریدیم.
    بعد رفتیم و یکدست لباس سفید قشنگ که ویژه مراسم نامزدی بود خریدیم .
    آخر از همه هم کت شلوار من . در تمام طول این مدت من یک لحظه هم چهره ناراحت و حرفهای زن کولی فالگیر از ذهنم دور نشد.....

    بالاخره پنجشنبه موعود از راه رسید .
    همه چیز آماده و مهیا بود برای آغاز یک زندگی خوب و شیرین......
    صبح ساعت ده نازنین و مامان رو بردم خونه دایی اینا . چون قرار بود با زن دایی برن آرایشگاه........
    مامان از خوشحالی رو پاش بند نبود . دایم به شیوه خودش قربون صدقه ما دوتا میرفت .
    بالاخره رسیدیم ، اونا رو پیاده کردم و برای ساعت دو نیم بعد از ظهر جلوی آرایشگاه قرار گذاشتیم.........
    من هم رفتم که به کارهای خودم برسم.
    اول رفتم کارواش . دادم تو و بیرون ماشین رو حسابی شستن و برق انداحتن.
    بعد رفتم آرایشگاه . اونجا با داریوش قرار داشتم ، وقتی رسیدم دیدم نشسته و داره اصلاح میکنه .
    وقتی وارد شدم هوشنگ به استقبالم اومد و مجددا بهم تبریک گفت و من رو برد نشوند رو صندلی و کارش رو شروع کرد . یکساعت و نیم با موهای سرم ور رفت و آخر سر اونارو شست ، سشوار زد و مدل داد . بعد هم گفت : احمد جان دیگه هر کاری بلد بودم کردم.
    نگاهی کردم دیدم واقعا سنگ تموم گذاشته .یک اصلاح کامل و بی نقص.
    داریوش که کار اصلاح سر وصورتش تموم شده بود و روی صندلی انتظار نشسته بود ،گفت: الحق که شاهکار کردی آقا هوشنگ . من مونده بودم اینو جونور رو چه جوری به مهمونا نشون بدم که نترسن.
    درحالیکه از روی صندلی بلند شده بودم به طرفش رفتم و گوشش رو گرفتم و گفتم : بزغاله بازچونه تو به کار افتاد.......
    درحالیکه سعی میکرد گوشش رو آروم از لای انگشتای من بکش بیرون گفت : بابا شوخی کردم . فیل مرده و زنده اش صد تومنه. شما اجل بر این حرفا هستی......
    یه ذره گوشش رو پیچوندم و گفتم چه غلط ها لغت های قلمبه سلمبه یاد گرفتی .
    با زبون بازی گفت : ما شاگرد مکتب خونه شما هستیم . قربان.....
    همه خندشون گرفته بود از حرفای اون .
    هوشنگ گفت : احمد آقا من ضامن.
    گوشش رو ول کردم و گفتم....فقط محض خاطر هوشنگ خان.
    داریوش گفت: ما کوچیک هوشنگ خان و اون قیچی تیز گوش برش هم هستیم . بعد به طرف هوشنگ رفت و شروع کرد به ماچ کردن اون و گفت ‌: اینم برای اثبات ارادتمون به ایشون.
    در همین حال دست کردم تو جیبم و یه پک اسکناس صد تومانی از جیبم در آوردم که بدم هوشنگ ، که دستم رو گرفت و به طرف جیبم برگردوند و گفت : مطلقا از اینکارها نکن که ناراحت میشم.
    این رو میهمون منی.........
    گفتم : آخه نمیشه که ، اینجور موقع ها رسمه که شیرینی هم میدن.......نه اینکه پول هم نگیرن.......
    گفت : رسم و رسوم جای خودش من دوست دارم امروز رو مهمون من باشی . شیرینی هم میخوای بدی دم شما گرم . یکی از بچه هارو میفرستیم شیرینی میخره و میاره .
    اما اصلاح رو دوست دارم مهمون من باشی . بعنوان هدیه عروسیت.
    دیدم اصرار بی فایده است.همون صد تومن رو دادم دست شاگرد هوشنگ و گفتم :امروز همه بچه ها نهار مهمون من هستند میری هرکی هرچی میخوره براش میگیری.
    بعد هم از هوشنگ به خاطر زحمتی که کشیده بود تشکر کردم و با داریوش زدیم بیرون و بطرف آرایشگاهی که نازنین اینا رفته بودن حرکت کردیم.
    یک ربع زود رسیده بودیم . خبر دادیم که رسیدیم و پشت در منتظریم .
    بعد از نیم ساعت مامان و نازنین و زندایی از در آرایشگاه اومدن بیرون در حالیکه نازنین مثل ماه شده بود .
    چند لحظه محو تماشای نازنین شده بودم . که مامان گفت : وقت برای تماشای این فرشته خوشگل زیاد داری .حالا بریم که روده کوچیکه بزرگ رو خورد.
    خیلی خجالت کشیدم ........نازنین هم سرش رو انداخته بود پایین ، صورتش از شرم سرخ ، سرخ شده بود.
    هیچی نگفتم : سوار شدم و راه افتادیم.
    مامان تو راه یه کم سر بسر داریوش گذاشت و داریوش هم مطابق معمول کم نیاورده و بلبل زبونی میکرد.
    بالاخره رسیدیم خونه ، تا زندایی در رو باز کرد . اردشیر و اشکان که با بابا اومده بودن خودشون رو به ما رسوندن وخیره شدن به ما.
    اردشیر گفت : داداشی چقدر خوشگل شدین......هم شما هم زنداداش.
    گرفتمش ، یه ماچش کردم و گفتم : داداشی چشمات قشنگ
    می بینه . در حالیکه محکم خودش رو به پاهای من چسبونده بود با هم به اتاق رفتیم . بابا و دایی جان نشسته بودن و حرف میزدن.
    مامان و زندایی بعد از یه سلام و علیک کوتاه دویدن تو آشپزخونه تا هرچه زودتر نهار رو بکشن ، تا بخوریم و بریم به سمت محضر.....
    ساعت چهار بود که لباس هامون رو پوشیدیم و به طرف محضر که تو خیابون شاه ،خیابون قوام السلطنه بود راه افتادیم.
    خان دایی ساعت پنج اونجا منتظر ما بود .
    پنج دقیقه به پنج رسیدیم. خان دایی هم ، در حالیکه لباس پلو خوری خودش رو پوشیده بود دم در محضر قدم میزد.
    همه در حال پیاده شدن از ماشین سلام کردیم.
    تا مارو دید پرسید : شناسنامه هارو آوردین یا نه ؟
    مامان سلام کرد و گفت: بله خان داداش اینجاست ، در همین حال دست کرد تو کیفش و شناسنامه های من ، نازنین ، بابا و دایی رو از تو کیفش در آورد و دست خان دایی داد و گفت : من همه رو از صبح گذاشتم تو کیفم که یادمون نره .
    خان دایی سری به علامت رضایت تکون داد و گفت : خب سریع تر بریم تو که دیر میشه........مثل اینکه خان دایی بیشتر از همه عجله داشت که این کار هرچه زودتر انجام بشه.......
    داخل محضر شدیم و خان دایی یک راست سراغ پیرمردی که گوشه دفتر بود رفت و چیزی بهم گفتن و شناسنامه هارو به اون داد . پیر مرد هم که معلوم بود صاحب محضر است . شروع به نوشتن مطالبی از روی شناسنامه ها کرد و بعد از ده دقیقه ما رو صدا کرد و مراسم شروع شد .بعد از گرفتن وکالت از نازنین و من شروع به خوندن صیغه عقد کرد . ودر آخر گفت : مبارک است انشالله........بعد من حلقه ای رو که تهیه کرده بودیم دست نازنین کردم و او هم همینطور .
    خان دایی رو به من کرد و گفت : مهریه زنت رو بده .
    به داریوش گفتم داریوش سکه هارو بده.........
    داریوش دودستی زد تو سرش و گفت : ای داد بیداد < دیدی چی شد.....
    سکه ها.......
    گفتم سکه ها چی؟.......................
    گفت : سکه ها رو........................
    مامان گفت : سکه هارو چی؟.........
    گفت : سکه هارو گذاشتم توی این جیبم.........
    همه گفتیم : خب ................
    گفت : خب به جمالتون .....الان هم همین جاست......
    سکه هارو از جیبش در آورد و به همه نشون داد.
    خان دایی با نوک عصاش آروم به پهلوش زد و گفت : تو خل و چل کی میخوای درست بشی خدا عالمه...............
    داریوش خنده ای کرد و گفت : زنم بدین درست میشم.......
    خان دایی هم گفت : آخه مگه مردم توپ کله شون خورده ، به چلی مثل تو زن بدن....... تازه تو هنوز دهنت بوی شیر میده .
    داریوش رفت سراغ خان دایی و یه ماچش کرد و گفت :دایی جون راه داره من از فردا دیگه شیر نمیخورم و از آدامس استفاده میکنم که دیگه دهنم بوی شیر نده.............
    خان دایی گفت : گیرم که این و درست کردی ، تاب مخت رو میخوای چیکار میکنی.........
    داریوش دستی به سرش کشید و کمی فکر کرد و گفت : راست میگین. اینو کاریش نمیشه کرد......
    همه زدیم زیر خنده .....سکه هارو گرفتم و به نازنین دادم.......
    خوشبختانه سر خان دایی با داریوش گرم بود و متوجه تقلبی که ما در خرید پنج پهلوی به جای یک پهلوی کرده بودیم نشد.......بعد از تشکر از محضر دار دسته جمعی از محضر خارج شدیم

    مامان و بابا قرار بود شب رو خونه دایی اینا بمونن .
    برای رسوندن اونها تا تجریش رفتیم. مامان ازمن خواست که کمی دیرتر به مراسم بریم . و توضیح داد معمولا عروس و داماد کمی دیرتر به مراسم جشن میرن که همه میهمانان آمده باشند.
    من هم پذیرفتم و برای اینکه کمی استراحت کرده باشیم و آماده میهمانی که تا نزدیکی های صبح طول میکشد با شیم با نازنین به اتاقمان رفته و کمی کنار هم دراز کشیدیم. هردو بر اثر خستگی ، خیلی زود خابمون برد .
    ساعت نه بود که مامان اومد صدامون کرد.
    بلا فاصله از جا بلند شدیم و بعد از شستن دست و صورت آماده رفتن شدیم وقتی پایین رفتیم دیدم مامان منقل اسپند بدست دم در منتظر تا برای ما اسپند دود کنه به هرصورت ما رو از زیر قرآن رد کردند و مشتی اسپند بر آتش ریختند. بعد از آن بود که ما اجازه پیدا کردیم از خونه خارج بشیم .
    بنا به سفارش مامان بدون عجله و خیلی آرام به طرف خونه حرکت کردیم .ساعت ده و بیست و هشت دقیقه بود که به خونه خودمون رسیدم تا ما ماشین رو پارک کنیم. و پیاده بشیم سر وکله سپیده و لیلا پیدا شد.
    بیرون امده بودن و دوتا دستمال تیره هم همراهشون بود....
    سپیده گفت امشب نوبت ماست چشمای شما دوتا رو ببندیم......
    گفتم سپیده....آخه....
    حرفم رو قطع کردو گفت: آخه... ماخه.... من سرم نمیشه همین که گفتم. باید چشماتونو ببندیم.
    ناچار پذیرفتیم.................
    چشمای هردوتامون رو بستن ، بی اختیار یاد شب نامزدیمون افتادم.باخودم گفتم : ما که از این چشم بندی بازیها که بدی ندیدیم .
    بزار ببینیم امشب چه خیری پشت این چشم بستن وجود داره......
    ما رو کور مال کور مال بردن تو خونه .
    وقتی وارد شدیم همه دست میزدن .
    مارو وسط خونه و در حالیکه دست هم رو گرفته بودیم رها کردن در همین حال یکدفعه همه ساکت شدندو ارکستر شروع به نواختن کرد.
    اورتور آه ای رفیق بود...........
    اورتور که تموم شد صدای ستار تو گوشم پیچید.
    آه ای رفیق.....
    آه ای رفیق......
    از چه فراموش کرده ای..
    چشم بند خودم و نازنین رو در آوردم و حسن رو دیدم که داره برای من و نازنین میخونه......
    یه لحظه تو چشمای نازنین نگاه کردم . برق عشق و شور از توی چشماش به همه جونم دوید . اونو بغل کردم و رقصیدیم.
    درست انتهای آهنگ حسن ............

    ابی شروع کرد..




    نازی نازکن
    که نازت یه سرو نازه.
    نازی نازکن که دلم پر از نیازه.....
    شب آتیش بازی چشمای تو یادم نمیره


    مجلس حسابی گرم شده بود ومن و نازنین از مجلس داغ تر.
    و همه اینا با برنامه ریزی سپیده و لیلا انجام شده بود.
    بعد از تمام شدن آهنگ ابی با نازنین به طرف ستار و ابی رفتم و ضمن روبوسی با هردو شون از اینکه محبت کرده بودن و به جمع ما اومده بودن تشکر کردم.
    ستار بعد از روبوسی وتبریک گفتن عذر خواهی کردو گفت ، چون برنامه از پیش تعیین شده داره باید بره . اما ابی موند.
    مجددا ازش تشکرکردم تا دم در بدرقه اش کردم .
    در این زمان لیلا پشت میکرفون رفت و گفت : حالا نوبت آهنگهای شاد برای رقصیدن . و ارکسترش بلا فاصله شروع کرد به نواختن ......
    دیگه کسی به کسی نبود همه میزدن ومیرقصیدن و تو هم میلولیدن.
    من و نازنین برای استرحت به جایی که برامون درست کرده بودن رفتیم و نشستیم..........
    چند لحظه ای از نشستن مون نگذشته بود . که چشمم افتاد به سحر که داشت آروم و با وقار به طرفمون میومد .
    راستش ته دلم به جوشش افتاد.......حس خوبی نداشتم .........وقتی نزدیک ما رسید .سلام کرد و دستش رو به طرف نازنین دراز کرد و با ادب اما کنایه گفت : پس نازنین جون که دل شما رو تسخیر کرده ایشون هستن..........
    نازنین لبخندی معصومانه زد و کمی سرخ شد.........
    سحر ادامه داد : بهت تبریک میگم نازنین جون خوب شکاری رو زدی . نازشست داری .
    جعبه ای از توی کیفش در آورد و به نازنین داد و مجددا تبریک گفت و بعد از دست دادن دوباره با نازنین دستش رو به طرف من دراز کرد. از روی ادب دستم رو جلو بردم و باهاش دست دادم............وقتی دستم توی دستش قرار گرفت ، محکم اون رو نگهداشت . به گونه ای که نمیتونستم دستم را از دستش جدا کنم.
    دستش پر از حرارت بود احساس ناخوشایندی بهم دست داده بود.مستقیم تو چشمام خیره شد و با نگاهش بفهم فهموند که من رو میخواد و آماده است تا برای بدست آوردنم با هرکس و هرچیزی بجنگه............
    ترس همه وجودم رو گرفته بود . خوشبختانه نازنین اونقدر از مراسم هیجان زده شده بود که متوجه این ماجرا نشد......
    من به سختی دستم رو از دستش بیرون کشیدم و دست نازنین رو گرفتم و به هوای رقصیدن از اون دور شدم..........
    تمام تنم میلرزید..............تا بحال این همه در خودم احساس ضعف و ترس نکرده بودم ..................
    از دور میدیدم که همه جا مارو زیر نظر داره هر طرف میچرخیدم روبروم بود و مستقیم توی چشمام نگاه میکرد...................
    نمیدونستم برای فرار از دست لهیب آتش موجود تو چشمای اون باید چیکار کنم و به کجا پناه ببرم.................
    شبی که باید برایم خاطره انگیزترین شب زندگیم باشه داشت برام به یک کابوس بدل میشد.
    در این زمان نمیدونم چه اتفاقی افتاد سپیده به طرف سحر رفت و با او سرگرم گفتگو شد..............
    بعد از دقایقی دیدم که سحر مجلس رو ترک کرد .بدون اینکه خدا حافظی بکنه ............
    نفس راحتی کشیدم............
    حالت خفگی که به هم دست داده بود کم کم از بین رفت و بعد از نیم ساعت و در هیاهوی مهمون ها کاملا گم شد.............
    حس میکردم این ماجرا به این سادگیها تموم نخواهد شد..................

    نزدیکی های چهار بود ، میهمانی به انتهای خودش نزدیک میشد. که سپیده تو یک فرصت کوتاه که نازنین برای انجام کاری به طبقه بالا رفته بود ، خودش رو به من رسوند و در مورد سحر سوال کرد........
    کل ماجرا رو براش تعریف کردم..............
    بعد من ازش پرسیدم . چی شد رفت ؟
    سپیده گفت : من متوجه نگاه های اون به تو و حالت کلافگی تو شدم .
    به همین دلیل به طرفش رفتم و بعد از خوش آمد گویی و احوالپرسی به شوخی بهش گفتم : مثل اینکه داماد ما چشم شما رو هم گرفته..............
    آخه از موقعی که اومده چشم ازش بر نمیدارین .
    یک لحظه دست وپاشو وگم کرد و گفت : نه من منظوری نداشتم ..........
    گفتم : نگاهاتون یه چیز دیگه میگه.......خیلی سریع به خوش مسلط شد و با لحنی جدی پرسید . شما نسبتی با احمد دارین با کنایه گفتم : احمد آقا برادر من است . البته مثل برادر..........
    با پررویی گفت: آهان پس شما هم پشت خط موندین.......
    من جواب دادم : شما هر جور میخوای حساب کن . فقط بدونین اون دیگه صاحب داره ............
    اون هم که حالا کاملا خودش رو پیدا کرده بود ، گفت : صاحب شدن مهم نیست ، حفظ کردنش مهمه.................
    باید ببینین میتونه حفظش هم بکنه.....................
    گفتم : من این حرفتون رو چه جور تعبیر کنم .
    گفت : هر جور که دلتون میخواد.
    پرسیدم : یعنی این یه اعلام جنگه ؟
    جواب داد : من میخوامش.............. عادت ندارم چیزی رو که میخوام از دست بدم.........
    گفتم : این دفعه رو بایدعادت کنید.
    با عصبانیت پاسخ داد : میبینیم.
    بعد با سرعت و بدون خداحافظی مجلس رو ترک کرد.
    عرق سردی رو پیشونیم نشسته بود......
    سپیده گفت : داداشی نترس ما با تو و نازنین هستیم . فقط کمی مراقب باش .
    گفتم : مسئله خودم نیست . من نگران نازنین هستم......
    گفت نگران نباش.....
    ما هواش رو داریم......نمیذاریم آب تو دلش تکون بخور ........
    مهمون ها کم کم رفتن و فقط خودمونی ها موندن. تا یکم خونه رو جمع جور کنیم ساعت شد پنج و ده دقیقه و اسه همین هر کسی یه گوشه برای خودش جایی درست کرد و آماده استراحت شد . لیلا و سپیده هم ، هر کاری کردم که بمونن . نموندن و با هم رفتن خونه سپیده که زیاد دور نبود.
    من و نازنین هم به اتاق خودمون رفتیم تا بعد از یک روز شلوغ ، پر کار و خاطره انگیز استراحتی داشته باشیم.......
    نازنین از زور خستگی خیلی زود خوابش برد . اما من همه اش توی ذهنم حرفای سحر که به سپیده زده بود چرخ میزد و نمیذاشت بخوابم ...........
    با خودم فکر میکردم.....چه نقشه ای ممکن برای بر هم زدن زندگی ما توی کله اش داشته باشد.......
    یه لحظه با این فکر که مبادا بتونه من و نازنینم رو از هم جدا کنه رعشه به اندامم افتاد..........
    چشمام رو بستم...........سرم رو توی دستام گرفتم...........مدتی با پریشانی در همین حالت بسر بردم تا بالاخره خوابم برد......
    ساعت دونیم بعد از ظهر بود که از سر و صدای بچه ها که مشغول مرتب کردن خونه بودن بلند شدم . نازنین کنارم نبود.......بی اختیار با صدای بلند فریاد زدم‌ : نازنین...............نازنین سراسیمه خودش رو به من رسوند و گفت : چی شده عزیز دلم........بعد خودش رو به من رسوند و من رو بغل کرد و ادامه داد ، چی شده کابوس دیدی ؟.........
    خجالت کشیدم........گفتم نه ........ بلند شدم دیدم نیستی نگران شدم.



    عشق ::: چهارشنبه 86/10/26::: ساعت 7:48 عصر
    نظرات دیگران: نظر

       1   2   3      >

    >> بازدیدهای وبلاگ <<
    بازدید امروز: 1
    بازدید دیروز: 2
    کل بازدید :14089

    >>اوقات شرعی <<

    >> درباره خودم <<
    عشق -
    عشق
    عشق یعنی خاطرات بی غبار دفتری از شعر و از عطر بهار عشق یعنی یک تمنا , یک نیاز زمزمه از عاشقی با سوز و ساز عشق یعنی چشم خیس مست او زیر باران دست تو در دست او

    >>آرشیو شده ها<<

    >>لوگوی وبلاگ من<<
    عشق -

    >>موسیقی وبلاگ<<

    >>اشتراک در خبرنامه<<
     

    >>طراح قالب<<